قافیه یِ تنگ اومده


: همین که اندازه یه سکه پنج تومنی برنجی دهه هفتاد از هوای زمستون و بارش برف و سپیدپوشیش گفتیم، ظاهرا بی ظرفیتیش رو نشون داد و از پس فرداش یه خورده سوز موند و این هفته هم که همون سوز هم کم شده و ظاهرا بهمن به تهش نرسیده زمستون میخواد بره.حالا بزار اسفند بیاد بعددد! ننه سرما کم ظرفیتی هاااا؟!

.: خب سیمرغ ها رو دادند و جالب بود که رستاخیز و چ تو بهترین بازیگر زن و مرد اول چیزی درو نکردند و هرچند تو زمینه های دیگه دست خالی برنگشتند و رستاخیز با 6 سیمرغ خیلی هم دست خالی نموند. اما خب کارگردانی و بهترین مرد و زن اصلی رو شونه این دو فیلم ننشست و عطاران و زارعی بردند خونه. حالا خاله زنکهای سینمایی هم دارند شور می کنند چرا حاتمی کیا و بیضایی روز آخر نبودند و "چرا نخننند"!؟

:. ما نمی دونستیم مرورگرها هم ساز دارند که باید بتونی برقصی باهاشون وگرنه ممکنه حالت رو بگیرند. یعنی چی؟! یعنی تو زور میزنی میری وبلاگی دوستی بعد چهار تا هشت خط (بسته به فراخور گیرایی نوشته یا صمیمیتت با نویسندش) میایی که عدد داخل کادر رو وارد کنی و وارد هم که می کنی می بینی زحمت کشیده پیغام میده  کد تصویری وارد شده نامعتبر یا صحیح نمی باشد. نظرات رو کپی می کنی و دوباره صفحه رو رفرشم می کنی و بعد اونها رو پیست می کنی و دوباره همون آش و همون کاسه. مرور گرهای موزیلا و اینترنت اک.. و کروم رو هم امتحان می کنی اما جواب همون دفعه اولی هست.حالا فحش رو باید داد یا نه؟! پیوندی های ما اکثریت قریب به اتفاقشون همین داستان رو داشتند و ساز میزندند اونم چی باباکرم!

:: اول هفته قبلی درگیر مراسم فوت یه آشنایی بودیم. وسط هفته هم درگیر شادی یه آشنایی دیگه. جفتشونم از اقوام درجه یک بودند و با فرزندان هر دو صاحب مراسم از بچگی دوستی و رفاقت داشتیم و به قولی دستمون تو دماغهای هم دیگه بود.حالت تضادی پیش اومده بود که آدم کمتر باهاش برخورد میکنه. غم اون یکی نمیذاشت شادی این یکی رو زیر پوستی تر درک کنی.از هر طرف نگاه میکردیم که این شادی رو بپیچونیم به هوای اون غم می دیدیم نمیشد یا زشت میشد و بعدا دیگه آدم نمی تونست ادعا کنه ما تو غم و شادی هم بودیم از قدیم الایام.یه حس و حال ناجوری بود.اما در نهایت به هر دوجفتشون رسیدیم.  گرچه مرگ و شادی از یه تخم و ترکن اما خب رویدادن جفتشون در فاصله زمانی خیلی کم چیز مزخرفیه.و این همیشه مرگ هست که پاش رو توی هر کفشی می کنه.مهم هم نیست تو چه سایزی پا میزاره.

زمستونی


:. حاشیه ها و اسامی رو که از جلوی چشمم عبور می کنن رو در نظر بگیریم این جشنواره ضعف جشنواره سالهای قبل تر رو نداره و به قول معروف ویترینش خیلی پر و پیمون هست.بهروز افخمی،رخشان بنی اعتماد،احمدرضا درویش،کمال تبریزی،ابراهیم حاتمی کیا،مسعود کیمیایی،داریوش مهرجویی،کیومرث پور احمد. همه کهنه سواران سینمای ایران اومدن که شاید بتونن گره از ذائقه سینمای ایران بگشایند.شاید بهمن فرمان آرا و بهرام بیضایی و دو سه تای دیگه هم بودن کنارشون میشد گفت که واقعا یه جشنواره کهکشانی بود جشنواره سی و دوم . اما خب من فکر می کنم که شانس چ  و رستاخیز از بقیه بیشتر باشه و فیلمهاشون نبض اخبار بلندمدت جشنواره رو به خودشون اختصاص بدن و شاید یکیشون بهترین فیلم باشن.یعنی کدوم یکی می تونه فیلمش پای من رو به سینما بکشونه؟! بیست سال شد دیگه خودم خسته شدم!

