مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

خــــــــــــوشــــــــــــــــی

یادمه با خودم میگفتم کی گفته باید ناخوشی باشه تا آدم قدر خوشی رو بدونه؟ خب اگه ناخوشی نباشه آدم میگه می خنده شادی میکنه این کارو میکنه اون کارو میکنه! کلا لذت میبره .... 


بابا اومد پشت پرده ... " دستتون رو بشورید میخوام دستتون رو بگیرم"  ... چنان شوقی وجودم رو گرفت انگار که دختر 18 ساله ایم که قراره یواشکی با معشوقش قرار داشته باشه و بعد مدت ها هم رو ببینن! دستامو شستم، ماسکم رو زدم و با الهام رفتیم دم پرده ، پرده پلاستیکی بی رنگ همون جاییه که قرنطینه شروع میشه ... باورم نمیشد قلبم داره انقدر تند میزنه ... دست بابا رو گرفتم و زل زدم به سر و صورت بدون مو  ش ... چقدر پیر شده! چقدر دستش آرامش بخشه! چقدر گرمه! بابا 1ماه و 20 روزه که بغلم نکردی...


الهام دست بابا رو گرفت ، خم شد و از روی ماسک دستش رو بوسید ... و این شد بزرگترین حسرت زندگیم که چرا من این کار رو نکردم ... چرا خم نشدم پاهاشو ببوسم ... چرا اون لحظه تمام تمرکزم روی نریختن اشکم بود ...


دیروز که بارون اومد گفتم بابا لباس بپوش بریم پشت پنجره اتاقم ... با تمام بی حالیش سریع قبول کرد ...

بیرون اتاق وایسادم ... اتاقم، بابا، پنجره و نگاهش که از دیدن بیرون سیر نمیشد تو ذهنم حک شد ...


اومدم یه سر به بابا بزنم دیدم داره نفس های خیلی عمیقی می کشه... گفتم شاید داره خواب بد میبینه. گفتم بابا! جواب نداد ... بابا ... جواب نداد ... باباااااا ... ماسکمو زدم و رفتم تو اتاقش که نباید میرفتم! بابا .... جواب نداد! تکونش دادم جواب نداد ... همه وجودم ریخت کف پام ... مامان بدو اومد و بحالت جیغ گفت مختااااار!!!! جواب نداد ... داد دوم رو که زد بابا چشماشو باز کرد گفت چی شده؟!

من و مامان مردیم و زنده شدیم ... من و مامان به صورت های سفید شده همدیگه نگاه کردیم ... فقط تونستم خودمو به دستشویی برسونم و با گریه بگم خدایا شکرت


من فهمیدم که نمیشه بدون ناخوشی خوش بود ... من تو اوج خوشی هیچ وقت فکر نمی کردم شیرین ترین اتفاق زندگی میتونه همین گرفتن دست پدر مادر باشه ... من بدون ناخوشی نمی فهمیدم دیدن دنیا بدون شیشه چقدر میتونه آرزوی یه نفر باشه ... من بدون ناخوشی نمی فهمیدم همین که روزی چند بار می خوابیم و بعد بیدار میشیم چه نعمت بزرگیه!

دونستن با درک کردن و فهمیدن خیلی فرق داره ...



پ ن : هدی میدونم هروقت باهام دردودل کردی گفتم می فهممت و تو گفتی نه تو تو شرایط من نیستی که بفهمی ... درسته، اگه قرار بود آدما تمام اتفاقات سخت زندگی همدیگه رو بچشن واقعاااا زندگی میشد مردگی! اما من تمام سعیم رو کردم که درکت کنم ... امیدوارم این رو درک کنی که با سختی هایی که تو زندگیم دارم و با علاقم بهت میتونم درک کنم چی می کشی .... همین


زیر ناخن هایم پر شده از زندگی

این روزها به هرچیزی چنگ میزنم ....

به نوشتن، به خواندن ، به رانندگی، به محسن، به وایبر، به اینستاگرام ، به نمد ، به پایان نامه، به نقاشی، به کار، به کوف ، به زهرمار و هرچیزیکه دم دستم آید. 

این روزها برای فرار از فکر ، برای فراموشی چراهای ذهنم ، برای درنیفتادن با خود و خدای خود به هرچیزی چنگ میزنم.

این روزها که همیشه در ذهنم شاد بود و رنگی ، پر است از غم و سیاهی ... و من خسته از احساساتی که به این روزها داشتم برای بقا به هرچیزی چنگ میزنم.

این روزها پدر را میخواهم با مح، در کنار شادی مادر ، برای یک دور همی ساده ... این روزها دست گرمش را می خواهم بر سرم ... آخ که چه بی حد و مرز دلتنگ آغوشش هستم و قرنطینه، چند ماه دیگر قرنطینه چکش وار بر سرم می کوبد، برای فرار از این روزها به هر چیزی چنگ میزنم.

زندگی سینوسی وار شده ، مثل آزمایش های پدر که تا میرود خوب شود سقوط می کند، حال ما تا می آید بهبود یابد کله پا می شود، زندگی تا می آید شیرین شود زهر مار می شود. 


بهانه ها کم نیست تا به هرچیزی چنگ بزنم... 



                 

                  گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه                          من او نیَم او مُرده و من سایۀ اویم

 

من کارمند ... من خانه دار

زن های خانواده ما هیچ وقت و هیچ کدوم خانه دار نبودن ... پا به پای مرد کار کردن و موقعی هم که نیاز بود خونه بشینن انقدر معتاد کار و درآمد مستقل شده بودن و یا به قول خودشون مخارج زندگی طوری بود که به کار اونا هم لازم بود ، که در آخر تا خود 28-30 سال رو کار کردن...

حالا نسل بعدی که بچه های اونها هستن براساس تجربه ای که داشتن وقتی بچه دار شدن کار رو ول کردن و نشستن خونه! و به نظر من دارن به بهترین شکل مادری می کنن ... 

اینکه یک زن با وجود چشیدن استقلال مالی و محیط کاری بیرون از خونه بخاطر تربیت درست بچش که میشه سرمایه عمرش ، کارش رو ول کنه و برگرده به خونه داری یه اراده فولادی می خواد ... شاید درکش واسه مردها سخت باشه، شاید بگن وظیفه اصلی زن مدیریت خونست نه بیرون، شاید فکر کنن زن از خداش هم هست بشینه خونه و بخوره و بخوابه ... ولی فقط خدا میدونه که چه کار سختیه این گذشتن ... 

و حالا من ، حس میکنم قبل از بچه دار شدن باید بشینم خونه ... حس میکنم باید باشم و محیط خونه رو برای خودم و همسرم و در آینده بچه هام بسازم ... حس می کنم اگه خونه ساخته نشه هرچقدر هم تو تربیت بچه سعی کنم باز آشیونمون محکم نیست ... هر آن ممکنه یه دیوار خراب شه رو سرمون و اون تربیت هم باد هوا شه ... 

حرفهام معنیش این نیست که زن شاغل آشیانش محکم نیست یا بچه هاش خوب تربیت نمیشن .. نه اصلا! ولی ماهایی که مادر شاغل داشتیم دیدیم که چقدر سختی کشید و چقدر بار زندگی رو دوشش سنگین بوده ، با خودمون میگیم چرا؟ زندگی چی هست که بخوای انقدر هم سختیش رو بیشتر کنی ... و عموما مردها هم قدر نشناس هستن...

زنیکه 5 میومد خونه بدون استراحت مستقیم میرفت آشپزخونه شام درست میکرد، سبزی خورد میکرد به بچش دیکته می گفت، کتلت سرخ می کرد درس فردای اون یکی بچش رو می پرسید، 12 میخوابید و صبح 4 پا میشد ناهار درست میکرد و لقمه مدرسه مارو میگرفت و دوباره روز از نو روزی از نو ... و حالا که نوه هاش رو میبینه میگه شما کی بزرگ شدید؟ کی این سن رو رد کردید؟ من کی به این سن رسیدم! چقدر پیر شدم! ... اون وقته که دلم میخواد بند بند دستاش رو ببوسم و دنیا رو آروم کنم تا از این سنش لذت ببره اما این سنش هم شده مشکلات ما و مریضی بابا و ... خستگی

بعضی زن ها خیلی مردن ... بعضی زن ها خیلی مادرن ... بعضی زن ها رو باید تو تاریخ نوشت مثل مادر من! ولی من مثل اون نیستم ... 

حس می کنم باید تو خونه باشم، باید آروم باشم، باید بشینم نقاشی کنم، شیرینی و ژلم و درست کنم ، مرتب تغییر دکور بدم و منتظر باشم همسرم بیاد و خستگی رو با آرامش خونه از تنش در بیارم ... میدونم تو خونه نشستن هم انقدر رویایی نیست و مشکلات خاص خودش رو داره ولی می ترسم کم بذارم برای همسرم ... میترسم خستگی اجازه نده براش " آرام جان " باشم ... میترسم 6 بیام خونه و تا 8-9 تو آشپزخونه باشم و درگیر یکنواختی شیم... مثل الانم ... 

باید از محیط کاری دور باشم، باید نفهمم کدوم بانک چه سودی میده، قسط وام فلان جا چنده، باید بیخیال شم مالیات حقوقم چرا انقده، باید ذهنمو خالی کنم از حساب و کتاب اینکه پول من و اون روهم چقدر میشه! باید ترس رو بزارم کنار که وای با این پول 20 سال دیگه میشه خونه خرید! باید ول کنم استرس کار و سروکله زدن با بعضی آدمهای نفهم و خودخواه رو ...

میخوام بمونم و زنانگی کنم




پ ن 1: تمام اینهارو گفتم، میخوام و میدونم ... ولی خیلی سخته ... کنار گذاشتن ترس ها و بدست آوردن اون اراده فولادی خیلی سخته ... اینکه هرماه بجای حقوق منتظر خرجی خونه باشی خیلی سخته ... اینکه نگاه آدمها به زن خونه دار با یه زنی که تو جامعه است فرق داره خیلی سخته ... اینکه همیشه زن خونه دار رو دوست نداشتم خیلی سخته ... اینکه الان چند ماهه من درگیر این فکرام  و تا آخر اسفند باید تصمیم بگیرم خیلی سخته ... اینکه محسن انتخاب رو گذاشته به عهده خودم خیلی سخته...

باید تصمیم بگیرم ... 


پ ن 2: تو این جور مواقع داشتن این مردا که داد میزنن سر طرف که ضعیییییفه گفتم بیشین خونه وسلام!!! یا مردی که بگه عزیزم ، من دوست دارم تو کار کنی کلا زن باید تو محیط کار باشه چیه بشینی خونه قرمه سبزی درست کنی! خیلی خوبه