مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

دارای برازنده!

تا حالا شده وارد یه جایی شی که حس کنی یچیزی کمه؟! آدماش متعلق به اون جا نیستن؟ پوست کندش میشه وارد فضایی شی که بزرگتر از نیازه! دقت کنی میبینی گرما و محبتت هم تو اون فضا مثل قیافه یه پسر بچه میشه که کت باباشو تنش کرده... هرچند مارک دار! هرچند رنگ سال! ... ولی نتیجش مزحکه!

مثال زیاده ولی دم دستیش همین شرکت ما... وقتی تو ساختمون وزارت بازرگانی بودیم اینهمه آدم تو 2 طبقه جا شدیم...کوچیک ترین پارتیشنم توش 5تا میز بود... هرکی هرچی می خواست بخوره پامیشد یدور میگرفت و همه با شوخی و خنده می خوردن... فضا اندازه بود! اما حالا همون تعداد آدم اومدیم تو ساختمون 5 طبقه! هر طبقه 2 واحد متراژ بالا! چی شده حالا؟! هیچی... فقط همه چی شله! لق میزنه! فضا زیاده واسه این حجم بودن! فضا خیلی بیشتر از نیازه! و همه چیز از جمله محبت گم میشه توش ... (قیافه پسر بچه با کت باباش)

واسه همین خواستم بنویسم که هیچ وقت یادم نره فضا خوشبختی نمیاره تازه ممکنه خوشبختی ای هم که داشتی کم کنه! که یادم باشه چیزی رو انتخاب نکنم که توش لق بزنم! که مجبور نشم واسه هم سایز شدن باهاش تغییراتی رو به جون بخرم که یه زمانی برام غیر قابل تصور و تحمل بوده...

اگه دیدی جا بازه واسه پریدن تو ظرفهای عسل، ظرفی رو انتخاب کن که پات به کفش برسه و گرنه عسل هم با همه شیرینی و خاصیتش، با چسبندگیش بالاخره تو اون ظرف غرقت می کنه...

هر دارندگی ای برازندگی همراش نیست ... 

خدا هیچ کس رو از تعادل دور نکنه ...

عهد چندم...


سه شب عزیز گذشت... برای اولین بار شاهد این مراسم تو مازندران اون هم تو دل جنگل ،کنار امام زاده "سید حسین" بودم... به طرز عجیبی عاشق مراسم این شبهاییم که گذشت ...  وقتی مردها زنجیر میزنن ، وقتی خانوما آروم به سینه میزنن و اشک میریزن یه حس خوبی بهم دست میده... یه حس عجیب که تو هیچ روزی از بقیه 365 روز سال حس نمی کنم... حس اتحاد ، حس برادری ، برابری ، حس دوست داشتن تک تک آدما ، حس همدل بودن ، حس "ما" شدن ، بنده بودن... 


طبیعت اونجا صحنه های جالبی خلق کرد! مثلا وقتی باد میومد برگای زرد فقط یه درخت میریخت رو سر حلقه عزادارا که تو عکس پیداست... خیلی جالب بود... یا تنه باقی مونده از یه درخت خیلی بزرگ که شکل خیلی خیلی جالبی داشت



تا مراسم سینه زنی تموم شد همه شدن (شدیم) همون آدم هاس شکم پرست و هول ... مداح التماس میکرد نرین! وایسید دعای آخرشو بخونم ولی خب شیر گرم و کیک و آش نذری نمیذاشت! حرص و طمع واسه زرنگی کردن و 1 لیوان شیر بیشتر خوردن نمی ذاشت واسه دعا کسی تمرکز داشته باشه... و اون حس خوب من فقط چند دقیقه دووم داشت... باز برگشتیم به این دنیای کثیف و روحیه سیری ناپذیرمون...

دوستام تو تهران این حال و هوا رو کمتر داشتن... برادر یکیشون که مداح دسته بود میگفت از وضعی که دخترا تو خیابون بودن یادم میرفت باید چی بخونم! فروشنده لوازم آرایش تو تاکسی میگفت اگه وقتای دیگه ماهی یبار برم بازار خرید، تو محرم 3-4 بار میرم! گویا سالن مد تو تهران پر رونق تر از قبل برپا بوده... و اعتقاد و حرمت نگه داشتن سال به سال بی معنی تر از قبل میشه...

امسال منم یجور دیگه کمتر از هر سال دیگه ای بودم... هرسال که از بسته شدن هئیت میگذره کم و کمتر شدنم رو حس میکنم... وقتی سال واست بگذره و برگردی همون شب و ببینی چیزی اضافه نکردی هیچ! کم شده ازت... خودش بی حرمتیه... خودش بی اعتقادیه... من از خودم گله دارم...

امسالم گذشت...  عهد کردم ... خدا کنه به عهدم وفا کنم...


دو سالگی تموم شد...

شب تاسوعای 90 اینجا باز شد...خواستم یجارو داشته باشم واسه خودم و خدای خودم و حرفای دل خودم

یجا واسه خودخواهی های خودم ... کلنجار رفتن های خودم ... دغدغه های خودم ... واسه تنبیه خودم ، تشویق خودم...

یجا که "من" ، من رو بغل بگیره و دلداری بده...یجا که آسمونی شه واسه خونه دلم و دلتنگی هام..

این بود که "لرزانکی برای آسمان ، تا شاید ببارد" شکل گرفت... آخه آسمون بارونی رو خیلی دوست دارم...

گذشت... هرچی گفتم ببار، نبارید... هرچی گفتم نشه، شد... هرچی گفتم نکن، کرد... هرچی گفتم نمی خوام! گوش نکرد... این بود که فهمیدم زور زمونه زیاده! خیلی زیادتر از زور بازوی من جوجه ... این بود که اینجا به اسم "اجبار زمانه ، نام جدیدیست برای واقعیت های زندگی" شکل گرفت...

الان دیگه حسابی مشت و مالم داده و داره من رو با طب سوزنی درمون میکنه ... فرقش اینه جای سوزن نیزه برداشته و جای نقاط درمانی، رفته سراغ نقاط حساس غیر قابل درمان! زمونست دیگه... کاریش نمیشه کرد... باید گذروندش و لبخند زد... باید ساخت و سوختن رو نگاه کرد...باید...باید...باید نیزه درمانیش رو به جون خرید...

اینجاست که "نیزه درمانی" شکل گرفت... چرت ترین اسم ممکن برای یک وبلاگ

دو سال پیش نتیجم این بود که امام حسین به خدا "اعتماد" کرد تا تونست خیلی چیزارو تحمل کنه...پارسال اینطور تکمیلش کردم که "کسی که عاشق شه ، میتونه اعتماد حقیقی کنه" و گیر کار توی عاشقی کردنه... و امسال به این نتیجه رسیدم که عاشقی کردن گنده تر از دهن خیلی از ماهاست ... خارج از تمام ادعاهای گنده و عجیب غریبمون ... فراتر از باور محدود به دنیای کوچیکمون... و اگه گنده تر از کالبد کوچیکت بخوای باشی، آخر عاقبش نیزه درمانیه :)

اگه عاشقی ، اگه اعتماد کردی و مهم تر از همه ، اگه "یا حسین" دلت رو میلرزونه ... بسم الله

وارد سه سالگی میشیم....