امروز وقتی داشتم یسنا رو می خوابوندم اتفاقای جالبی افتاد...
وقتی گذاشتمش رو پام چون خیلی دست و پا میزنه مجبور شدم دستشو بگیرم که با تکوناش بیدار نشه... فکر کردم خوابیده دیگه ، واسه همین دستمو برداشتم ولی یهو دستاش رفت هوا و خورد به چشمشو بیدار شد... دوباره پامو تکون دادمو پیش پیش لا لا خوندم که با دستای بسته بخوابه و یکم بعد دستمو برداشتم ولی طفلی انقدر گرفته بودمش که با اینکه دستمو برداشتم همون طوری خودشو سفت گرفته بود و تکون نمی خورد.. که دوباره یکم بعد دستش رفت هوا....
دوباره پیش پیش لالا و خوابوندمش و این بار یکم که خوابش سنگین شد کنترل تلویزیون رو گذاشتم رو دستاش... اون کوچولوی نازنینم که شرطی شده بود به هوای اینکه خاله دستاش روی دستامه خوابید.. یکم بعد که خسته شد یهو زورشو جمع کرد و دستاشو یهو آورد بالا که دید ای دل غافل! خاله چقدر دستاش سبک بودااا....
خدایا منو ببخش ولی حس کردم من یسنای 3 ماهم و تو خاله 22 ساله...
که بعضی وقتا انقدر منو سفت گرفتی که حس میکنم اومدی نشستی رو حلقم که نفسم بالا نیاد ولی نگو این محبته... بعضی وقتا هم که بیخیالم میشی من شرطی شده فکر می کنم هنوز رو حلقمی و داری با بدجنسی زجرم میدی ولی نگو من دارم داوطلبانه نفس نمی کشم و هی بهت چشم غره میرم که اگه جرئت داری ولم کن... بعد که میبینم دیگه واقعا دارم خفه میشم دادم میره هوااااا که میبینم اوا چه خودآزار بودم من!
و تو تمام مدت داشتی مظلومانه نگام می کردی...!
بعضی وقتا هم انقدررر دلتنگ دستات میشم که نمی تونم از هیچ لحظه ای لذت ببرم...
من تو این 3-4 سال اخیر بارها و بارها تمام این حالات رو چشیدم و اینا یعنی من همش در حال کلنجار رفتنم تا لذت بردن...
اینا رو گفتم که اولا بابت یسنا که از نگاه کردن بهش سیر نمیشم ازت تشکر کنم و بعد عذرخواهی کنم که اکثر اوقات یادم میره چقدر واسه فهمیدن دلیل کارهات به قول آوا گوجولوم...
البته زیاد خوشحال نشو چون با این وضع روحی ای که من دارم بعید نیست دوباره چند روز دیگه چشم غره هام شروع بشه و دادم بره هوا.. البته تقصیر خودتم هست اگه آدم بودی میدیدی خیلی سخته آدم بفهمه کارات همه محبته.. البته شایدم هیچ وقت نفهمه...
خلاصه که عاشقتم...
"یا لطیف ، ارحم عبدک ضعیف"
سلام مهسا جونم
خوبی عزیزم؟دلم برات تنگ شده بود !
عزیزم خیلی قشنگ نوشتی
دلم برایت تنگ شده خدایم نزدیکتر بیا من زمزمه ای دارم میخواهم خودت بشنوی
خدایا اینجایی
ببینم الان میشنوی
خدایا راستش...
دلم برات تنگ شده خدا جونم!
مهسا جونم تو بگو چکار کنم یه چیزی تو که شادابی همیشگیمو یادته نه ؟ولی این روزا یه جوریم خیلی دلتنگم نمیدونم اما همی دوستام میگن ساناز خانوم روحیش مثل قبل نیست!
مهسا جونم بهم سر بزن خوشحال میشم!
سلام ساناز جان
عزیزم خود من چند وقتیه رو فرم نیستم... می تونم حرف بزنم ولی فقط حرفه پس بهتره چیزی نگم...
فقز برات دعا می کنم زودتر همون ساناز شاد و شنگول بشی :*:*:*
نگاه کردن به بچه امید به زندگی رو تو ادم افزایش می ده امیدوارم همیشه سر حال باشی و خوشحال... ولی یه چیزی رو بگم هیچ وقت از خدا به اجبار چیزی رو نخواه به خودش بسپار بگو هر چی صلاحه برام پیش بیار اونوقت حتی اگه به اون چیزی که می خوای نریسی ولی قلبت لبریز از آرامش می شه
حق با شماست... خانوادمم این حرفو بهم زیاد زدن.. فقط مطمئنی اگه حتی به چیزی که می خواستم نرسم قلبم به آرامش میرسه؟
من ترسم از اینه همه عمرم تو حسرت و ای کاش سپری شه...
نمی دانی،
چه می دانی،
که انسان بودن و ماندن
چه سخت است و چه دشوار،
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و
از احساس سرشار.