مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

بازنده


توی هر ضرر باید

استفاده ای باشه

باخت باید احساس

فوق العاده ای باشه





پ ن 1 : زودتر از چیزی که فکر می کردم باز شدم اون مهسای مزخرف ... 

دوسال پیش نوشته بودم حس یه بادکنکی رو دارم تو یه اتاق در بسته پر از کاکتوس... پر از استرس و بدون داشتن راهی واسه فرار...دست نیاز دراز کردم ولی ... نیاز منو از پا انداخت!

حالا که به خودم نگاه میکنم میبینم بارها به کاکتوس خوردم و با امید و آرزو به خودم مرحم زدم و باز سرپا شدم...

ولی دیگه نمی تونم... دیگه نمی تونم

من باختم ... 

پ ن 2 : ممنون از نویسنده شعر محسن چاووشی و دکتر احمدی بابت معرفیش


با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

دیروز تو کلاس بحث این شد که آدم تو هر رشته ای، حالا ما تو رشته کامپیوتر ، یه خط راست رو طی می کنیم و بعد از اون با یسری گزینه مواجه میشیم که باید انتخاب کنیم ادامه مسیرمون چطوریه... یکی همزمان یا بعد دوره کارشناسی می فهمه یکی بعد دو سال کار، یکی هم بعد 20 سال کار! و اصلا هم نشونه شکست نیست چه برای کسی که تو این سالها تو حوزه کاریش چندان موفق نبوده چه کسی که 20 سال زندگیشو با درآمد کاریش زیر و رو کرده و حالا تصمیم به تغییر میگیره...

نظر بقیه هم نباید مهم باشه چون همه ما در بهترین حالت داریم از 30% چیزیکه واقعا هستیم استفاده میکنیم و اونیکه میاد در مورد ما نظر میده حتی اگه بهترین حالت 30% خودشو پُر! استفاده کرده باشه بازم در حدی نیست که بتونه تمام و کمال وضعیت مارو شناسایی کنه و اعلام وجود کنه! البته منظورم راهنمایی گرفتن و ... نیست! منظورم تاثیر حرف مردمه

خلاصه که تصمیمی که خیلی وقته تو ذهنمه دیروز جون بیشتری گرفت ... دیروز خورد شدم برای ساختن بنای جدید!

 "قدرت تصمیم گیری" و "جسارت پیاده سازیش" برای من تو زندگی ارزش زیادی داره و تا زمانی هم که زندم براشون میجنگم

به جنگیدن اعتقاد بالایی دارم، یه موضوعی که چند وقت ذهنمو درگیر کرده باشه میبینی تو یک صدم ثانیه و بقول دوستم دقیقه نود! تصمیم قطعیمو میگیرم و تا جاییکه حس کنم هنوز سیراب نشدم به جنگیدن ادامه میدم... اگه جلوی خودمو نگیرم همیشه اولین نفریم که واسه یه کار از ظرف شستن و سفره جمع کردن و کمک به بقیه بگیر تا اعتراض و حمایت از حقوق یسری آدم غیر خودم به پا میخیزم! ولی اینبار می خوام برای خودم هم قیام کنم!

این دنیای کوچیک، خیلی کوچیک! این عمر کم و این مهسایی که من هستم و این تویی که تو هستی ارزششو داره که حداکثر استفاده رو ازشون کنیم ... وقتی به این فکر میکنم که این گرد قلمبه آبی فقط یه پل ، یه خیابون،  یه مسیر واسه رفتن به یجای دیگست و ما یه رهگذر کوله به دوشیم  که قد همین خیابون فرصت پر کردن کولمون رو داریم ، باید حیفمون بیاد با حرف مردم و وقت تلف کردن و چرت و پرت فقط بارمونو سنگین کنیم و وقتی رسیدیم به جاییکه تشنه و گشنه ایم ، دست کنیم تو کیفمونو ببینیم جز لجن چیزی نیست ... 

به نظر من بی پولی و نداری لجنه، بیکاری و بی سوادی لجنه،تحصیلات لجنه ، کار پر درآمد لجنه، خونه و ماشین آخرین سیستم لجنه،یه زندگی معمولی داشتن هم لجنه! اصن این دنیا پر از لجنه ولی تو دل لجن یه طلاهای نابی قایم شده که باید اونارو کشید بیرون!باید زیر لجن دفن نشد، باید لجن رو دفن کرد و کوله رو از طلا پر کرد... 

من تو این دنیا فقط از حسرت می ترسم ، حسرتی که دلم میخواد تا زندم نذارم برام پیش بیاد و دارم میجنگم که وقتی خواستم بمیرم حس نکنم کلی راه برام پیش اومد که میشد برم اما از ترس نرفتم!

مطمینا شکست زیاده ، تلخی زیاده ، خستگی زیاده ولی اگه حق رو شناختی باید براش بجنگی و هزینشم هم بدی... این جمله یه روحانیه که من آویزه گوشم کردم و یکی از اون طلاهاست ... یکی از اون مسیریاب ها ... یکی از اون چیزای ناب که ممکنه در بدترین حالت باشی اما پای یه بلندگو یه رادیو یه صدای دووور تورو به یه حالی نزدیک کنه که لجن های دورتو بریزی دور و یا علی بگی

حتی اگه هزینش زیاد باشه! اصن به شکست بخوره! مهم اینه تو کاری که باید می کردی رو کردی... 

شاید در آینده مدیرعامل یه شرکت شدم ، شرکتی با کارکنان زن کم توان جسمی که نیاز به یه دست دارن واسه بلند شدن، یا زن هایی که زمینه رشد نداشتن ولی پر از استعدادن، زنهایی که خودشونو کم دیدن در صورتیکه طلای نابن! 

شاید هم یه نقاش شدم ، آموزشگاه زدم و بیشتر سفر کردم!

شاید هم یه مادر عاشق شدم که ترجیح دادم تو خونه بمونم و منتظر اومدن همسرم به خونه باشم تا با بچه ها دور هم یه فنجون چای گرم بخوریم

شاید هم هیچ کدوم یا همه اینا شدم! ولی برای رسیدن به هر رویایی لازمه اول خودمو بشناسم ، خرابی هامو بسازم  و بقیه عمرم جلاش بدم!





شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر



آغاز کاری یک هزار و سیصد و نود و سه

خب خب خب ...

دو ماه آخر 91 (ببخشید 92) روز شماری می کردم واسه تعطیلات عید... انقدر کار داشتم که نمیدونستم کدومو اول انجام بدم، پنجمی رو بیارم دومی یا نهمی رو ببرم جای چهارمی! خلاصه که با یه برنامه روزانه به استقبال عید رفتم 

in love Icon

و امروز 16 فروردین 92  (ببخشید 93)  اون برگه برنامه ها مو پاره کردم و هار هار خندیدم به خودم و برنامه دست نخوردم و تصورات مزحکم از تعطیلات که هرسال تکرار میشه و من و افکارم هم به تبعش تکرار میشیم ! تصور اینکه من میتونم تو تعطیلات عید اورست رو فتح کنم ولی دریغ از فتح تپه کارهای عقب موندم!

why me Icon

تو عید عقده های ایجاد شدم رو خوووووب مشت و مال دادم ... شبها 2 3 و حتی 4 می خوابیدم!چندتا فیلم و کارتون دیدم! صبح 10 11 پا میشدم!!!!!!!! یه بازی که چند هفته بود توی یه مرحلش مونده بودم رو 20 مرحله ارتقا دادم!

heeeeyyy Icon

خلاصه که گذشت... ، 16 روز از بهترین زمان از آخرین روزهای این سنم همین طوری گذشت و خودمو اینطور آروم میکنم که اشکال نداره عزیزم! نیاز داشتی! اصن فکرشو نکن! گذشت که گذشت! به درک! به جهنم! گور بابای .... خاک بر سر کافرش !

wtf Iconwhoopsy Icon


پ ن 1: صبح با چک و لگدِ خودم و فحش به زمین و زمان که آخه نونت نیست،آبت نیست، کارت این وسط چیست؟ خودمو از تخت کشیدم بیرون! ولی یکم بعد که خواب از سرم پرید خدارو صدهزار بار شکر کردم که زندگیم باز برنامه پیدا کرد... که قبل خورشید بیدار شدم و با خورشید برمیگردیم خونه... و 24 ساعت شبانه روز معنادار میشه، نه قد چشم برهم زدنی!

پ ن 2: صبح معضل همیشگیم ، مقنعه سر کردن، بدون داشتن نیروی کمکی، گریبان گیرم شد...و از پسش بر اومدم! فکر کنم دیگه وقتشه! فقط مونده اجازه بزرگترها ....

پ ن 3: خیلی وقت بود واسه عید نمیرفتم خرید، عین این روشن فکرا نظرم اینه که انسان موجودیست که در وقت احتیاج اقدام به خرید می کند ولاغیر! ولی بعد از چند سال! عین بچگی هام با لباس نو، سال نو رو شروع کردم! انقدر این مانتوم بوی نویی میده که عطرمم روش تاثیر نداشته و اصن یه وضعی شدم! گُلِ گُل! همش دارم خودمو کنترل میکنم که نکنه یوقت مثل بچگی هام برم آب خوری دستمو خیس کنم و روی لکه کوچیکی که رو کفشم افتاده بکشم، هزار بار قربون صدقش برم و آخرشم یادم بره دستمو بشورم! بعد موقع خوردن خوراکی یاد جوجوهایی که رو دستمه بیفتم و با خودم بگم اشکال نداره کفشم نو بوده! 

سال نو، کفش نو، شلوار نو ، مانتوی نو! مهسای نو! مهسای نو؟! چرا که نه! من پر رو تر از این حرفام! شده هر سال میگم ، مهسای نو....


ای بهار سبز! دنیایی دعاگوی تو شد
راز حوّل حالنا در أحسن الحال تو بود