.: نمی فهم چه رازیست در پس این برنامه سبد کالا؟! یکی اومد گفت ماهانه پول بدیم به مردم قدرتشون زیاد شه سطح رفاهشون بره بالاتر. یکی دیگه حالا میگه نه پول ندیم جاش کالاهای مورد نیاز و ضروری رو بدیم به مردم که نمیرن از گشنگی و این وسط هم بنجولهای انبار دولت هم خالی شه!کی "بنجول بر" تر از مردم؟! یکی بیاد ماهی گیری رو یاد بده. به قول یه بابایی در طول تاریخ هر کی اومد تو این کشور شکلش رو هدف قرار گرفت. از شیر ژیان به گربه و با این تفاسیر به شکل موش صعود!خواهیم کرد.یعنی زیرزمینی ای باید بشیم؟! هر پیش بینی قابل بررسی هست.

:: زمستون رو دریابیم این وسط که بالاخره بعد از مدتها ایران رو زمستونی کرد.بیشتر از پونزده - شونزده سال یا بیشتر میشه که کرج رو برای یک روز متوالی برفی ندیده بودم حتی سال 86 هم بارشهاش متوالی نبود.خدا رو شکر لااقل امسال زمستونش خاطره انگیزی درست میکنه و بعدترها ازش به عنوان یه زمستون سرد متفاوت یاد میشه.هااا تیوپ ها رو باید باد کرد و اکیپی را هم جور و رفت به سمت دامنه ای با شیب ملایم .چه جاهایی بهتر از جاده آتیشگاه.باید رفت به سوی سرسره خوردن روی این بلورهای یخی زیبا که هم خنده دارن به وقت تجهیزات و هم دردناک میشن به وقت غافلگیری و خواب.

+ نوشیدنی گرم (چایی،قهوه،نسکافه)   با  Babak Bayat_jangal     7:25   داخل طبیعت یا پارک و میون برفها.

+ خوب شد برف اومد.داغ دل عده ی قلیلی!(شمل بخون کثیر) داشت درمیومد آخر پاییزی یکی 200 جوق واسه یه جفت بوت داده بودن که تا سه روز پیش اومیدی به پوشیدنشون نداشتند. خدا شما بوت پوش ها رو هم دوست داره.این یه هفته ای رو هی با بوت هاتون توی برفها راه برید.... خدا به بعضی هاتون چیزی که ندارید رو بده به ما پول.اونهایی که جزء این بعضی ها نیستند بیخود شلوغش نکنند! نیشخند.

در ستایش بخشش

این هفته دو فیلم دیدم که داستان هر دو به حکم قاضی و تغییر رایی که میتونه یه آدم رو از مرگی که ریشه اش خشم یا تغییرات روحی بر اثر حادثه ای در گذشته فرد برمیگشت بود.دو تا فیلم رو توی بازه ی زمانی یک هفته ای دیدم. یکی "دهلیز" و رضا عطاران بود که سر جا پارک با یکی درگیر میشه و "عصبانیت" سبب مرگ و اسباب دردسر و زندونی شدن عطاران میشه و زندگیش حالتی بین زمین و هوایی پیدا میکنه. یه عطاران متفاوت که من خوشم اومد و نقشش رو قوی بازی کرده بود.با این تفاسیر باید به شعیبی کارگردان هم با اینکه فیلم زیاد نساخته امیدوار بود که شاید دهه سوم ذهن سینمایی من رو با اسمش و فیلمهاش پر کنه. که امیدوارم.

"هیس دخترها ... " فیلم دیگه ای با موضوع طناب دار ، حکم و قصاص بود.خوب بود اما آدم از کسی که "پرنده ی کوچک خوشبختی" رو ساخته و کهنه کار هم باشه سطح توقعش خیلی بالاتر هست. بازی مریلا زارعی هم بد نبود اما نقشش اگر معلم مدرسه بود یا مدیر کانون دختران، اشک و آهش قابل قبول تر بود ولی یه وکیل یه مختصات رفتاری داره که با اشک و آه های ملاء عامی زیاد جور درنمیاد و آدم نمیتونه باهاش ارتباط برقرار کنه. طناز طباطبایی و بابک حمیدیان فیلم هم تا حدود زیادی خوب درومده بودند فقط از بعضی جاها فیلم سرسری رد شده بود که شاید یه خورده دقیق تر کار میشد جالب تر درمیومد.فیلم های این مدلی ایرانی اصولا زیاد درگیر شعار زدگی میشن و این ضعف عمده فیلمهای با سوژه های اجتماعی-خانوادگی سینمای ایران هست.  

بعد از سکوت

:. شاهگوش رو ندیده بودم تا امروز.دیگه یه دوستی زحمت کشید چهار قسمت اولش رو ریخت توی فلش و ما هم در حین انجام کاری چشممون به فایلها خورد و الباقیش رو دیگه همتون میدونید.(فایل تصویری رو که نمی خورن نگاهش می کنن اول از روی کنجکاوی بعد برای رسیدن به آخرش)واسه مواقع خیلی پرکاری یا بیکاری و بی حوصلگی اینجور تفریحات مثل لنگه کفش در بیابان می مونه.غنیمتی هست در این روزگار وانفسا. حالا اندر باب کم و کیف کار که بگذریم این خنجری شاهگوش با بازی احمد مهرانفر برای من جذاب ترین کاراکتر سریال هست.مخصوصا گریم صورتش که خیلی باورپذیر تر از ارسطوی پایتخت هست هر چند شباهت نقشهایی دارند اما گریم خنجری چیز دیگه ای هست حتی اگر فضای نیمه فاتنزی یا گاها فانتزی سریال خیلی خوش ساخت نباشه. از قهوه تلخ به بعد دیگه زیاد نخواستم با این قسم کارهای پولی رابطه برقرار کنم اما شاهگوش شاید من رو مصمم کنه که پیگیرش باشم اگر در جریان ساخت قسمتهای بعدیش خلل یا قطعی و ممنوعیتی پیش نیاد و البته رفقایی که ما رو سهیم کنن با فایلهای تصویری دانلود شده شون(هلو بپر تو گلو).

.: این ماجرای مذاکرات هسته ای ایران هم دیگه بوش از بوی گند جوراب هم حال به هم زن تر شده.شل کن سفت کن هاش فقط برای اصحاب رسانه باعث خوشحالی هست و بس.حالا این چهارسال هم ظاهرا اصولش اینجوری هست که اخبار فقط محدود میشه به گزینه نظامی اونوری ها که روی میز هست یا گشوده شدن درهای تحریم که از دهان اینوری ها که زیر میز هست.حالا میز کدون قوی تر باشه برای ما فرقی نمی کنه. ما یه جون داریم یا اونوری ها با جنگ جهانی سومی که راه می اندازند از ما میگیرن یا تو بهشت ندیده ای که اینوری ها قراره برای ما بسازند جون میدیم.در هر صورت قراره تو یه بهشتی وارد شیم که مهم اینه!

:: بالاخره این ملت بهتر بود نزایند یا بهتر هست بزایند؟!ما که عقل درست و حسابی ای نداریم ولی قابل توجه دلسوزان کبیر و صغیر نظام ،بهتر نبود از اول به ملت طرز منطقی زاییدن رو یاد می دادید؟! از قدیم گفتن صلاح خویش را خسروان دانند. خودمونیم این بَبوها  از اولشم چیزی حالیشون نبود.

+ اگر داغ شدید یه دو هوا سوی بخاریتون رو کم کنید لباستون رو کم نکنید لطفا.با ایران رادیاتور کی میره تو غار؟!

+ اینجا بی بخار نبود فقط مدتی ساکت بود بنابر شرایط کاملا خودخواسته.

 

حال

+ حالم از سنگینی در میاد صبر کنید،اینجا هم از این سوت و کوری در میاد.


 + شرمنده واژه کوچکیست که در این مواقع ازش باید استفاده کرد. شرمنده دوستان. انشاءالله از شرمندگی در میاییم! .... لبخند


حرفهایی به رنگ طلا


ای پسر آدم یاد کن مرا تا اجابت کنم برای تو .بخوان مرا بدون غفلت تا مستجاب کنم برای تو بدون مهلت. مرا به دلهای خالی از غیر من بخوان تا مستجاب کنم برای شما بدرجات بلند. بخوان مرا به سبب اخلاص و پرهیزگاری تا مستجاب کنم برای تو به جنت الماوی و بخوان مرا به خوف و امید تا آنکه قرار دهم برای شما از هر امری فرج و مخرج. بخوان به اسماء بلند تا استجابت کنم برای شما به رسیدن مطلبهای بلند بخوان مرا در خانه خراب و فانی و مستجاب کنم برای شما در خانه خیر و باقی.

ای پسر آدم تا چند می گویی خدا خدا و در دل تو غیر خداست و زبان تو یاد می کند خدا را و می ترسی غیر خدا را و امیدداری غیر خدا را و هرگاه شناختی خدا را هر آیینه ضرور نبود تو را غیر خدا و گناه می کنی و استغفار نمی کنی پس بدرستیکه استغفار به اصرار در گناه، توبه دروغگویان است و نیست پروردگار شما ظلم کننده مر بندگان خود را.

+ فکر نمی کردم به این زودی به حرفهای روشنی و نابی بر بخورم. البته اینها رو پیدا کردم و نوشتنش با من بود گفتنش با یه قدسی. از یه کتابی به نام شفاخانه معنوی پیداشون کردم.

این روزها همه به ترکستانند

بیشتر شبیه اجنه ها میزد.با اون ست پوششی مشکی و قرمز با بوت ساقدار بلند با اون کنتراست بالای آرایش صورت با اون دو خرمن مویی که دو طرف رها شده بود ( ظاهرا مد زمستونه عروسکها شده) حدس زدن دقیق سن کار راحتی نبود.همراهش هم یه زن سی و پنج - چهل ساله که داشت می ترکید لباسهاش.(جذب واژه ی قلیلی هست برای توصیف.) شایدم زیاد تغییر سایز داره که تند تند لباسها براش SMALL میشه. چاق نبود اما گنده بود. بین چاق و گنده کمی فرق هست. یه سی درصدی نسبت به دخترش تو آرایش مراعات کرده بود. " با آقای فلانی کار دارم. نیستن؟!" تا بیاد یه بیست دقیقه ای گذشت. آقای فلانی هم اومد.بعد از سلام و احوال پرسی مشکل رو جویا شد. تا بررسی مشکل یه نیم ساعتی دیگه هم بودند.

دختره شروع کرد به سوال پرسیدن وسطهاشم با مامانش یک و دو میکردن (نه از نوع  داد و بیدادی ) مدل دختر و مادری.این وسط هی که بیشتر حرف و فک میزد از سوالهای مسخره و لوسی که می پرسید از ادا و اطوارهاش از سادگی ناشی از حماقت body language .من حیث المجموع بیشتر تر گلشیفته ی فیلم "بوتیک" رو برام تجسم میکرد.دست بالا بیست سال بزنه شناسنامه ای، هیم میگفت "برم بالا پیش خاله بهش سر بزنم." با خودم می گفتم این همراهش که مامانش باشه چی فکر می کنه که دختره رو اینجور آبنبات دآوردیش با خودت میبری اینور اونور؟!شما مادرشی؟!دوستش داری واقعا؟! نمی دونم چرا بعضی مادرها چپکی دوست داشتن رو نسبت به دخترشون ترجمه و برداشت می کنن!؟ گیریم زیبا هم باشه یعنی اینجوری باید نسبت بهش برخورد کرد؟!( خیلی هم مهتاب نبود اما خوب با اون همه رنگ و لعاب یه شب تابی درومده بود ازش) اما فکر کنم ته این دوست داشتن مفتضحت زرشک باشه مامانش! اینجوری فقط بهتر و بیشتر عقده رو عقده اش میزاری با بیدار کردن مگس ها!مگسها که جَلدش بشن بیکار نمی مونن.میان برای ویز ویز و مکش.اگر عقل در سر داشته باشی می فهمی به چندسال نکشیده دیگه مگس ها هم نیگاش نمی کنن و شما توی بیست و هفت سالگی دخترت! ورژن جدید نشکفته پژمرده شدن رو خواسته ناخواسته اجرا کردی با یه برداشت غلط از یه واژه مهم.


+ مادری اگر غصه ی قصه ی بچش رو نخوره مگس ها هیچ وقت نمی خورن.

+ یه مدتی میشه که خاله ها هم رنگ و بوی دیگه ای گرفتن. خاله های جدید جدای از شادونه و دردونه تلویزیون که بچه ها رو میخ تلویزیون می کنن و محبت رسانه ای تزریق می کنن،آدمهایی هستند که عروسک میفرستند برای گرم کردن شب جمعه و شبهای خونه خالی، غیر جمعه ی دله مزاجهای نر از مرام و غیرت خالی.

+ و اما این انقلاب هم در مقابل کثافت زانو زد فقط نمی دونم چرا هی میخوان بوش رو با به به و اسپری های خوش بو کننده در نیارن خب تا کی؟! گندش دیگه زیاد دیر نیست که دربیاد فقط اندکی صبر لازمست.

+ حرفهای سیاه برای زدن زیاده. دنبال حرفهای روشن تر هستم اما پیدا نمیشه. اینه که تاریخ آپ کردن اینجا هم طولانی میشه هی! حالا میگید چی کار کنم دوستان ؟!

ماه ثار تو


السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.

امسال هم اگر توفیقی باشه ظاهرا فرصت بودن در این ماه رو بهم میخواد بده.هیچ برنامه گنده ای نریختم که امسال با محرم بخوام شروع کنم.دغدغم بیشتر اینه گم نشم تو شلوغی ها و جا نمونم از شروع.هرکی به سایز فهمش تو این ماه حرکت می کنه.امسال لابد سایز فهمم آب رفته.

خدایا خودت امسال به خاطر ثار خودت یه حالی بده بیشتر از سایز و اندازه حال و فهمم.تعارف که ندارم باهات یعنی بتکونم اساسی.

روزی که بابای بچم دانش آموز شد

این پست به پیشنهاد یکی از دوستان"همین حوالی" گذاشته شد،که تو وبلاگشون یه بازی راه انداخت با موضوع حال و هوای مدرسه.ما هم دیدیم موضوعش با مزاج ما سازگاره گفتیم دیگه حیفه پیشنهادشون رو شهید کنیم.

روز اول مهر شده بود. با مادرمون بلند شدیم رفتیم مدرسه ی جای جدیدمون.تنها آشناهامون توی این جای جدید عَموم اینا بودن که یه جورایی همسایمونم بودن.اونها دو سه سال قبل تر از ما اونجا رفته بودن.پسر عموم اونسال میرفت سوم و به جورایی هم مدرسه ایم بود.از زوری غربت روز اول با مامانم راه افتادیم رفتیم مدرسه.بعد از 15 دقیقه پیاده روی رسیدیم دم در مدرسه و بعد وارد حیاط شدیم.همه قدی بود.از ما خیلی کبیرتر تا هم قد خودمون.اونجا تنها مدرسه ی پسرونه اون منطقه بود.از پایه اول ابتدایی تا سوم راهنمایی باهم بودن.یعنی ما فینگیلی شصت و چهاری تا گوریل انگوری پنجاه و شیشی هم مدرسه ای بودیم.تو روستا نبودیم اما منطقه شهری محروم بود.

روز اول رو کلا تو حیاط بودیم برای  کلاس بندی. کلاس بندی که تموم شد ماحصلش شد15صف پایه ابتدایی و 9صف هم پایه راهنمایی.بعد اعلام کردن که یه طرف حیاط دست راهنمایی ها باشه و اونجا باشن و یه طرف هم ابتدایی ها. راهنمایی ها دم آبخوری و سرویس ها و تو حیاط مواظب باشند مخصوصا مواظب سال اولی های جدید باشن.نبینیم کسی تو حیاط و محوطه اونها بدوِ که برخورد میشه! اینم اولین پیام بلندگویی مدرسه بود.

