مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

همه از خداییم... و بسوی او بازگردانده می شویم

سارا زنگ زد به راضیه...

-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟

طوری جیغ میزنه که منم میشنوم...

-راضیه...بابام مرد! 

.

.

.

و تمام تن من یخ میشه...


خدایا... می دونم خیلیا بابا ندارن،خیلیا مامان ندارن،خیلیا هردو رو ندارن... ولی ازت التماس می کنم، تورو به عظمتت قسم میدم اوناکه زندن واسه بچه هاشون زنده و سالم نگه دار و اونا که نیستن... برای بچه هاشون آرامش قلبی بیار و کسی که بتونه جای اونارو واسشون پر کنه سر راهشون قرار بده... چه همسر باشه، چه بچه باشه،چه یه دوست...

خدایا پدر مادر نعمتن و اگه بگیریشون صاحب اختیار نعمتت هستی ولی با خدایی بودنت جور در نمیاد اینکه بزاری همیشه یه حفره خالی تو دلشون بمونه... توکه دارا ترینی... 


سرم...سرم داره میترکه

نظرات 4 + ارسال نظر
سمیه یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ق.ظ

:(
:(
:(
:(
:(
:(
:(((
:((((
........................???????????????????????





















موقع نوشتن همش دلم پیش تو و یکی دیگه از دوستام بود که مبادا اینو بخونید و دلتون بلرزه...
ببخشید...

روزهای بی بازگشت چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ق.ظ

به قول قدیمیا: چشمت بی بلا.

روزهای بی بازگشت سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 ب.ظ

میشه لطفا پست جدید بذاری؟

الهی فدات شم... چشم:*

روزهای بی بازگشت شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:03 ق.ظ

...

(هیچی نگو).

...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد