پارسال دی به بعد حال و هوای خاصی داشتم... الهام تقریبا 7 ماهه باردار بود... 9 دی تولد 29 سالگیش و نزدیک شدن به مادر شدنش برام خیلی سخت بود... بی نهایت خوشحال بودم و ازون ور حس عجیبی داشتم...من از بچگیم با اختلاف سنی ای که با خواهرا و برادرم دارم مشکل داشتم..البته همیشه الهام و آتنا به بهترین شکل برخورد کردن و هیچ وقت رفتار اونا باعث نشد حس کنم بینشون غریبم ولی خوب.. نمی دونم چرا هیچ وقت برام هضم نمیشه:)
خلاصه که همیشه ازین اختلاف سنی ترس داشتم... اینکه همیشه چند مرحله زندگیامون فرق داشت.. اونا محصل بودن من نه،اونا دبیرستان بودن من دبستان،اونا دانشجوی شمال شدن و من دوران راهنمایی و تنهایی، اونا مادر شدن و من دانشجو...
پارسال با نزدیک شدن به زایمان الهام همه این حسا برگشت..اینکه آخرین تولدیه که الهام ، مامان الهام نیست و دیگه اونم مثل آتنا "مادر" میشه... وارد یه مرحله جدید و پر دغدغه و اینکه باید سعی کنم ازش انتظار کمتری به عنوان یه خواهر داشته باشم...
91/1/1 ساعت 1 الهام مادر شد،یسنا پا به دنیا گذاشت و من تمام ترسهام با دیدنشون از بین رفت...
با دیدن صورت خواهرم، کوچولویی که با شنیدن صدای قلبش قد امید و آوا واسم عزیز شد و خوشحالی مامان بابام...
اینکه با مادر شدنش ازش دور نشدم و مثل آتنا برام عزیزتر شد
این طوری بود که امسال 92/1/2 تولد یک سالگیشو با مهمانهای فراوان و البته خالی بودن جای خاله آتنا جشن گرفتیم ...
امید، آوا،یسنا...از خدا می خوام سایه پدر مادر همیشه بالای سرتون باشه و بتونم علاوه بر خاله،یه دوست خوب براتون باشم... و همیشه ازین ژله های خوش مزه برای تولدتون درست کنم
برخلاف تصورم فقط چندتا دونه ازش موند!
مرسی عزیز دلم.
خوشبحال یسنا که خاله ای مثل تو داره.
درسته من از نظر سنی از تو بزرگترم ولی همیشه نو خواهر بزرگه ی من بودی
:*
@ را ش :
قول نمیدم.
@روزهای بی بازگشت
آفرین دخترم...فقط یادت باشه به استادت نگی از کی یاد گرفتی
در آخرین ورژن غلط نامه ی دهخدا، بزرگی به قد است نه سن. D:
و
گلاسری یعنی یه سری گلاسه
هرچی من میگم درسته !!!
تو فرهنگ لغت اینجانب زیر 40 کوچولوئه(خدا کنه حداقل اون موقع بزرگ بشیم)
درضمن گرفتم منظورت از گفتن اون 11 ماه چی بود...قسمت نشد اون شب برم بام تهران...میتونی اردیبهشت اونجا تولد بگیری و ما رو هم دعوت کنی:دی
ببینم،این فرهنگ لغت خودته یا تزریق شده از مامان باباهاست?
اونم چشم...