مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

تکرار کنید: مبعث یک روز تعطیل است...!

نون داغ دیدی چقدر می چسبه؟ خبر دارم ازون داغتر که به من کلی چسبید!

قضیه ازین قرار بود که طی اصرارهای مکرر دیروز نسرین که "توروخدا تا نزدیک تر به امتحانم نشدیم، بریم پرینت تلفنو بگیریم و حساب کتابامونو تموم کنیم" قرار شد فرداش(یعنی امروز) بریم مخابرات محترم شهر بابل با آگاهی به اینکه قراره کلی چزونده بشیم... 

قرار شد 8 صبح پاشیم که آفتاب تا خیلی حال نیومده و ذوق نکرده تو سوزوندن ما، کارمونو انجام بدیم...(زود پاشدن واسه اکثرا سخته و واسه نسرین چیزی فراتر از سخت..کلا به خواب ارادت خاصی داره!) از هشت ما با زنگ گوشی من که آهنگ "عشق نمی خوابه منصوره!" قصد پاشدن کردیم تا بالاخره 9 طوری پاشدیم که 9:5 از در خونه بیرون بودیم!

این در خونه که میگم ،در خونه خودمون نیست چون یه چندوقتیه که کوچ کردیم خونه خدا (همون هدی خودمون) و به قول مامان که پرسید فیریزرتونو انتقال دادید یا نه؟ با فیریزر انتقال داده شده فعلا مهمونشیم(البته ما بیشتر نقش صاحب خونه داشتیم تا مهمون)

خلاصه اول باید میرفتیم خونه خودمون و توی اتاق من که از قدیمیا بگیر تا مامانم میگن شتر با بارش گم میشه باید دنبال یه کاغذ اندازه نصف ورق A4 میگشتیم که روش نوشته 1818! (خداییش کار سختیه)

نسرین از منطقه ای شروع به گشتن کرد که میدونستم اونجا نیست! یخورده که گشت دلم نیومد گفتم "نسرین احتمال اینکه اونجا باشه 0% " که یهو چش نسرین قلمبه شد و دادش رفت هوا که واسه چی پس دارم میگردم احتمال 0% که گشتن نداره!!!! و تمام این صحنه ها من مجبور بودم نخندم چون نسرین هنوز خوابش میومد و معلوم بود اصلا حوصله نداره...

خلاصه به طرز معجزه آسایی اون 1818 که توش رمز تلفنمون بود پیدا شد و ما مشتاقانه عازم مخابرات و چشیدن آزار و اذیت های ماموران مهربانشون شدیم.. 

از در خونمون (خونه خود خودمون! ) اومدیم بیرون که گویا امروز خورشید حالش بد بود و جون نداشت مارو  گوش مالی بده چون تا چشامو بستم و دعای خروج از منزلمو اینطور شروع کردم که "خدایا به جوونیمون رحم کن!" نسرین منو از حال روحانیم بیرون آورد که "بدو بریم هنوز جهنم نشده! "و من با پای شکسته داشتم تمام تلاشمو واسه دویدن میکردم...

تا ناخدا رفتیم که (ناخدا پیتزا داشنجویی نزدیک دانشگاست که البته ما هیچ خاطره ای اونجا نداریم جز اینکه یبار بخاطر تبلیغش که گفته بود اگه بیاید اینجا بهتون یه کاسه آش یا یه فنجون قهوه میدیم، رفتیم و دست از پا درازتر برگشتیم و ... سوخت! ساندویچه مزه خر میداد و بعد که موچشو گرفتیم و بروش آوردیم "دروغگو پس قهومون کو؟!" یه چیزی آورد که رنگش قهوه ای بود و بهتره دیگه توضیح ندم... 

داشتم میگفتم تا ناخدا رفتیم که نسرین یاد امتحانش افتاد و گفت" امروز چندشنبست؟" منم که یادم بود امتحان تنظیم خانوادم سه شنبست و هنوز یروز وقت دارم با اعتماد به نفس گفتم "دوشنبه"...

چند قدم که رفتیم جلو جیغم رفت هوااااا.... 

"خااااااااک بر سرموووون!!! نسریییییین امروز تعطیل رسمیه!!!!!! "

.

.

.

هیچی نمیگم فقط قیافه نسین رو تصور کنید...!!!!! 




به قول وبلاگ نویسا "پی نوشت"

------------------------------------------------------------------------------------------

1. باورم نمیشه این اتفاق واسه منی افتاده که دیروز یه پست راجع به تعطیل رسمی نوشتم!

