مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

سرماخوردگیشم چسبید...

گاهی بعضی چیزا خیلی ناخواسته وارد زندگی آدم میشن و طوری بهت می چسبن که انگار از اول با تو زاده شدن! یکیش شمال! شمال (مازندران) واسه من و شایدم خانوادم همچین چیزیه...

13 14 سال پیش اولین خواهرم اونجا دانشگاه قبول شد... 1 سال بعدش اون یکی خواهرم... و 5سال قبل (با احتساب 92 به عنوان 1 سال!) خودم... و حالا هم زمینی که 13 سال پیش خریداری شده بود به حول و قوه الهی تقریبا ساخته شد... و این یعنی یه پیوند دیگه با سرزمین سبز... 

بهار با شکوفه و بوی بهارنارنج... تابستون با شرجی بودن و لباس چسبیدنش به بدن، پاییز با مدادرنگی بی انتهای خدای هنرمند و زمستون با سرمای استخون درد کنش...

چسبید... شمال آخر هفته رو میگم.. هرچند یه تولد توپ رو از دست دادم ولی چسبید...


غروب دریاش چسبید



سرسبزی و تمیزی کوهش چسبید



و دیدن مرگ و زندگی کنار هم ... 



دوچرخه سواری پایین دامنه این کوه خیلی چسبید



از خود بی خود شدم وقتی با تمام وجود داشتم رکاب میزدم تو جاده...که یهو اربده دانیال (شوهر خواهرم) که می گفت : "مهساااااااااااا برگررررررررردددد آیییییییییییی مهساااااااااااااااهوووووووووو" مجبورم کرد دور بزنم... 

 

سیلی باد تو گوشم چسبید... یخ کردن لپ و دماغم چسبید... پا درد بعد سالهااااااا دوچرخه سواری چسبید... اشکی که میریخت و گم میشد تو باد چسبید... ترس پرت شدن و زیر ماشین رفتنش چسبید... یه خلوت دوتایی با خدا که انگار تازه طبیعتو حموم کرده بود ، بدجوری چسبید...

 حتی این حس شلی و سرما خوردگی الانمم چسبید! آدم میخواد سرما بخوره هم باید با شرافت سرما بخوره! طوریکه با افتخار زل بزنه تو چش طرف و بگه آره داداش!     سرما خوردم!خوب کردم که سرما خوردم! 3 نقطه که نخوردم! سرما خوردم! با عطسه ی تو، توی چشم راستم که سرما نخوردم! کلی چیز بهم چسبید که سرما خوردم! 


Skull-3 icon

خداییش دلتون واسه اسکلتهام تنگ نشده بود؟!


نظرات 13 + ارسال نظر
الهام سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:50 ق.ظ

خیلی خوش گذشت.یادش بخیر!
چقدر اسکلتهات خوشگل و دوست داشتنین!
اون قسمت دانیال رو هم خوب اومدی!ولی خوب شد همرات بود والا فکر کنم با دوچرخه تا خونه هم می رفتی!

آره احتمالا...البته باهاش اتمام حجت کردم که یا دفعه بعد با من نمیای یا تا هرجا من میرم باید بیای :))

farshad یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ب.ظ

ma:-)

اعتماد به نفس چیز خوبیست

farshad پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:49 ق.ظ

بفرما...بعد میگین ما دنشجوییم...ما داریم مین ترم ها رو مثل هفت خان رستم پشت سر میزاریم...شمام جاده های شمال رو...نه اخه درسته؟فعلا فقط دلم ملت اب افتاد..اگرچخ منظره ها عالی بودن...دیگه کم کم داشتم فکر میکردم شمام مثل یکی دیگه از دوستان بلاگی بیخیل شدین نوشتن رو..اخه تعطیلی بود بعد از عید و اون ایران گردی احتمال مسافرت نمیدادم دیگه..حالا با لپ تاپ میرسم خدمتتون با گوشی سخته تایپ کردن

پس چی فکر کردید!؟ انتخابات مهم تره یا شما؟!

س م ح سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:49 ب.ظ http://gitare.blogsky.com

من یلحظه فکر کردم تبلیغات چسب رازیه
جالب بود

ناخواسته عامل "تبلیغات پنهان" شدم

سمیه سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:25 ق.ظ

آخه قربونت برم شهادت حضرت فاطمه پاشدی رفتی صفاسیتی؟
ولی دلمو آب انداختی.عکساتو که دیدم یه لحظه انگار نسیم هوای اونجا بهم خورد.

عزیززززم.. من خواستم زیبایی رو با شماها تقسیم کنم نه اینکه دلتونو بسوزونم
اتفاقا یه جیغ میزدم بعد تو دلم میگفتم وای نه شهادته مهسا خودتو کنترل کن
ایشاالله بزودی با آقاتون بری... دوتایی بیشترم می چسبه بعد تو بیا دل مارو آب کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد