امروز میخواستم از خیابون دم شرکت رد شم .. ماشینا با سرعت سرپایینی جردن رو میومدن ... منم وایساده بودم و خیره به ماشینا ، غرق فکر بودم... نمیدونم چقدر گذشت فقط وقتی به خودم اومدم که یه آقای مسنی اومد کنارم وایساد ... رفت جلو دستشو به حالت "ایست!" درآورد و همه ماشینا رو نگه داشت ... بعد گفت رد شو دخترم
شاید فکر کرده میترسم رد شم ... نمی دونم، ولی ازش ممنونم ... هم واسه اینکه رشته افکارم رو پاره کرد هم اینکه دلگرمم کرد به مهربونی و دلسوزی آدما
پ ن 1: چه سواره چه پیاده موتور جماعت من رو شاکی میکنن .... وقتی پیاده ای موتورسوار فکر می کنه اون قدر کوچیکه که میتونه بیاد کنارت و از پیاده رو بره ، وقتی سواری موتورسوار حس میکنه اونقدر بزرگه که میتونه یه لاین کامل خیابون رو بگیره
تکلیف مارو لطفا مشخص کنید!
سلام
مثل مگس به وقت خواب میمونن.