مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

فنجان صبرم لبریز شده.. هورتی بکش و خلاصم کن

این روزها کارم شده کشیدن قلیان انتظار،قل قل کردن صبر نه چندان ایوبم و دود کردن روزهای پایانی بیست و دو سالگی که چه ارزوها برایش نداشتم... چند سالیست از توبه ام میگذرد،ظاهرم،باطنم و حتی قلیان کشیدنم...این روزها بعد از مسواک و شب بخیر سرسری،پناه میبرم به تخت و رفتن میت وار زیر پتو و عرق ریختن از گرمای ایجاد شده از پتو و هوایی که نیازی به پتو ندارد! این روزها مثل کش تنبان در میروم به سمت وبلاگ مردی مست که مینیمال هایش حالم را بهم میزند... مردی که املای صحبح تمام فحشهایی که شنیده و نشنیده بودم را یادم داد و مرا ناامید کرد از اینکه مرد زن دار ادم میشود... وسواس وسوسه انگیز تهیه دفترچه ای تمیز از تمام فحش های موجود در عالم هستی به جانم افتاده.. هم چنین دعوت زندگی به صرف قهوه تلخ در میز کنار دیوار اجری کافه پله .. خفه کردن دهان زندگی با نگاهی چپ چپ از تنفر لااقل برای چند لحظه .. و خوردن یکجای تمام فنجان تلخ و زهرماری برای محیا شدن فرم صورت به حالت انزجار برای قرایت محتوبات دفترچه با لحن و صدای خودم... مازوخیسم شدیدی اسپاسم فکریم را دردناکتر میکند...

 خدایا..بین خودمان باشد... این دتیا و ادمهایی که ساختی ارزش اینهمه زحمت را نداشت...

 حال خوشم را پوست کنده ام و خورده اند... دارم میسوزم... کاش جسارتم بیشتر بود ...

نظرات 4 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:26 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

سلام متن فئق العاده خاصی بود
می گم از این نظر که نمی تونم بگم زیبا چون پر از زشتی های اطرافمونه
اما من از خوندنش لذت بردم
دوست ندارم کسیکه توی این متن مورد صحبت هستش را نقد کنم اما ازش فاصله بگیر

سلام
همون شب یه عزیزی همین پیشنهادو بهم داد و من هم بی چون و چرا قبول کردم....از 60 صفحه وبلاگش فقط 12 صفحه مونده بود که خودمو نجات دادم کاری که داشتم با خودم می کردم واقعا خودآزاری بود...

farshad جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:57 ق.ظ

یعنی در این حد؟باور بفرمایید که اینقر سخت بگیرید به اون 26 ای که فالگیر اشره کرد نمیرسید ها..از ما گفتن بود

در این حد!!
باور بفرمایید همین الانش حس میکنم 32 سالمه نه 22... سخته فقط خودت از دلت خبر داسته باشی...
شوخی شهرستانی بدی با من راه انداخته زندگی... بازیش زود جدی شد یکم تو شوکم... یه چند سالی میشه...
باید از اول بشینم طرحشو با یه معماری جدید تحلیل و طراحی کنم و بعد تست به مرحله پیاده سازی برسونم..اینطور نمیشه :)

فالگیر جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:36 ق.ظ

سلام
چه نوشته ای. در آستانه ی تغییر سن خفن سنگین نوشتید.حالا فرض کنید در آستانه بیست و شیش یا هفت می بودید دیگه چقدر خفن تر مینوشتید!؟
اما متن تمیز و عمیقی بود.دود ریه هاتون در چشم بدخواهان شما.قلم مستدام و سایه اش بر روی کاغذ پایدار!

سلام
ممنون از دعاهاتون برای قلم کاغذم که البته میشه واسه کیبورد و موبایلم :)
2 نصف شب بدون پاک کردن حتی یک کلمه فقط با خودسانسوری ذهنی واسه مودبانه کردن متن در شان یه خانم! نوشتم و خوابیدم... خیلی چسبید :) مثل آدامس خرسی..
یه تست بزنید :).

روزهای بی بازگشت جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:41 ق.ظ

خوندم...
قوام بهار انقدر کوتاه بود!؟

اره... همون موقعم که از شادی می نویسم تلخی یه غم قدیمی مثل تلخی بالا اوردنی که از ترس قورتش داده باشی خوشیمو کوفت میکنه
تو که میدونی من چقدر پرروم... ار پرویی و غرورمه که همیشه اینطور نمینویسم و نمیبینم.
هنوز وقتی یاد گریه هام پیش نسرین میفتم اعصابم خورد میشه... کاش اون روزا به تو پناه میبردم...کاش زمان برمیگشت عقب هدی... کاش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد