مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مامان... دوست دارم

امروز ، روز برگشتن به عقبه...خیلی دور...خیلی دورتر از دیروز یا پارسال...اون قدر دور که چیزی یادم نیاد جز...صورت تو،مامان :* اولین تصویر، اولین نگاه، اولین لبخند، اولین گرمای دنیا که نثارم کردی...

میام جلوتر، اونقدر جلوتر که یادم دادی راه برم، بنویسم،بازی کنم، فکر کنم...یادم دادی از حقم دفاع کنم،بخندم،گریه کنم.

دعوام کردی ... طاقت نیوردی و بغلم کردی، باهام قهر کردی...طاقت نیوردی و زودی آشتی کردی... آخ که مامان :* چی کشیدی تا من بزرگ شم...تا راه و روش زندگی رو هرچند تلخ! ولی تو آغوش گرم و تکیه به مهربونی بی حد و اندازت یاد بگیرم..

میام جلوتر...اون قدر جلوتر که قد کشیدم و تو وایستادی، جوون شدم و چروک رو دست و صورت زیبات افتاد، فکر کردم آدم شدم و موهای سفید تو دونه دونه زخمایی که کشیدی رو به رخم کشید...

از تو بلندتر شدم ولی همیشه کوچکترینم در مقابلت و یادم نمیره چه روزهایی به تو گذشت تا من این شم... هرچند، حق تو، یکی از من بهتر بود...


مامان :* قربون دستهای مهربونت شم،

مامان :* فدای زخمهایی که به دلت گذاشتم بشم،

مامان :* قربون از خودگذشتگی هات بشم، 

خواستم بگم...

دنیای منی ... مرسی که بخاطر من از دنیات گذشتی 

رویای منی ... مرسی که بخاطر من از رویاهات گذشتی

جون منی ... مرسی که جوونیتو به پام گذاشتی


خیلی دوست دارم ، مامان


 

نظرات 5 + ارسال نظر
سمیه سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:55 ق.ظ

وقتی میگن سکوت بلندترین فریاد و بزرگی ساکت رو نشون میده پس سکوت کن به احترام بزرگ مهر مادری و هیچ نگو که میشکند آرزوی یک مادری.
من تو این روزها فقط سکوت کردم.
...
قول بده همین امروز مامان نازتو ببوسی به جای من.

واقعا سکوت بلندترین فریاده.... پره حرفه....
چی بگم سمیه...
دوست نداشتم این متنو بخونی... ببخشید

مهدی شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:38 ب.ظ http://spantman

سلام روز مادر مبارک

farshad شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:08 ق.ظ

سلام:)...اها پس آدرس عوض شده...آخه دفع قبل از گوشی اومدم و نظر دادم به آدرس توجهی نداشتم...به هر حال دروس هم بی اثر نیست...:)

خدارو شکر که دوزاری رفت سرجاش :)

فرشاد چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:33 ب.ظ HTTP://SIMPLEASRAIN.blogfa.com

منم تبریک میگم...زیبا وصف کردین..ولی یکجورایی یک عجله پشت نوشته حس میشه..نمیدونم..یک بازه زندگی رو پریدین..اون وقتی که آدم نوشتن یاد میگیره...اون وقتی که مادر به آدم بگه این کارو نکن من تجربه کردم..ولی ما گوش نمیدیم و پاش رو میخوریم...اون بخشی که مادر میاد به ما میگه این کار رو بکن..ما میگیم متوجه قضیه نیستید..در حالی که بعدش میفهمیم بیشتر از ما هم متوجه قضیه بوده...اون قسمت ها رو ننوشتین...شاید بشه گفت نوجوونی رو خلاصه کردین خیلی...البته واقعا هر چی هم که از مادر بنویسین..واقعا کمه...واقعا نعمت خداست مادر..و از هیچ کس نگیرش ...
قالبتون هم شیک شده:)...خروج از غیبت صغری هم مبارک...

هرچند مجبور شدم به عوض کردن وبلاگ... ولی ممنون

روزهای بی بازگشت چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:36 ق.ظ

خوش به حال مامانت... به خاطر داشتن تو.

وبلاگت خیلی ناز شده. :*

مرسی عزیزم :*
نازی از چشمهای توهه :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد