مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

چشم درد و دل درد از خنده!




نقل است از خواهر بزرگ ملقب به خان خاله ،که  روزی چشم دردی بس عجیب او را فرا گرفت!!! آه و ناله ها و فغان ها نمود و اظهار درد بسیار کرد و بر تختی لم داده به ادامه ناله هایش پرداخت.
پسر اعجوبه خانواده بنام "امید/4 ساله از دوبی" به ناچار خود را متقاعد کرد که سری به مادر نالانش بزند. در آن وقت که از راه رسید با چشمانی گرد مادر را نگریست و این چنین به احوال پرسی با مادر پرداخت:

-امید: مامان! چی شده؟!
-مامان: چشم درد میکنه... خیلییی درد میکنه!
-امید: یعنی داری میمیری؟
-مامان: !!!!!!!!!!!!!!!!!! نه مامان! نمیمیرم!
.... !!!! (زبان قاصره از ادامه ! )
-امید: من میدونم چرا اینطوری شدی !
-مامان:چرا؟

در این بین مادر در این اندیشه بود تا زمان را غنیمت شمرده و درس اخلاقی را به خورد بچه دهد که دست نشسته و کثیف علت چشم دردم است و خودکرده را تدبیر نیست و از بازی میای دستتو بشور که...

-امید: فکر کنم پیاز درس کردی اینطوری شدی! آخه پیاز اینطوری میکنه!

...و مادر با دهانی باز کودک خود را نگریست ! و امید متفکرانه راه خود را کشید و رفت به بازی... 
این هم عکسی از مادر در دقایق پایانی :


--------------------------------------------------------------------------------------------------
پ ن1: ازون جا که خواهرای من بچه هاشون بزرگ شدن و آخر سر یه وبلاگ یا دفتری از شیرین کاریهای بچه هاشون درست نکردن تصمیم گرفتم نقش خاله بودنم را به بهترین شکل انجام داده و "ماجراهای فسقلا" رو به موضوع بندیهام اضافه کنم.

پ ن2: عکس اول پست ربط خاصی به خواهر و خواهرزادم نداره! سو تفاهم نشه!!!



نظرات 4 + ارسال نظر
الهام شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:22 ب.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

عالیییییییییییییییییی بود.
من قربون این امید می شم که اینقدر باهوش و مهربونه.

marham چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:36 ب.ظ

daste khale jan dard nakone
intori bacheha ke bozorg mishan az shirinkariashon mikhonan
onam na az zaboone madar ya pedareshoon chon fek konam hal nade beheshod
az zaboone khalashon ye hale dige dare
ghalamet besiaaaaaaaarrrrr ghashange merci

قربونت آبجی :*

را ش چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:27 ب.ظ

عالیه خاله...ولی لفطا خنده دار بنویس...از شیرین کاری ها و خرابکاری هاشون بنویس ...هر چند که من بچه به اندازه خودم شر و خرابکار ندیدم...بنویس که بخندیم ...دلمون واشه
خدا حفظشون کنه...همیشه سلامت باشن

خب عزیزم واجب شد یه وبلاگ بزنی از خرابکاریهات بگی
خنده دار یعنی چی؟ یعنی چجوری؟ یعنی چی؟ شییییب؟؟؟؟!!!!

شییویید بانو چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:50 ب.ظ http://shiiviid.blogsky.com

من نفهمیدم پسر چهارساله از دبی خود را متقاعد کرد به مادر سر بزند!!؟؟؟

نه! دقت کنی توی " " نوشتم...
داشتم معرفیش می کردم => امید / 4ساله از دوبی!
چون ایران نیستن...اوکی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد