دلم میخواد سرمو بذارم روی میز ... دلم میخواد خستگیمو پنهون نکنم ... دلم میخواد نگرانیهامو بریزم رو کاغذ و همه بفهمن چرا هرروز زیر چشام گود تر از دیروزه... دلم میخواد پنهون نکنم ترس هامو حتی اگه بگن خودشو باخته ...
مطمئنم بابام خوب میشه ولی این روزا من رو زیادی درگیر مرگ کرده ... اون روزی که میمیرم .. اون روزی که میمیره ... اون روزی که دیگه نیستیم.. وای
خیلی وابستم به آدمها ... خیلی وابستم به این دنیا... من غرق این دنیام ... مثل کبک سرمو کردم تو برف این دنیا که یادم بره بالاخره یروزی میاد که نباشم ... که نباشه ... که نباشیم
آدم وقتی درگیر این مساله میشه تازه می فهمه انقدر عمیقه این موضوع که ممکنه غرق شه ... شاید واسه اینه که همیشه ازش فرار می کنم ... که فکر میکنم این چیزا مال بقیست واسه ما پیش نمیاد ...
وقتی درگیر این موضوع میشی بیشتر میفهمی خدا فراتر از تصور بزرگه ... که قدرت بی نهایت خداست ... که چقدر احمقیم که فکر میکنیم کنترل زندگیمون دست خودمونه و سکان دار کشتی ماییم ...
تلنگر... تلنگر بزرگیه این روزا ... چقدرخجالت میکشم از خدا که هی باید با مشکلات به من یادآوری کنه آدم باشم و خودم نمیتونم مثل بچه آدم ، درست رفتار کنم و ناشکر نباشم
که چقدر خجالت می کشم از ضعیف بودنم ... از بی اعتمادیم به خدا ... از دست و پا زدن های بی نتیجم ...
روزای سختیه ... روزایی که خیلی منتظرش بودم سخت شروع شد ...
کاش بتونم از ته دل بگم "خدایا راضیم به رضات " و ته دلم شرط و شروط برات نذارم ... ایمان واقعی کجاست؟ ... توکل بدون شرط و شروط چجوریه؟
انقدر ساکت شدم که حتی نمی تونم دعا کنم ... انقدر قاطی کردم توکل و توسل رو که جفتشو گذاشتم کنار و فقط ساکت نشستم بقیه دعا کنن ... شدم مات و مبهوت
خدایا چشم دوختم به دست بخشندت، بدون هیچ پلک زدنی ... قول میدم نذارم کار بجایی برسه که با سیلی زدن به خودم بیام ...
خدایا بازم با مهربونیت نوازشم کن که شدیدا نیاز به محبت بی حد و مرزت دارم ...
خدایا همه همه همه مریض هارو شفا بده
امروز اومدم یچیز ازتون بخوام و برم
وبلاگ خون خفنی نیستم... جز چندتا از یارهای غار وبلاگم جای دیگه سرک نمیکشم ولی بین همین چندتا، 2 3 تاشون خیلی مخاطب دارن ... اونایی که از ته دل می نویسن، طوریکه محاله ممکنه دردی رو مطرح کنن و اشک من راه نیفته
حالا شما فکر کنید طرف میاد میگه آقا فلان مشکل رو دارم دعا کنید! یهو میبینی نیم میلیون آدم مثل خود من شب قدر واسش ضجه میزنن که خدایا اونو به خواستش برسون... چی بالاتر از این؟!
اینکه فقط چندتا دونه مخاطب دارم اصلا مساله ای نیست که همین چندتا واسم یک دنیا ارزش دارن ... ولی حالا وظیفتون سنگینه ... چون از شما چند تا میخوام برام خواهری و برادری کنید و از ته دلهای پاکتون از خدا بخواید حال خانوادم بخصوص پدرم خوب شه ...
بغض داره گلومو میسوزونه ولی امیدم به خدای مهربون و دعاهای شماست
شک ندارم وقتی دستامونو بدیم به دست هم و یک دل از خدا بخوایم رومون رو زمین نمیندازه ... دستمو دراز کردم، ممنون میشم تنهام نذارید
ان شاالله با خبرهای خوب بر میگردم
یا علی
6 سال پیش ...
14 مهر 1387 ... راهروی سایت صنایع ... وقتی از دور دیدمت فکر نمی کردم این آدمی که دارم میرم سمتش به زودی میشه تمام زندگیم ... تمام مهرم ...
یاعلی گفتیم ... بارها با خودم گفتم که این راه سخته و من کم طاقت ، ولی وایسادم ... چون ایمان داشتم به اون آرامش قلبی ... به اون راهی که هردو آرزوشو داریم ... ایمان داشتم به ساخته شدنمون ... به اون حس قوی ای که ما رو کشوند سمت هم!
چند ساعت ، روز ، ماه ، سال ؟ تو یادته؟ تو میدونی؟ برای من شده همه عمرم ... شده اون نقطه عطفی که براش به دنیا اومدم ... شده مرکز دایره زندگیم ... که از گردش بی هدف دور این محیط دایره خلاص شدم ... که فهمیدم مرکزی هست و وحدتی ... که چقدر قشنگه باهم چرخیدن و دایره هامون رو یکی کردن...
چندسال واسه همدیگه شدیم مرکز ... هدفمون از بودن، از پیشرفت ، از نفس کشیدن ... و این وسط من و تو هی دور شدیم و نزدیک، هی کش اومدیم و ول شدیم ... هی اشتباه هی اشتباه هی اشتباه ... و نمی فهمیدم چرا؟! مشکل کار کجاست؟!
خدا شد مرهم همه خستگیا ... خدا شد شاهد اشکام ... خدا شد کیسه بکس عصبانیت هام ...
و تو همیشه آرومم میکردی که اون خوبه ... بدی از ماست ... آروم باش و گوش کن چی می خواد بگه ...
راست میگفتی ... گاهی میشنیدم حرفاشو ... ولی شنیدنش درد داشت ... چون شکستن درد داره و باید فرو ریخت برای ساخت بنایی جدید! ولی اگه فرو میریختم و تو دیگه پیشم نبودی؟ اگه نبودی که منو بسازی؟ اگه نمی شد؟ اگه اگه اگه....
این اگه های لعنتی که منو بارها تا لب مرز نابودی برد ... این اگه های لعنتی که منو عصبی کرد ... شادیمونو گرفت...
آره ... یجورایی شدیم ترمز زندگی هم ... ولی بهم گره خوردیم! باید چیکار می کردیم؟
مثل دوتا بچه که دیگه تمام گریه هاشون رو کردن ، خودشونو به در و دیوار زدن و دیگه نای رو پا ایستادن هم ندارن از خودمون گذشتیم ... از همدیگه گذشتیم ... برای خدا شدیم! تو اوج ناتوانیه انسان ،حضور خدا پررنگ ترین حالت خودش رو داره!
آره! شدیم برای اون مرکز! خدا اون مرکز بود ! وحدت ما از اون بود ...
اونجا بود به جواب این سوالم رسیدم که چطور دو تا بال میتونن پرواز کنن وقتی وحدت و بدنه مشترکی بینشون نیست؟! اونجا بود فهمیدم چطور باید بشیم دو بال واسه پرواز ... اون نقطه اشتراک کجاست ... که چرا و چطور من و تو باید ما شیم... اونجا بود که از حرف به عمل رسیدیم ...
اونجا بود که خراب شدیم ... ساکت شدیم ... و خدا کمک کرد دونه دونه وجودمون رو خودمون دست تنها بسازیم ... اونجا بود که فهمیدم چرا باید دور میشدیم ... چون باید خودمون ساختن رو یاد می گرفتیم ... حالا میشه بهم تکیه داد!
گذشته ما از طلاست ... گذشته ما همون تیکه های طلاییه که از لجن کشیدیم بیرون ... گذشته مارو ساخت
و حال ... و حال ... و حااااال که همه آرزوی ما بود داره به واقعیت تبدیل میشه ... حال داره میشه وصال ... و من چقدررر دوست دارم تو حال بمونم ... چقدر دوست دارم بیخیال از آینده یه گوشه دنج بشینیم و انقدر نگات کنم تا باورم شه خود خودتی که جلوم نشستی ... خود تویی که لبخند خدا رو تو چهرت میبینم ... خود تو که افتخار می کنم به وجودت ... به روح بزرگت!
زندگی ... میخوام تو لحظه لحظت غرق شم ... می خوام بو بکشم ... مزه کنم ... ببینم ... زندگیییی کنم لحظه هاتو
می خوام باور کنم اون روزها تموم شده ... می خوام مطمین شم بیدارم
... دیگه بسه خواب بد دیدن ...
پ ن 1: یک خط از این نوشته حذف شد ... نه واسه اینکه خلافش بهم ثابت شده باشه، نه! نیازه زمان بگذره ... شاید یکروز این یک خط شد چندین صفحه و ازش نوشتم
پ ن 2: 9 مرداد 1393 مهر ما با محرمیت ابدی شد ... تا این روز باید صبر می کردیم ... صبر ... فقط 3 حرفه ولی اونقدر سنگین و بزرگ که گاهی کمر آدم زیرش بارها میشکنه ...
پ ن 3: پروردگارا ما را تسلیم فرمان خود قرار ده و از نسل ما امتى فرمانبردار خود پدید آر و آداب دینى ما را به ما نشان ده و بر ما ببخشاى که تویى توبهپذیر مهربان (128بقره)