مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

حسرت

این روزها حسرت چنگی به دلم میزند که درد ناخن های بلند شده اش  در این سالها،اشکم را درآورد... حسرتی که به چشم، بلند شدن ناخن هایش را دیدم و احمقانه سوهان کشیده و لاک زده،به تیزتر شدنشان کمک کردم..


 پیچیدن جمله "خودکرده را تدبیر نیست" در گوشم، دست و پای اعتراضم را به معلولیت دردناکی کشانده... که اگر چنین است، پس بخشش و نقش خدایی تو کجاست و اگر چنین نیست، پس اینهمه زجر بر من چرا حلال گشته؟


ترسم از روزی است که معنای باورهایم،باورهایی که در کودکی، کودکانه و معصومانه شکل گرفت تغییر کند...و تو خدای بی تناسب و بیش از حد بزرگی شوی که در آسمانها قلعه ای از طلاهای بسیاری که به زمین نداده،برای خود ساخته و به دلیل گم کردن تلسکوپش،چند وقتی است از حال ما بی خبر است...


اگر تناسخ حق است، در دوره بعدی من سنگ بودن را خواستارم... سنگ کوچکی که جوانی برای فرار از مشکلات، من را به جلو پرتاب کند و دوباره مسیری را بپیماید تا با شدت بیشتر مرا به جلو براند و حرصش را خالی کند...که من اکنون مدیون بسیاری از سنگ ها هستم و بیزار از انسانهایت...

و اگر حق نیست من رهایی زودتر از این دنیا را خواستارم که جهنمت شایسته تر از من به خود نخواهد دید...


خستگی گاه مانوس ترین واژه با جان من است... حالتی است که تک تک سلولهای بدنم با آن خو میگیرد و دردش را به چشم چپم میزند که اکنون چند روزیست دردش امانم را بریده...

چون تلسکوپت را گم کرده ای میگویم تا بدانی که این روزها پناهم جدول خیابانها شده که فقط هنگام راه رفتن رویشان و زور زدن برای حفظ تعادل احساس آرامش میکنم... 

و با خوشحالی تکرار میکنم گور بابای نگاه های چپ چپ تک تکتان که ذره ای ارزش ندارند...


نظرات 7 + ارسال نظر
ساکت سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:17 ب.ظ

درست می گی.اینم یه دوره از زندگیه...میگذره...
ولی کاش خوب بگذره آخه علاوه بر اینکه خودم دارم بد می شم اطرافیانمم دارم بد می کنم.
اونی که ناراحتم کرده ،وقتی باهاش از ناراحتیم می گم می گه بیخود ناراحت می شی.منم ساکت می شم.
ولی به خاطر این حالتم نمی تونم باهاش خوب باشم.حرف که می زنه میره رو اعصابم.اونم ناراحت می شه از دستم.
تفاوتمون اینه که ناراحتیه اون قابل لمسه برای من نه.
نمی دونم چرا اصلا این حرفا رو دارم می زنم.بی خیال.
شما خیلی قشنگ می نویسین.موفق باشین.

کاری جز آرزوی خوب تموم شدن این دوران برات از دستم بر نمیاد
امیدوارم مشکلات همه حل بشه
مرسی :)

ساکت سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:10 ق.ظ

هیچ وقت فکر نمی کردم به اینجا برسم.
می دونم اگه همین جوری ادامه بدم یه روزی بد جوری حسرت می خورم.
حسرت داشته های قدر ندانستم رو.
حسرت سلامتی،خانواده،زندگی بی دغدغه...
من فقط ناراحتم.

اینم یه دوره از زندگیه...میگذره... فقط خودت باعث نشو سخت تر بگذره

Marham سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:30 ب.ظ

Delam baraye khodam tang shode
Khode ghablim
Hasrat....
Cheghad ba in kalame manoosam

زندگی خیلی عجیبه.... از سادگی خیلی عجیبه...از داشتن قواعد خیلی واضح خیلی عجیبه...ازین که میدونی و نمی تونی عمل کنی خیلی عجیبه...
حسرت خیلی عجیبه...

فالگیر یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:51 ب.ظ

نمی دونم حسرت از نظر شما چه جوریه؟! که تو اجبار قابل قبوله. تا حالا به این نوع حسرت فکر نکردم شایدم معنیش رو چیز دیگه ای بدونم.

روزهای بی بازگشت شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:49 ب.ظ

به قدری زیبا و عمیق بود که آدم دلش می خواد سکوت کنه و فکر کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد