مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مهسا سنتوری

امروز رفتم سراغ سنتور قدیمی...

دلم شدید هوای زدنشو کرده و اونم شدید از کوک خارجه...

کم نیوردم.. خوبیه تنها بودن همینه، که اگه دلت خواست حتی با ساز بدون کوک بزنی کسی نیست که سردرد بگیره یا بگه فلان آهنگ و بزن یا بگه دستت سرد شده یا بگه چرا ول کردی یا بگه... اسلام با زدن ساز موافق نیست!!!!

کلی آهنگایی که باهاشون عشق می کردمو مرور کردم.. 5 سالی که کلاس رفتم و 1 سال و نیمی که تو گروه موسیقی دانشگاه زدم یه ور... امروز یه ور...

گفتم دانشگاه! یاد اجرای 16 آذر 87 افتادم.. ترم اولی بودم :) فرداش وقتی می خواستم برم سر کلاس چندتا پسره از کنارم که رد شدن گفتن : ااا علی سنتوری :) تازه فیلمش پخش شده بود و تیکشون کلی منو بچه های خوابگاهو خندوند...

می فا سل لا سی دو ر می فا...

داشتم میگفتم، همه یه ور امروز یه ور، وقتی فا صدای هرچی میداد جز فا! وقتی هیچ نتی سر جاش نبود جز لا.. لا هم چنان محکم سر حرفش وایستاده... لا ! زدن با ساز بی کوکم گاهی لذت بخشه...

یاد شعر سهراب افتادم...

 - " من نمی دانم

 که چرا می گویند :

 اسب حیوان نجیبی است ،

 کبوتر زیباست .

 و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

 گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد .

 چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید

 واژه را باید شست . واژه باید خود باران باشد

 چتر را باید بست ، زیر باران باید رفت .

  فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد... "


و من چقدر واسه فکر و خاطرم نیاز به بارون دارم، نیاز به دریا دارم... خیلی دلم واسه شمال و خونم تنگ شده... اونقدر که اکثر خوابام بابلم و کنار دریا...

ساز بی کوک مثل کرکس میمونه که شاید کسی نه باهاش میزنه نه تو خونش نگه میداره..

می فا سل لا سی دو ر می فا ... خیلی خارجه! 

ازم ناراحتی؟

- لا

خسته ای؟

- لا

خوبی؟

- لا!

بدی؟

- لا!

...

عینه خودمه :)

و وقتی سوالام تموم میشه میشنوم چه لالایی واسم می خونه...

لای لالای لای لالای لای لالای لاااای..

لای لالای لای لالای لای لالای لاااای...


دوسش دارم، سنتورمو میگم... بدون کوکشم دوست دارم... :) با یه نت لا طوری آرومم میکنه که آدما با صدتا زبون بیشتر زخمیم میکنن تا آروم... فکر کنم واسه همینه انقدر زود به اشیا وابسته میشم مثل عروسکم نیلوفر که نزدیکه 18 ساله نگهش داشتم. 

-"زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد. نیلوفر کاشت ،

زندگی تر شدن پی در پی،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است. "


تا کوک لا هم ناکوک نشده برم ازش آرامش بگیرم... "اکنون" این نت تنها چیزیه که آرومم میکنه...



-----------------------------------------

پی نوشت:

از سهراب عزیز معذرت می خوام یه خط از شعرتو حذف کردم... احتمال دادم خیلیها خوششون نیاد

نظرات 3 + ارسال نظر
روزهای بی بازگشت چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:49 ب.ظ

[لبخند]

الهام سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:17 ب.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

برایت آرزو دارم،
احساس شیرین دل گرفتگی باغچه را در خواب زمستانی و پس از مدت ها انتظار،دیدن نشانه های کوچک سبز بهار را.

ممنون خواهر دوست داشتنی و مهربون من :*

روزهای بی بازگشت دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 ب.ظ http://thehumanlife.blogfa.com

[ تبسم]

زرنگی!! میای و یه تبسم جا میزاری میری؟ بی هیچ توضیحی؟ که از سرت وا کنی؟
نه خانم!!! باید توضیح بدی چه تبسمی؟
ازونا که میگی پشتش یه غم نهفتست؟ یا ازونا که دهنت کج شده می خوای ضایع نشی میگی تبسم بود؟ یا ازونا که آدمو به تمسخر میگیره؟ یا ازونا که از گریه غم انگیزتره؟ یا...
جون ندارم تایپ کنم خودت با زبون خوش بیا توضیح بده :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد