به یه نتیجه ای رسیدم...آدمیزاد موجودیه که اگه تلاش نکنه خوب باشه، اصلا لازم نیست تلاش کنه که بد باشه، چون بیش از حد بده...! بیش از حد مغروره...بیش از حد خودخواهه
خیلی دلم گرفته....
کاش میشد با خوردن یه شکلات عسلی ، طعم تلخ این روزها رو شیرین کرد...
کاش میشد مغز رو از جمجمه کشید بیرون و با یه دستمال آبی،تمام خاطرات رو پاک کرد...
کاش میشد وجود رو آب کشید ،اثر انگشت رو پاک کرد، نگاه رو حذف کرد...
کاش میشد قبل رسیدن به نفرت دنیا رو تموم کرد...
اصلا کاش دنیا یه دنیای دیگه بود...
یا لااقل همه انقدر عوضی نبودن...
...
همه اینا به کنار
کاش حماقت شاخ و دم داشت...
این روزها حسرت چنگی به دلم میزند که درد ناخن های بلند شده اش در این سالها،اشکم را درآورد... حسرتی که به چشم، بلند شدن ناخن هایش را دیدم و احمقانه سوهان کشیده و لاک زده،به تیزتر شدنشان کمک کردم..
پیچیدن جمله "خودکرده را تدبیر نیست" در گوشم، دست و پای اعتراضم را به معلولیت دردناکی کشانده... که اگر چنین است، پس بخشش و نقش خدایی تو کجاست و اگر چنین نیست، پس اینهمه زجر بر من چرا حلال گشته؟
ترسم از روزی است که معنای باورهایم،باورهایی که در کودکی، کودکانه و معصومانه شکل گرفت تغییر کند...و تو خدای بی تناسب و بیش از حد بزرگی شوی که در آسمانها قلعه ای از طلاهای بسیاری که به زمین نداده،برای خود ساخته و به دلیل گم کردن تلسکوپش،چند وقتی است از حال ما بی خبر است...
اگر تناسخ حق است، در دوره بعدی من سنگ بودن را خواستارم... سنگ کوچکی که جوانی برای فرار از مشکلات، من را به جلو پرتاب کند و دوباره مسیری را بپیماید تا با شدت بیشتر مرا به جلو براند و حرصش را خالی کند...که من اکنون مدیون بسیاری از سنگ ها هستم و بیزار از انسانهایت...
و اگر حق نیست من رهایی زودتر از این دنیا را خواستارم که جهنمت شایسته تر از من به خود نخواهد دید...
خستگی گاه مانوس ترین واژه با جان من است... حالتی است که تک تک سلولهای بدنم با آن خو میگیرد و دردش را به چشم چپم میزند که اکنون چند روزیست دردش امانم را بریده...
چون تلسکوپت را گم کرده ای میگویم تا بدانی که این روزها پناهم جدول خیابانها شده که فقط هنگام راه رفتن رویشان و زور زدن برای حفظ تعادل احساس آرامش میکنم...
و با خوشحالی تکرار میکنم گور بابای نگاه های چپ چپ تک تکتان که ذره ای ارزش ندارند...