مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

نام جدیدی برای واقعیت های زندگی

امروز صبح وقتی از خواب پاشدم دلم می خواست بزنم زیر گریه... از اینکه نمی تونستم به یاد بیارم دیروز و پریروز و پس پریروز و هفته پیش و ماه پیش چه فرقی با امروزم داشت.... از اینکه انگار زندگی شده تکرار تکرار شده ها...

کار دارم، خیلی زیاد... درس دارم، خیلی زیاد... کلی کار واسه نقاشی دارم،خیلی زیاد... کلی کتاب دارم بخونم، خیلی زیاد... کلی حفظ دارم، خیلی زیاد... یعنی می خوام بگم بیکار نیستم ولی در کنار همه اینا یچیز بزرگ رو ندارم!

هیجانی ندارم... دلخوشی ای ندارم... دارم میرم جلو که رفته باشم.. که بعدا نگم کلاغ پر، گنجشک پر، آخ 23 سالگیمم پرررر...

زندگی یچیز رو به من بدجوری ثابت کرده! اونم اینه که هیچ وقت واسه زندگی نباید برنامه ریخت! چون تا دو دو تا چهارتا میکنی که فلان کارو کنم که بهمان شه... انگار وحی شده باشه بهش انقدررررررررررررررررررررررر زور میزنه که تو نرسی به برنامت که فقط خودش از پس خودش بر میاد... حالا وقتی این برنامه کامل شدش بشه هدفت از زندگی، اون وقت این زور زندگی خیلی برات سنگین تموم میشه... و در انتها به له شدنت ختم میشه

اول سالی آبی خواستم... آرامش خواستم... از خدا خواستم لطفا بین طیف سفید تا آبی پر رنگش، بین آبی کمرنگ و نیلی تجلی کنن ولی حال و روزم رو شما بذارید به حساب مثال نقضش... تقصیر خدا نیستا! بگذریم...

صبح رفتم تو پارک نشستم...جلوتر رو چمن ها دو تا آقا خوابیده بودن ... انگار سالهاست خوابن و منم انگار سالهاست با چشمای باز خواب بودم... 


تکرار تکرار شده ها نام جدیدیست برای واقعیت های زندگی



 یجا خوندم : قرار نیست من طوری زندگی کنم که دنیا دوست داره، خوب طبیعتا قرار نیست دنیا هم همونطوری بچرخه که من دوست دارم!

 واقعا شیر تو شیره.... 


بعضی چیزا خیلی چیزن...

این روز ها خیلی خستم... خوابمو بیشتر کردم، غذا خوردنمو بیشتر کردم ولی بی فایدست... خستگی از فکره، از روحه...

ازینکه پر از انرژی منفی باشم بیزارم! دو تا چیز ساعت های منو تو شرکت تغییر میده .. یکی این عکسه: 



چنان آرامشی بهم میده که هربار ناخودآگاه لبخند میزنم...

یکی هم این آهنگه :



امیدوارم حال شما رو هم خوب کنه... 



پ ن : هرچقدر هم که نخوای ببینی، ولی دنیا پر درده... دوتا کوچولوی 1 و 2 ساله به اسم های پریا و علی دکتر ها ازشون قطع امید کردن... ولی ما یه امید بالاتر از همه اینها داریم و اون خداست... نتونستم عکسشونو بذارم یعنی نمی خوام جیگرتونو کباب کنم ، ولی ازتون می خوام یک لحظه، فقط یک لحظه خانواده و پدر مادر این دوتا طفل معصوم رو درک کنید و از ته دل برای شفاشون دعا کنید...

خدایا، خودت گفتی دعایی که مومن در حق مومن کنه رو مستجاب میکنی... حرف تو که حقه، یعنی یک نفر از ما هم مومن نیستیم؟ .... 

این روزها و شبها، سر سفره افطار فراموششون نکنید....


انسان با درد زاده شده...

پریروز که داشتم از خیابون رد میشدم، یه لحظه پاهام سست شد... همون طور که داشتم به ماشینی که از روبرو میومد نگاه می کردم و سعی میکردم خودمو زودتر از خیابون رد کنم، دیدم چقدررر دلم میخواد بزنه بهم که سه چهار روز برم بیمارستان ملاقات ممنوع شم و همش بهم ارامبخش بزنن که این دردا رو حس نکنم...

دیروز که از خدا و فکرم خجالت کشیدم ، دیدم چقدر دلم می خواد چند روزی جام رو با کبک عوض کنم تا سرمو بکنم لای برف ها تا نه بشنوم نه ببینم...

امروز به خدا پیشنهاد دادم، تو دوره های بعدی آفرینش به بنده هاش چند روزی رو بنا به میلشون مرخصی بده. تا ازین دنیا کنده شن...


وقتی سعی می کنن  قانعم کنن که اشتباه تصمیم گرفتم ، حس می کنم نیاز به مرخصی دارم... چون دوباره پاهام سست میشه و بازهم دلم آشوب میشه و برای چندمین بار در روز تهوع حس. نزدیکم میشه...

الان درده، نشه درده، میگن بشه هم درده... به نظرتون کم درد ترین راه چیه? ....



کاش تلخی زندگی کمی الکل داشت تا لااقل درد را کمتر احساس می کردیم...