مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

خرابکاریهای من

امروز می خوام یکم از سوتی های زندگیم بگم... از ترس اینکه یروز یادم بره باید ثبتش کنم.. البته به شرط اینکه یروز آدرس این وبلاگ یادم نره!!!!

 

اولین باری که می خواستم کوکو سبزی درست کنم! یادم نیست چند ساله بودم ولی قضیه حداکثر مال 5-6 سال پیشه... همه اعضای خانواده رو دعوت کردم به اینکه قراره شام امشب دست پخت من باشه(چقدرم غذای سختیه و دست پخت می خواد!!!!!)  خلاصه وقتی موادو مخلوط کردم ، ریختم توی ماهی تابه تفال نوی مامان! با وسواس تمام بالا سرش وایسادم تا یه ورش سرخ شد. وقتی خواستم برش گردونم دیدم در توانم نیست درسته بر گردونم، تصمیم گرفتم به هشت قسمت مساوی تقسیمش کنم بعد برگردونم! سوتی زندگی من اینجا شکل گرفت وفتی از وسواس زیاد با چاقو! کوکو رو تقسیم کردم که خوشگل تر بریده بشه...  ذوق مرگ شامی که درست کردم بودم. طبق معمول دیزاینش کردم و همه میل کردنو به به چه چه گفتن... چون دیگه غذا درست کردن با من بود شستن ظرفارو بروی خودمم نیووردم و خوابیدم...

صبح که پا شدم دیدم ماهی تابه تفال نوی مامانم، شسته شده ولی هنوز توی ظرفشوییه و یطوری گذاشته شده که هرکی میاد تو آشپزخونه اولین چیزی که میبینه اون باشه،انگار می خواد چیزیو نشون بده!

خوش خوشان رفتم جلو که چایی سازو روشن کنم دیدم وااااااااااااااااااااااااااااااای روی ماهی تابه تفال نوی مامانم  با چیزی شبیه چاقو به 8 قسمت مساوی تقسیم شده!!!!!!!

و من اون روز تا عصر که مامانم بیاد خونه داشتم فکر میکردم چطوری بپیچونم که کار من نبوده !

و واقعااااا دل تو دلم نبووود :( 

 

 

6-7 ساله بودم و اکباتان زندگی می کردیم. قرار بود خونه رو رنگ کنیم اونم رنگ استخونی... و یادمه این رنگو می ساختن یعنی توی سفید یکم سیاه قاطی می کردن که رنگش در بیاد. خلاصه منم که عششششششق انجام دادن کارایی بودم و هستم که گنده تر از سنمه و چون مامانم انگار به این کرم من پی برده بود ، با قاطعیت گفت که دست به رنگ نمیزنم هروقت بابا اومد میدیم یکم توهم رنگ کنی ولی خودت دست نمیزنی مهسا! منم چشمی گفتم که همیشه مامانم بعد اون چشما می گفت باز ازون چشم الکیا؟! خلاصه گذشت و به من ندادن که رنگ کنم. جمعه شد و صبر منم داشت تموم میشد. داشتن اتاق آرش و رنگ می کردم ولی تموم نشده بود که رفتن طبقه پایین خونه  واسه استراحت. فرصت عالی ای بود. رفتم قلمو رو برداشتم و زدم تو رنگو متناسب با قدم یه بالا پایین کردم که دیدم واااای این رنگه هنوز سفیده و تبدیل به استخونی نکرده بودن! یعنی خرابکاری! قلبم مثل گنجیشک داشت میزد. تا اومدم در برم و صحنه جرمو ترک کنم دیدم واااای دسته قلمو رنگی بوده و دستم رنگی شده یعنی واسه فهمیدن اینکه کار کیه به پوآرو هم نیاز نیست چون دستای من بزرگترین مدرک جرم بود! بدو رفتم تو حموم که دستمو بشورم دیدم نمیره :( وقت زیادی نداشتم باید قبل اینکه کسی میومد بالا رنگ و پاک می کردم و میرفتم توی اتاق خودمو به خواب بزنم! با هر صابون و شامپویی که اونجا بود شستم، وقتی دیدم بی فایدست چشمم به تیغ افتاد! یادم بود چندبار باهاش چیزیکه چسبیده به زمینو تراشیدن و پاک کردن. اومدم رنگ چسبیده به دستمو باهاش بتراشم که.... برید ): انگشتمو سفت گرفتم و رفتم گرفتم خوابیدم....

 

چهارم پنجم دبستان بودم و عشق دوچرخه سواری... مامانمم ازین عشقم سو استفاده می کرد و جای پسر خانواده بهم می گفت آفرین دخترم با دوچرخت برو 4تا نون بگیر بیا... و منم که گوشام دراز میشد با این کلمات محبت آمیز ، میرفتم می خریدم. یکی از همون روزا از سراشیبی بلوکمون شروع کردم به رکاب زدن و سرعتم به حدی زیاد شد که خودمم کپ کردم، از ترس یهم تعادلمو از دست دادمو یا کله پرت شدم توی بوته های پایین سراشیبی که پر تیغ بود! وقتی پا شدم فقط این ور اونورو نگاه کردم که ببینم کسی دید منو، ضایع شدم یا نه که خداروشکر هیشکی اون ورا نبود. منم خوشحال ازینکه ضایع نشدم پاشدم که باز به روی خودم نیارم که دیدم واااای بازوم یه چاک گنده خورده و داره همین جوری خون میاد!!! وضعیتی طوری نبود که خودم از پسش بر بیام و شدیدا نیاز به مامان داشتم... و به ناچار رفتم بالا و اون از معدود دفعاتی بود که خودم با پای خودم خودمو لو دادم....

 

کاش  این اتفاقا باعث میشد یاد میگرفتم راحت به خودم بگم "فدای سرم!"  

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
را ش چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:58 ق.ظ

من از همین الان گفته باشم سوار ون نمیشم...یا وانت یا هیچی
فردا نگی نگفتیااااااااااا خفه میشیم تو اون نیم متر جا...زندان هم بریم که زیاد بهمون بد نمیگذره البته باید زندانمون مختلط باشه هاااااااا....بدون میم.هاشمیان ما حوصلمون سر میره...اون وقت کلی غر میزنیم خودشون میان بیرونمون می کنن...نیاز به خونواده نیس

نگوو این حرفارو میان می خورنمون!!!
راستی اگه خواستین برنامه بزارین 15 شهریور به بعد بزارین هم هوا خنک تره هم هوا بهانست چون قبلش من نیستم

الهام سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:13 ق.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

ای ول مهسااااااااااااااااااا!!!
منم بگم کم نیارم
چند سال پیش ،به اتفاق چند تا از دوستان رفتیم خونه یکی از بچه ها.قرار نبود برای شام بمونیم ولی چون خیلی بهمون خوش می گذشت زمان از دستمون در رفته بود،با صدای در زدن مامان دوستم که من براتون شام درست کردم تازه فهمیدیم که دیر شده.
خلاصه با اصرار اونها ما موندیم و شاممون رو خوردیم.
موقع رفتن ،مامان دوستم دم در ایستاده بود و بچه ها یکی یکی موقع خداحافظی کردن می گفتن:ببخشید مزاحم شدیم...
یه چهار پنج نفری بودیم و همشون تقریبا همین جمله رو می گفتن.
من اخرین نفر بودم و خیلی به نظرم حرف تکراری شده بود، برای اینکه چیز جدیدی گفته باشم ،توی چشمای مامانش نگاه کردم و کفتم : "معذرت می خوام"
مامانش کفت برای چی؟
با خنده یکی از دوستام که جلوم بود تازه فهمیدم چی گفتم.

الهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام :)))))))
چرا نگفته بودی!! واای مردم از خنده :)))))
تو که سوتیات خودش یه سری داستان 5 جلدی میشه فقط باید آتنا بیاد باهم بنویسیمش تنهایی از پسش بر نمیام :))

را ش یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:29 ب.ظ

ولی خداییش مغز بچه ها تو زمانی که خیلی استرس دارن یه جورایی عجیب کار می کنه...
یادمه بابابزرگم از این مهرا که با سجده عدد روش تغییر میکنه(نمیدونم اسم خاصی داره یا نه)خریده بود و منم 8-9 سالم بود برام خیلی جالب بود تقریبا یه اختراع بزرگ به حساب میومد
اومدم از بالای کمد برش دارم که افتاد و نصف مهر از تو اون محفظه پلاستیکی کنده شد و بیرون اومد تو اوج استرس از یه طرف ترس از خدا که مستقیم میرم جهنمو از یه طرف هم بابابزرگم که مطمئنا ناراحت میشه و دعوام میکنه
رفتم چسبای کتابمو بکنم که اینو بذارم سر جاش....ولی هر کاری کردم نشد...بعد هم با کلی بد بختی با چسب مایع چسبوندمش ولی همش می گفتم خدا کنه خط وسطشو نبینه و متوجه نشه که شکسته...تا چند سال پیش که می دیدمش می گفتم خدا رو شکر اون روز گندش در نیومد و به خیال خودم کسی متوجه نشد

:))))))))))))))))))))))))))))))))))))) ای جااان چه بچه باحالی بودی :))
وای گفتی چسبای کتاب :)) منم همیشه چسب می خواستم میرفتم سراغ چسبای کتابام بعد تو مدرسه می خواستم کتابمو از کیفم در بیارم تا می کشیدم بیرون یهم میدیدم جلدش دستمه خودش نیست :)) یعنی می خوام بگم انقدر تنیل بودم که حالیم نمیشد لااقل یه دونه چسب واسه آبروی کتیبمو خودم بزارم بمونه... یادش بخیر...
خوبه واسه تو بخیر گذشت..
ما یه بار خونمون قیچی گم شد همه انداختن گردم من که تو بردی مهدکودک و گم کردی... و هرچی قسم خوردم که بابا من دست نزدم کسی باور نکرد.. الانم احتمالا هنوزم بپرسی فکر میکنن تقصیر من بوده... که نبود!
ولی تو خوب ازش در رفتی :))

را ش یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ب.ظ

نمیشه اینجا بگم... ولی این دفعه که دیدمت حتما میگم...چون اگه حالا یکی کاملا تصادفی این نظرو بخونه و خبر داشته باشه که طرف کی بوده اونوقت میگه این دختر چقد دیگه...که دوباره رفته با این استاد درس برداشته...
برعکس تو اون دفعه از معدود دفعاتی نبود که من اونطور خجالت کشیدم
راستی با این پست اونقد حال کردم که دیروز داشتم واسه مامانم میخوندمش... مامانم هم جلوجلو میگفت واااااااای ماهی تابــــــــه داغون شد
راستی بچه ها پی گیرن شاید برنامه بیرون رفتنمون به تهران منتقل شه بجای این طرفاااااا.....چون هم استادا تهرانن هم بیشتر بچه ها...

وای پس واجب شد بیام ببینمت ببینم قضیه چی بوده.. استاد و که فکر کنم تونستم حدس بزنم می مونم داستان :))
اگه تهران باشه که عالیههه!! میریم بام تهران کلی خوش می گذره فقط بگوو همه به خانواده هاشون اطلاع بدن که اگه گرفتنمون خیلی توی ون و بازداشتگاه نمونیم :))

راش جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:06 ب.ظ

پس من چی بگم؟؟؟؟؟؟یه نمونه که خودت شاهد بودی(بفرمایید مهمونسرا در خدمت باشیم!!!!!!!)...
تازه یه بار دیگه هم یه اتفاق مشابه افتاد،مشابه از این نظر که بازم طرف استاد بود ولی این دفعه برخورد فیزیکی نبود ولی به همون اندازه افتضاح بود خداروشکر طرف به روی خودش نیاورد منم برای اینکه زیاد خجالت نکشم پیش خودم گفتم ندیــــــــد

:)))))))))))))))))))))))))))))))
اون که شاهکار بود و البته شما شاهکارتری عزیزم :))
یادش بخیر جزو معدود دفعاتی بود که اونطور از ته دل خندیدم..
بازم اط سوتیات برام بگو.. به شادی نیاز شدید دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد