آشنایی اصلی من با وبلاگ و وبلاگ خونی زمانی شروع شد که استاد ترم اول کارشناسیم پای تخته آدرس وبلاگ شخصیش رو نوشت... چند روزی طول کشید تا تمام متن هاشو خوندم و کم کم مواد تو رگ هام تزریق شد و به وبلاگ خونی معتاد شدم... جذب نوشته هاش شدم.. که چجوری یک استاد نامی انقدر جسارت داره که تمام دغدغه های فکریش از نامه هاش به همسر رویاهاش تا درد و غمی که پدرش به دل مادر و این 3تا برادر گذاشته رو نوشته و هیچ واهمه ای نداره که من دانشجو برم و وارد خلوت زندگیش شم...
بعد از اون هدی بهم اعتماد کرد و آدرس وبلاگشو داد...
با خودم درگیر شدم، تو خودم دنبال اون جسارت گشتم...جسارتی که محسن ساکی بهم نشون داد دارمش و اون رو با مجله ویبره پرورش داد.... هرچند خیلی دور شدم از اون روزها....ازون حرف های عملی شده... ازون انسانیتی که دیوانه وار تشنش بودم... از اون قلمی که تا 3 صبح رو کاغذ میرقصید و می نوشت
تو این 2 سال و 3 ماه بیشتر خوندم تا بنویسم... گاهی تند رفتم و قلبمو وسط کشیدم تا به خودم ثابت کنم جسورم و گاهی روزمره نویسی کردم تا یادم نره می نوشتم... تا اون ترس بی اجازه خونده شدن دفترم از یادم بره و فاصله ای که بین من و قلم افتاد کم شه... گاهی هم سکوت کردم تا قلمم سیاه نشه... سیاه و خسته از حال و روز درونیم... اکثر مواقع هم چرت و پرت نوشتم که اون هم بعدی از شخصیت چرت منه و باید بپذیرمش.
تمام این 2 سال و 3 ماه ، صدها وبلاگ خوندم و به منتخبشون که جزیی از اعضای خونه مجازی من شدن افتخار میکنم... به بهترین دوست دنیا،نعمت زندگیم "روزهای بی بازگشت" که وقتی برمیگردم به نقاط تاریک 4 سال دانشگاهیم همیشه حضور روشنش مثل کوه پشتمه ، به "روزهای مادرانه" که بخشی از آینده و دغدغه چطور مادر شدن منه ، به "فالگیرمون" که خیلی هم باحال حرف میزنه و تکه! چه تو نظر داده چه نوشتن ، به متخصص "صابون کاری" که گاهی از افکارش کف می کنم و تمام راه تو اتوبوس به داستانش فکر میکنم، به "دکتر احمدی" همه فن حریف که کمکم میکنه کم نیارم و فکر نکنم برای یک کار پا به دنیا گذاشتم، به دختری که دوست داره "الهام" صداش کنیم و اکثر مواقع چیزایی مینویسه که من برای انتقالش از فکرم به قلمم دیرتر از اون جنبیدم، به "پدر 4 فصلی" که محو محبت پدرانش میشم ، و سه عضو جدید این خونه "آیدا " با تجربیات ارزشمندش از بیماری ضایعه نخاغی و زنی مثل همه ما و در آرزوی دیدن "خط دوم کمرنگ" و در حال دست و پنجه نرم کردن با حسرت ها ، و شیرزن ، خانم "سوسن جعفری" که از سال 90 تو برنامه ماه عسل دیدمش و امسال در آستانه 93 خوشحالم که بخشی از دید من به زندگی رو تشکیل دادن ...
آیدا رو مدتیه می خونم و حظ میبرم و کیف میکنم و افتخاااار میکنم به برکت وجودش تو این دنیا ... و من امروز که در خونمو به روش باز کردم، معنای واقعی جسارت رو از این دختر یاد گرفتم... هر خط از نوشتش برای من درسی تو زندگیه که شاید سالها باید با خدا سروکله میزدم تا بهش برسم. و روح "نوید مجاهد" شاد که دنیای اسپشیال ها رو ساخت و راه سختی که پیش روی خیلی از ماها که خیلی بیش از حد معمولی هستیم رو نشون داد... اینکه راه ما سخت و تاریک و درازه نه این فرشته های بدون بال که از درون میسوزن و لبخند میزنن ... و لبخند تک تکشون خدا رو برای ما معنا میکنه... آدم هایی که مارو از ناشکری به شکر میرسونن... نه برای سالم بودن خودمون! برای جسم زخمی و روح سالم و شفاف اونها که انگار هرچی جسم سالم تر و در رفاه باشه روح کدرتر میشه ... روح قابل لمسشون که لابلای کتاب و شعار نیست! لابلای درده! درد و لذت شکر... درد و لبخند ...
من معتادم به شما، به افکار شما، به نگاه شما به زندگی که منو از روزمرگی بیرون میکشه ... و اعتیاد همیشه بد نیست!
این نوشته تشکر من از تک تک شماست که از اول 92 تا آخر 92 گذاشتید پیشتون باشم... بودید تا بیام و بخونم...خیلی از روزهای سال من رو رنگی کردید، گاهی چشمامو ابری کردید، گاهی لبامو خندوندید، گاهی این مغز خاک خورده منو به کار انداختیدو کلا حالم رو زیر و رو کردید.
حال منی که از "لرزانکی برای آسمان تا شاید ببارد" شروع شد و رسید به "اجبار زمانه" و حالا " نیزه درمانی" که فکر میکنم سیر احوالات من رو خوب نشون میده
چند وقت پیش مدیرعاملمون عوض شد، تو سخنرانیش واسه آخر سال یه اس ام اسی خوند که آدما باید آخر سال رو بخاطر سالی که گذشت جشن بگیرن نه واسه سالی که هنوز شروع نشده و معلوم نیست چه چیزهایی پشتشه... سالی که گذشت مهسای مجازی با شما بود و خوب گذشت. از تک تکتون یاد گرفتم و از اون استاد بگیر تا آقای ساکی و همه کساییکه یادم دادن جسور باشم ممنونم.
سال بعد اسب زندگیتون چهار نعل بسوی خوشبختی و سعادت و سلامتی بتازه. کلی اتفاق تلخ و شیرین منتظر ماست که صبر، صبر و صبر همه رو به لذت تبدیل می کنه... اینو برای خودم بیشتر میگم که حس میکنم سال سرنوشت سازمه...
در نوبتی دوباره دلت را مرور کن از غم به هر بهانه ممکن عبور کن
گیرم تمام راه تو مسدود شد بگرد یک آسمان تازه و یک جاده جور کن
آرزومند شادی تک تکتون
به نام خدا ...مهسارجایی هستم... 23 سال و 10 ماهه از تهران :)
تو ایستگاه اتوبوس نشستم... سمت چپم یه پیرمرده به تمام معنا و سمت راستم یه پیرزن به تمام معنا بی معنا!
پیرمرد با موهای یه دست سفید . کت شلوار سرمه ای...رد شونه رو موهاش کاملا مشخصه...حتی میشه گفت اول از کدوم سمت سرش شروع به شونه کرده و آخرین دسته موی شونه شدش کدومه... پوست صورت آویزون و پر چینش شیش تیغه و عطر زدست...یه رینگ طلایی قشنگ تو انگشت حلقشه که واسه من طعم یه زندگی پر از خوشبختی و آرامش و عشق رو یادآور میشه...یه ساعت خیلی خیلی قدیمی داره که هنوز کار میکنه! و خدا میدونه اون پیرمرد چقدر دوسش داره و براش یادآور چه خاطراتیه....
داره یه آوازی زیر لب می خونه که واسم آشنا نیست ولی حتما واسه اون پر از خاطرست...
سمت راستم پیرزنی نشسته با صدای لرزون...گونه های عمل شده و آویزونش با لبای پروتز شدش قیافشو چنان عجیب کرده که خدا میدونه چقدر سعی کردم که حتی تو دلمم نگم "وای که چقدر زشت شدی!"
وقتی می خواد حرف بزنه آدم فکر میکنه همین الان دندون پزشکی بوده و 7 8 تا آمپول بی حسی زدن تو فکش! انقدر که بی حس حرف میزنه! یه شلوار کبریتی آبی پوشیده با یه کفش نایک بنفش و ناخن های لاک زده ای که به روم میاره چند وقته آرایشگاه نرفتم و اون احتمالا همین الان اونجا بوده!
خط چشم لرزونش لرزش دستشو خیلی واضح نشون میده... هیچ حس قشنگی نسبت به پیری و به زور جوون موندنش ندارم ... هیچ آرامشی از بالا رفتن سنش حس نمی کنم...
و من در اواخر 23 سالگی نشستم بین این دو از یک نسل ولی بی هیچ تشابهی...
و دراین فکر که چجوری پیر میشم... پیر شدنم رو قبول می کنم یا به هر چیزی چنگ میزنم تا یک سال از سنم کمتر باشم.. و الان که جوونم آرزوی چه چیزهایی دارم که اگه بهشون نرسم تو پیری میشه حسرت و حسرت و حسرت
چه پیری چه جوونی ، دل خوش سیری چند؟