2.فهمیدم من جزو دسته چهارمم... کساییکه انقدر فکرشون درگیره که اصلا یادشون میره اون روز تعطیله تا بخوان ازش استفاده کنن!

3.برای تاکید بیشتر: فکرم خیلی درگیره ...

تعطیل رسمی...

فردا تعطیل رسمیه...

و داشتم فکر میکردم هیچ فرقی به حال و روز من نداره!

و این یعنی سه حالت:

یا آدم انقدر سرش شلوغه که حتی تعطیلی هم نمی تونه استراحت کنه

یا انقدر بیکاره که تاثیری روش نداره

یا انقدر کاراش به تو خونه بودن وابستست که تعطیلی شرایط خاصی رو براش فراهم نمیکنه که بخواد ذوق کنه...


و من یه کار مهم دیگه به کارام اضافه شد!

باید فردا که تعطیل رسمیه بشینم فکر کنم که جزو کدوم دستم...

زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد...

هرچی میگذره دارم گیج تر میشم... هنوز گریه نکردم، هنوز نمی دونم داره چی میشه ، هنوز نمیدونم اصلا داره اتفاق خاصی میفته یا نه.. " کمتر از 2 هقته مونده... "


مهسا کوچولو ، کی دندون جلوت که افتاده بود و باعث میشد خجالت بکشی بخندی درومد؟

مهسا کوچولو ، کی دبستان و راهنمایی و دبیرستانت تموم شد؟

مهسا کوچولو ،کی 18 سالگیت ، سنی که لحظه شماری میکردی بهش برسی تموم شد؟

مهسا کوچولو ، کی عاشق شدی؟

...

مهسا کوچولو.. کی "مهسا " شدی؟


مهسا این سری که داشت میومد بابل دلشوره داشت... نمی خواست بره ، چون میدونست اگه بره باید دو هفته دیگه واسه همیشه برگرده، بازم باید دل بکنه...

و مهسا خستست از دل کندن. هربار دل کندن مثل جون دادنه.. هربار باید خودت مرحم بزاری رو جاش ، خودت به خودت دلداری بدی..

زندگی همینه! دل دادن و دل کندن... هیچ چیز موندنی نیست. همین که هر دقیقه شصت بار ثانیه تغییر میکنه ، همین که هر ماه حداقل از 30 روز باید دل کند... همه اینا یعنی دل کندن و زندگی یعنی دل کندن. واسه همین خدا عاشق دلهای تیکه پارست.. هرچی دلت داغون تر باشه یعنی به هدف خدا از آفرینش نزدیک تر شدی.. 

قربونت برم خدا عاشقیتم مثل خدایی کردنت مخصوص خودته.شایدم خدایی کردنت همون عاشقی کردنته...

چهارسال خیلی زودتر از چیزیکه فکرشو میکردم گذشت...مثل تمام 22 سال عمری که ازم گذشت.. و هر دوره که تموم میشد ترس همه وجودمو میگرفت که بعدش چی؟ قراره از این به بعد چی بشه؟... و همین ترس باعث میشه دلم بخواد توی همون دوره بمونم...

ولی چون نمیشه باید دل کند... باید پرید..

دلم واسه هدی ، نسرین ، یگانه ، مارال ، بچه های دانشگاه ،مبدا تحولات ، مجله به زور بسته شده ویبره(مهسا یادت نره مدیونی به این مجله) ، بچه های باحال و دوست داشتنی مجله ... زندگی مستقل ولی بی مسئولیت دانشجویی ،خونه خانم شکری و سوسکهاش، دوریکا ، CMC ،شیرینی سرا، رستوران حوریا ، ساحل کثیف بابلسر ... دلم واسه یه دنیا خاطره تنگ میشه! لغت ضعیفیه، دلم واسه همه اینها در آینده ای نه چندان دور " پر میزنه " !

یه مرحله دیگه از زندگیم به نفس نفس افتاده...


دوره کارشناسی / دانشگاه علوم و فنون مازندران / بابل / خرداد91


مهسا ، نوشتم که بدونی حواسم بهت هست... که میدونم چی تو دلته. ولی بجاش بزرگ شدی ، قوی شدی ، صبور شدی... و همه اینا باعث شد مهسا کوچولو بشه "مهسا"



 و هیچ کس نمی تواند

که پُر کند تمامِ قلبِ کسی دیگر را

 همیشه یک تهیِ تلخ

در هزار زاویه ی روحِ آدمی

 باقی ست .....


"عبدالحمید ضیایی"