مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

دشت اول...

از بچگی یکی از تفریحات مورد علاقم ماشین سواری بود. اون زمان دوست داشتم صدای ضبط رو بلند بلند کنم ، بندازیم تو اتوبان همت که ته نداره و ساعت دوازده شب با سرعت گاز بدیم. شیشه رو بدم پایین و هرچند دقیقه یبار سرمو بیارم پایین سمت پاهام که بتونم نفس نکشیدن بخاطر بادی که می خورد تو صورتمو جبران کنم.

الانم که بزرگ شدم دوست دارم سوار ماشین شم. شیشه بالا.بدون هیچ صدایی و فقط به صورت آدما نگاه کنم. به خنده هاشون . به عصبانیتشون . به دست هم گرفتنا . به اینکه به چی فکر می کنن . چرا اینجان. چیکار میشه کرد همه بخندن...


صبح ها پنج از خواب پا میشم و با آفتاب مسابقه میزارم که کی زودتر از خونش میزنه بیرون. با اتوبوس از جاهایی رد میشم که هیچ وقت تنها نرفته بودم. از ولیعصر به سمت انقلاب یه پارک درازی وسط دوتا خیابونه پر از صندلی. انقدر صندلی هست که فکر کنم جا واسه همه خسته های انقلاب تا ولیعصر داشته باشه. اما صبح ها خسته ای اونجا نیست ولی بی جا زیاد هست.. مردی که همیشه روی یکی از صندلی ها به سختی هیکل مردونشو جا داده و پتو رو کشیده رو سرش. نمی دونم از سرماست یا یا اینکه نمی خواد کسی اونو ببینه یا بشناسه.. امروز کلاغا دورش جمع شده بودن و به زمین سنگی نوک میزدن ، روزیشونو میگرفتن .. چه بسا از دست اون مرد...

تاحالا چند تا بی کس، بی پناه، بی خانواده،بی کار،بی خونه،بی همراه روی این صندلی نشستن و گذر ماشین ها و اتوبوسارو که امثال منو تو توش بودن رو نگاه کردن و کمکی خواستن و کمکی ندیدن... و این صندلی ها تا حالا چند بار واسشون گریه کردن؟ این صندلی ها خیلی مردن که اینهمه نامردی رو میبینن و هنوز تونستن محل امنی واسه یه خسته دیگه باشد.. این صندلی ها خیلی خستن! من می دونم...


صبح ها اکثرا زود میرسم میرم پارک لاله..یه پاتوق واسه خودم پیدا کردم.. یه آلاچیق چوبی کوچولو ته پارک کنار دریاچه و رودخونه مصنوعی.. ولی من حتی با اون میتونم دریا رو تصور کنم . با خودم جمله آندره ژید رو تکرار میکنم که میگه: " بگذار عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان می نگری" من اینجور آدمیم! :)

دوتا آلاچیق اون ورتر محبت داره غوغا میکنه. یه مرد،شاید یکی مثل همون که صندلی ها تنها جای امن واسشن ،نشسته و دورش تمام گربه های پارک و کلاغ ها جمع شدن و دارن روزیشون رو از دستای بخشنده مردی می گیرن که ظاهر خیلی فقیری داره و قلب و روح خیلی ثروتمند.. میدونه گربه هاش چقدر تن ماهی دوست دارن و تو نگاهش غم رو میبینم که چقدر ناراحته از اینکه یدونه تن ماهی چقدر واسه اینهمه گربه کمه ... و خرید همین یه تن ماهی چقدر واسه اون زیاده...


دوتا آلاچیق اون ورتر خدا داره دشت اول این مرد رو میده.. همیشه وقتی به یه نیازمندتر از خودم میرسم میگم  : مهم نیست زنی،مردی،پیری،جوونی..مهم اینه همه روحمون از خداست .. و این یعنی عمیق ترین پیوند... پس ببخش.

یه گربه سیاه زل زده تو چشام!! و نمیدونه من ازش میترسم!! خوش شانسه چون ناهار ماهی دارم...

دشت اول منم اومد... 

الهی همه روزشون پر از برکت باشه.. منبعش از خدا دستش از شما...


----------------------------------------------------------------------------------------

پ ن 1) از چهارشنبه میرم سرکار... اولش زجر بود واسه همین نه گفتم نه نوشتم. روز به روز داره بهتر میشه

پ ن 2) 17 مهر.. وارد 5 سال شدیم.. دوست دارم هنوز.. و هرروز بیشتر از دیروز :)

پ ن 3) گویا این وبلاگ با روزی 2 3 بار چک کردن هدی و راشین و خودمه که شارژ میشه!!!!


نظرات 4 + ارسال نظر
را ش چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ب.ظ

ههمممممم....دوس دارم بدون تعارف راجع به این بنویسی که جایی که داری کار می کنی به یه مدیر کل یا معاون یا مدیر آی تی یا....نیاز نداره؟؟؟؟؟؟
انقد بیکاری زیاد شده که من به اینا هم قانع هستم
مث اون طرشت که به آقای هاشمیان گفته بودم

راستی "تند تند تر" آپ کن

عزیزم قسمت آبدارخونه من یه همکار می خوام.. اگه رضایت میدی بیا باهم چایی بدیم خوش میگذره :)
متوجه نشدم چی گفتی؟! طرشت؟ هاشمیان؟ من خبرم دارم؟
دیدی به حرفت گوش دادم آپیدم :)

مهتاب چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:23 ق.ظ

سلام گلم... مبارک باشه کار جدید... امیدوارم همیشه سلامت باشی و دنیا بر وفق مراد.. دلم عجیب برای این نگاه زیبات شور می زنه... می ترسم که روزی مثل من انقدر درگیر زندگی بشی که دیگه نه گریه ای ببینی نه ادم نیازمندی... تو منو عجیب یاد دوران دانشجوییم می اندازی... زمانی که کتاب های جبران خلیل جبران رو از حفظ می کردم... ما چگونه ما شدیم زیبا کلام رو نت بر می داشتم و هر صبح با خوندن حافظ روزمو شروع می کردم.. و شبهام پر بود از ستاره و رویا... ولی مثل تو همیشه غمی کنج دلم داشتم... گاهی غم نگاهی داشتم و گاهی غم دیده نشدن... الان که فکر می کنم می بینم چقدر این غم ها هم زیبا بود ... کلا آدم که بچه دار می شه دیگه رویاهاش واسه خودش تموم می شه و همش بچه اشو می بینه... مراقب نگاهت و دلت باش زندگی بی دل و تنها با دو پای دونده هیچ لذت بخش نیست

سلام مهتاب جان..مرسی عزیزم :) دل خودمم واسه خودم حتی شور میزنه.. یه دلیل ترسم از آینده هم همینه... که نمیدونم قراره چی بشه،شرایط باعث شه چه تغییراتی بکنم.. حتی نکنه کسی شم که الان متنفرم...
چه حس جالبی که توهم اینطوری بودی... چشم مراقبم شما هم مراقب خودت باش. طوری نشه که پیر شدی مثل خیلی مامانا بگم همه عمر و جوونی و خواسته هامو واسه بچه و شوهر گذاشتم و الان چیزی واسه دل خودم نمونده :*

را ش سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:27 ب.ظ

وااااااااااااااااااااااای.....تبریک...یه شروع خوووووووووب
خیلی خوشحال شدم...آبجی دست ما رو هم بند کن یه جا...امیدوارم که هر روزت بهتر از دیروزت باشه دینگ دینگ
(برگرفته از تبلیغات 20-30 سال پیش صاایران )
راستی فک کردی همش 2-3 بار چک می کنیم؟؟؟؟؟
برو بالا 20-30 باااااااار در روز میایم

مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی عزیزممممممممممم....
اگه میدونستم انقدر مشتاقی تند تند تر آپ میکردم!!! عزیزم دوست داری راجع به چی برات بنویسم

روزهای بی بازگشت سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:28 ب.ظ

مبارک باشه. :)

ممنون عزیزم ... یه دلیل دوست نداشتنم واسه نوشتن تو بودی... دلم نمی خواست باز ناراحت شی و بری توی افکارت. امیدوارم اینط.ر نشده باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد