مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

یکی بود که یه چیزیش نبود!

زیر گنبد کبود دوشنبه یه هفته ای بود که سه شنبش 22 بهمن بود و تعطیل! دختر قصه ما مهسا(خودم) بود... مهسا اون روز خیلییی کار و تو کیفش بار داشت... چشم رو هم گذاشت ساعت شد 4:15 و همکارش زنگ زد گفت بدوووووووو بریم که ماشین گرم و نرم منتظرته... کیفشو انداخت رو دوشش و هرچی رو میز بود ریخت تو کیفش و این دست کت و شال گردن و اون دست کیف و ظرف غذا و 4 تا جزوه و بدووووو .... وقتی رسید پایین، دید هَی وای که انگشت خالی واسه انگشت زدن نداره ... نصف بار رو گذاشت رو سکوی نگهبانی و انگشت زد و بدوووو پرید تو ماشین... خوشحال و خندان رسیدن به مترو حقانی... خواهر دوستش اونجا منتظر بود. با اینکه همش چند سال ناقابل ازش بزرگتره ولی نمی دونم چرا ادبش گل کرد و گفت: 

"نه من باید برم عقب تو جلو بشینی .. "

حالا اون التماس و دختر قصه قسم و آیه که اصن من نرم عقب می میرم و هاااای نفس کش!

( اهمیت این موارد تو قسمت بعدی مشخص میشه پس فحشم ندید!) در نهایت پیاده شد و از کنار یه جوب پر گل رد شد و رفت عقب . به گفته خود دختر قصه حالش در اون لحظه به شرح زیر بوده:

"حس کردم الان دور سرم یه رینگ طلایی در حال چرخشه و کائنات دارن به من بخاطر ادب سرشارم درود و رحمت میفرستن... " 

Innocent Icon

خلاصه رسیدن دم خونه  و دختر قصه پیاده شد و دید هی واااای دستش پره به آیفون نمی رسه.. حالا اون دوستش دقیقا مثل رفتار زوجهای جوون و تازه بهم رسیده انقدر وای میسه تا حتما دختر قصه بره تو و مبادا دست از پا خطا کنه یا لولو اونو بخوره! این حرکتش باز دختر قصه رو هول کرد و تا اومد یکم بار و بندیل رو جابجا کنه مادرش در را گشود.

بوس از راه دور و بابای و رفت بالا و با کلی ذوق و شوق تا 1 ساعت داشت یسری اخبار خوش رو واسه مامانش تعریف میکرد. آخر سر دفترچه بیمه مامانشو که قرار بود ببره بیمه، بهش داد و عذرخواهی کرد چون مسئول بیمه نبود و کاراش انجام نشد... ساعت 7 شد و اونا می خواستن به مناسبت تعطیلات 22 بهمن برن شمال! دختر قصه یادش اومد یه گوشی ای هم داره ! رفت که بره باهاش تو اینرنت که دید.... نیییییییییییییییییییست! 

مامانش گفت سری زنگ بزن به گوشیت! ولی اون جرئت نداشت بگه رو سایلنته!(تاحالا 100 بار بهش گفتن نذار رو سایلنت!!!!) دیگه گفت مرگ یبار شیون یبار! "نمیشه آخه رو سایلنته!" و یک نگاه چپ چپ که احتمالا فحش هایی چون ... و ... و اون یکی توش بود رو خورد و به جستجو ادامه داد...

Scared Icon

سرتونو درد نیارم به حراست شرکت زنگ زد کل طبقات رو گشتن، به دوستش زنگ زد کل ماشینشو گشت ولی پیدا نشد... اونا هم رفتن شمال و 5 روز بعددددددددد .... 

ساعت 11:30 شب بود که دختر قصه پاور آف رفت بخوایه که مامانش گفت :

مهسا فردا دفترچمو میبری؟اونم گفت بله! تا چشماشو بست یهو یک صدای جییییییییییییییییغ مهیبی شنید که :

"مهساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا مهساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا "

فکر میکنم دوستانی که حتی مثل من خیلی ترسو نباشن بتونن حالمو درک کنن! وقتی به خودم اومدم دیدم که جلو مامانم وایسادم و الان که فکر میکنم هیچی از مسیر تختم تا اتاق مامان بابام یادم نیست! دیدم بابا و مامانم زل زدن به دست مامانم که دفترچه بیمش باز تو دستشه و موبایل من مثل جواهری در دفترچه بیمه داره می درخشه!

اینکه چقدر جیغ زدم و بالا پایین پریدم و بغل کردم و به این و اون زنگ زدم بماند ولی حالا که گوشیم تو بغلمه و گاه و بی گاه با صدای زنگش که سوته دلمو شاد میکنه ، به این فکر میکنم که چقدر دوسش دارم و خوشحالم بهش خیانت نکردم و تو این 5 روز لحظه ای هم به هوو آوردن سرش فکر نکردم و مطمین بودم که بر میگرده...


--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ ن 1) اون نوشته های آبی توی متن تمام جاهایی بود که من بارها و بارها گشتم

پ ن 2) خطم رو سوزوندم ولی جعبه گوشیمو پیدا نکردم که سریالشو بدم کلانتری 

پ ن 3) تا 1 روز و نیم بعد گم شدن انقدر تماس گرفتم و به صدای بوق قشنگش گوش دادم تا شارژش تموم شد و خاموش شد و خودش دلگرمی بود برام که کسی بر نداشته

پ ن 4) 2 روز بعد گوشی بابامو زدن و همه اعضای فامیل گوشیاشونو سفت چسبیدن که نشه تا 3 نشه بازی نشه!

پ ن 5) شنیدید میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟ روز اول فروردین امسال خواهرم گوشی آکبند مدل جدیدی که شوهرش برای عیدی براش گرفته بود رو با چند تا کادوی عیدی که ما داده بودیم گذاشت تو کیسه و تو آسانشور خونشون جا گذاشت و یکی اونو برد...

پ ن 6) تمام 5 روز که همه می گفتن حتما اونجا که دم مترو از ماشین پیاده شدم افتادi، به خودم فحش میدادم که آخه اون ادب بیش از حدم یهو از کجا قلمبه زد بیرون!!!!

پ ن 6) وقتی دیدم گوشیم واقعا نیست به اولین چیزیکه فکر کردم بچم پو بود که توی 62 سالگی بی مادر شد...



از خدا ممنونم که منو بهش برگردوند

Grin Icon


نظرات 2 + ارسال نظر
فالگیر دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:15 ب.ظ

سلام
عجب ماجرای عجیب اندر غریبی.آدم سگش رو گم کنه ولی گوشیش رو نه. گوشیم طوریش بشه از باب از دست دادن شماره تلفن های توش خیلی اعصابم سوت بلبلی میشه.که اگر یه دفترچه تلفن دستی داشته باشم برای شماره های خواستنیم دیگه کل گوشیم هم بترکه خیلی برام مهم نیست.
عروسک بازی مدرن که میگن همینه هاااا!
حالا پس تا اخر سالی خیلی مواظب باشید که سومی نباشید خدایی نکرده.
روایت متفاوت و جالبی از یک اتفاق بود.

سلام
بهتون پیشنهاد میکنم آخر هفته حتما یه بک آپ از شماره هاتون بگیرید ... شاید این اتفاق برای شما هم یه تلنگر باشه!
من ازین جهت ذهنم رفت پیش بچم تا شماره هام ،چون گوشی قبلیم یکبار هنگ کرد و بعد ری استارت دیگه بالا نیومد و نمایندگی هم OSاشو عوض کرد و من اونجا سکته ناقصمو رد کردم... دیگه اینبار اگه شماره هام گم می شد مهم نبود چون اونایی که برام مهم بود پرید و دیگه از اوناهم خبری نشد

alijenabam دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:23 ق.ظ http://alijenabam.persianblog.ir

اووووووووو خوب بعدشچی شد منتظر قسمت های بعد هستم
.مهسا متولد چه سالی بود؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد