مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

تولدم بود...

این روزها درگیر سربالایی های زندگیمم... به حدی که تولدم هم نفهمیدم چی شد!

خواهرم الهام کلیییی زحمت کشیده بود ولی من مثل برج زهرمار در جمع حضور داشتم... 

امسال اولین سالی بود که نبود و نبودشو خیلی حس کردم...



خلاصه که 23 سالم شد... با 4 روز تاخیر ولادتم رو خدمت همه حضار گرامی که احتمالا خودمم و خورزوخان تبریک عرض میکنم. امیدوارم نمونم در دوره های بعدی خلقت خدا با اصلاح وسیع تر و جامع تر و کامل تر پخش،توزیع و به بهره برداری برسه ... تا 24 سالگی همه شمارو به خدای بزرگ می سپارم...


پ ن 1: آوای آتنا... آرزوم بود الان پیشتون باشم ... شرمندتونم.

پ ن 2: دیدید بعضیا واسه آدم تویه سنی میمونن؟ مهسا کوچولو که خودم تو ذهن خودم هم تو 18 سالگی موندم،حالا 23 سالش شد... 23 سالگی سنیه که خواهرم آتنا برام مونده و من الان با 9 سال اختلاف سنی هم سنش شدم! خواهرم الهام برام 21 ساله مونده و من الان 2 سال ولی با 7 سال اختلاف سنی، ازش بزرگترم! برادرم برام 26 سالگی مونده و من با 13 سال اختلاف سنی ،همش 3 سال ازش کوچکترم!  عجب... پیر شدیم رفت! {آیکون چسبوندن خودم به آدم بزرگها البته با حق کپی و تکثیر از هدی}

پ ن 3: یه چیز باحال الان تو قالبم دیدم... شما اگه اون دختره رو من فرض کنید،میبینید که اون کلاه،کلاهه تولدمه! خودم که بیستم 3 تا بادکنکم داره که میشه 23! ...خواستم بگم قالبمو با خودم ست زدم...همین! 

انسان فراموشکار است

اینجا کوچه یکم...کوچه ای شیب دار... انتهایش خانه ما...و مسیر هر روز من است


 

روزی حداقل دوبار ازش رد میشم...

صبحها اکثرا دیرم شده و مثل یوزپلنگ میدوم! و همیشه استرس دارم الان قل می خورم تا پایین یا زانوم درد میگیره

عصرها  زیک زاکی و آروم میرم بالا  و استرس دارم که زانوم درد نگیره

این کوچه سناریوی زندگی منه...اینکه همیشه درگیر سربالایی ها و سرپایینی های زندگیم..اینکه همیشه از خوشی ها و راحتی ها سرسری و بی توجه و با سرعت رد میشم اما از سربالایی ها و مشکلات آهسته و ناامید...

اینکه موقع پایین اومدن یادم میره بالا رفتنی هم هست و موقع بالا رفتن یادم میره پایین رفتنی هم هست...

 

صبح و عصر هردو مرا یاد بالا پایین زندگی می اندازد...که هردو هست!همیشه هست! و مراقبت برای  درد نگرفتن هم هست! همیشه هست!

و انسان همیشه فراموشکار است....


پ ن 1: به اینجا یه سر بزنید که ان شاالله دیگه ازین اشتباهات نکنه این انسان فراموشکار....

http://undermyskin.persianblog.ir/post/308


حماقت اصلا واژه غریبی نیست...


کاش میشد با خوردن یه شکلات عسلی ، طعم تلخ این روزها رو شیرین کرد...

کاش میشد مغز رو از جمجمه کشید بیرون و با یه دستمال آبی،تمام خاطرات رو پاک کرد...

کاش میشد وجود رو آب کشید ،اثر انگشت رو پاک کرد، نگاه رو حذف کرد...

کاش میشد قبل رسیدن به نفرت دنیا رو تموم کرد...

اصلا کاش دنیا یه دنیای دیگه بود...

یا لااقل همه انقدر عوضی نبودن...

...

همه اینا به کنار

کاش حماقت شاخ و دم داشت...