 از روز سوم گفتم مامان نمیخواد دیگه بیایی خودم میرم. اینقدر اون دو روز رو پایه 5 و راهنمایی ها بهمون کوچول و بچه ننه های جدید گفتن که ترجیح دادیم که از فرداهای بعد خودم برم مدرسه تنها یا با پسر عموم و دوستهاش.که با اوناهم تا دم مدرسه باهم بودیم و تو حیاط ما یه گوشه آفتاب می گرفتیم و به بقیه نگاه می کردیم.یه قمقمه هم داشتم ازون سر قرمزهای سفید رنگ که یه ماه اول بردم و بعدم دیدم دستم باشه باید هی بچرخونمش شر می شد. رو این حساب دیگه خیلی نمی بردمش باخودم.بعد از یه ماه اولین دوستم رو پیدا کردم. اولین دوست مدرسه ایم یه سعید نامی بود که مامان و باباش تو زلزله سال 69 رودبار مرده بودن و اونم با مادر بزرگ و پدر بزرگش زندگی میکرد.با کمترین گوشه گیری و کز کردنی اومد و باهم دوست شدیم.مهره مار که نداشتم اما زود با هم جوش خوردیم و از اون موقع تا پایان سال از داخل حیاط به بعد باهم و تو کلاسم تو یه نیمکت نشستیم.هنوز لباس فرم و روپوش تو مناطق زاقارت حومه پایتخت (ما اون موقع حومه کرج بودیم و کرج خودش حومه تهران بود.)خیلی جدی گرفته نمی شد.لذا اون سال رو با لباس معمول میرفتیم و میومدیم.

ادامه نوشته

شرحی بر درس پیاده رو


آساییدن علمی بشر تموم و دوباره موقع جنب و جوش علمی بشرِ نزدیک به شونزده هفده میلیون نفری این مملکت همایونی رسید.گیریم به لحاظ فصلی الان دیگه موقع خمیازه کشیدن طبیعت هست اما همه این یک قرن آخر این دو تناقض با هم بودن.

از برکت باز شدن مدارس تایم 7 تا 7:40 مگس پرونی بعد از خرداد پیاده رو به تایم پر ترافیک و تردد تبدیل شد.تایمی که روپوش پوش شصت سانتی تا یک و هفتاد سانتی پیاده و سواره میرن خونه دومشون.اگر دو سال قبل بود که این پیاده روی مسیر من قلقله تر هم میشد ترافیکش به هر ثانیه هفت نفر هم میرسید.اما یکساله که دوتا مدرسه ابتدایی خیابون رو کوبیدن و کوچول موچولهاش رو فرستادند امانی مدارس پایین تر و بالاترش تا خدا بخواد و هر وقت ساختش تکمیل بشه برگردن. ولی جفت ساختمون در دست احداث نشون میده که مدرسه کامل و استخون داری قراره دربیاد به لحاظ محیط آموزشی و فرهنگی.ولی خب تا گاو شود فکر کنم به متولدین سالهای هشتاد و هشت و نه برسه.

مهدی ها و کلاس اولی های الان همون متولدین هشتاد و شیش و هفتی. یعنی من سال دوم و سوم یونی بودم اینها به دنیا اومدن! واای عمر مثل گردباد میگذره.یعنی منم اگر مثل دم مار زنگی جنبیده بودیم پدرسوخته بابایی هم الان  مهدی یا  کلاس اولی بود. واقعا دیدن جوجه های شصت- هفتاد سانتی تو لباس مدرسه خیلی خنده دار و بامزه هست.طرف خودش تو کولش جا میشه اینقدر ریزه میزه هستند. ننه و بچش با هم سر جمع شاید قدشون به دوش من برسن.دیدی مامیت سرت کرانچی و چیتوز نمکی کوفت کرد که تو که جوجش باشی شدی بوته ی عدس!حالا باید اینقدر افزایش قد و ویتامین بخره بریزه تو غذای تو که  خدا بخواد بشی نهال سیب.اونم اگر بشی و نق و نوق نکنی بحر کوفت کردن تجویزات پزشکی!حالا این دهه هفتادی ها که تو انواع فست فوت و چیزبرگرها لول میخورند چی بشه بچشون نمی دونم. یه هو دیدی پنج سال دیگه یه نخ داره از خیابون رد میشه بعد با ذره بین که نگاه می کنی می بینی بابا یه دانش آموز کلاس اولی هست که داره یار دبستانیِ من، رو میجوه! حالا باور نکنید.

ادامه نوشته