بعد از "کافه پیانو" ی فرهاد جعفری ، "همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها " ی رضا قاسمی یه حال دیگه بهم داد... اولش خیلی نا مفهوم بود ولی الان عاشقشم... انگار نویسنده مست بوده موقع نوشتن یا مثلا توی یجور خلا و افکار مبهم گیر کرده بوده ولی قلم دستش بوده... انگار سر این کتاب هم مرده هم زنده شده، هم بهم ریخته هم آروم شده.. غرق در شخصیت هاش شده.. توصیفش سخته.
دلم می خواد یه تیکه از کتابو بنویسم ... این تیکه واسه من مثل گل هندونه خواستنی و شیرین بود. تیکه ای که همیشه دلم می خواد مال من باشه...
اینجا می خواد از فراموشی بگه. ازین که اگه گذشته و آینده رو بیخیال شی و توی "حال" باشی خیلی از مشکلات حل میشه... کاری که من خیلی تمرین کردم ولی نشد... و انگار خود نویسنده هم موفق نشده و من عااااشق سرو کله زدن و تمرکز رو چیزیم که دوست دارم ولی نشده!
" می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. می گویند دردی که نوزاد ، هنگام عبور از آن دریچه تنگ، متحمل می شود چنان شدید است که کودک ترجیح می دهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد. و من که آمده بودم تا سرانجام خود را از شر رنجی خلاص کنم ... داشتم به روزی فکر می کردم که بدن ماتیلد ( یکی از شخصیت ها) تصمیم گرفته بود هرچه را به قسمت خاکستری مغزش می رسد فورا پاک کند.
نه آینده وهم شود، نه گذشته خاطره شود. فقط اقتدار لحظه بماند و بس. چه خوش و چه ناخوش... فرق نکند میان اتفاقات دور از هم رابطه ای نزدیک پیدا کنم . این قدر میان روابط نزدیک مقاصد دور کشف نکنم. فراموش کنم بندیکت (یکی دیگه از شخصیت ها) دیروز هم اره می کرد. فراموش کنم حتی همین یک دقیقه پیش هم اره می کرد. فکر کنم همین حالا اره را برداشته. همین حالا. و لحظه دیگر باز همین حالاست.
هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدار لحظه می بود و بس، اگر "همین حالا" بود، اگر فقط "همین حالا"، چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد. اگر فقط "همین حالا" بود و نه بعد ، هیچ کس جلادِ دیگری نبود...
این "گذشته" است که شب می خزد زیر شمدت. پشت میکنی می بینی روبروی توست. سر در بالش فرو میکنی میبینی میان بالش توست و مثل سایه است و از آن بدتر. سایه نور که نباشد دیگر نیست ، اما "گذشته" در خموشی و ظلمت با توست... و هرکس برای آینده رویایی داشت جز من..."
همین حالا... من همین حالا رو دوست دارم. یه تیکه هایی از گذشته رو دوست ندارم و تصوری هم از آینده ندارم... پس بهترین لحظه همین حالاست...
چرا وقتی میدونم چشم های زیادی دارن نگام میکنن تا از زنده بودنم لذت ببرن و رشد کردن و بزرگ شدنمو ببینن ، خودم هیچ لذتی از بودنم نمیبرم و فقط دو چشمی رو میبینم که داره اشک میریزه...
چرا خودم تو آیینه واسه خودم غریبه شدم؟
چرا یادم نمیاد 10 سال پیش خودمو تو آیینه چطور میدیدم؟
این دو تا چشم چرا منو اینجوری نگاه میکنه؟
اصلا چرا انقدر زیرشون گود رفته؟
چرا صبح که از خواب پا میشم لاغر شدم؟ چی کشیدم تو خواب؟
چرا انقدر مسخره لبخند میزنم؟
چرا این اتاق انقدر آیینه داره؟ چیو می خواد ثابت کنه؟
چرا شونه هام داره میفته؟
لعنتی چه باری انداختی رو دوشم که داره از پام میندازه؟ لعنتی تو کی ای؟ لعنتی تو چته؟
لعنتی...لعنتی...
نترس با تو نیستم! بهت بر نخوره ..هیچ کس بیشتر از خودم لیاقت شنیدن لعنتی رو نداره. کسی که خودشو شکوند ،خورد کرد، له کرد بعد خندید! و هنوز داره می خنده و می رقصه و می خنده و می رقصه و می خنده... و بقیه دارن براش دست میزنن که هوراااااااا آفرین کوچولوی دوست داشتنی بخند! هاهاها بخند! شده الکی بخند!! مگه با تو نیستم؟توروخدا بخند... واسه آرامش ما بخند ، واسه دل ما بخند...
- ولی دل من چی ، باباااااا پس من چییییییی...؟
- اوا این چی بود افتاد؟ مهسا گریه میکنی؟ اون دستا کوشن؟ آهاااااااای تو این اتاق به یه دست سرد احتیاج داریم... کلی اشک داغ دارن میفتن.. پس کجایید؟ نامردا کجایید؟ چیه می ترسید افسرده شید بیاید اینجا؟ میترسید مجبور شید دو قطره اشک بریزید؟
حالم خوب نیست ... نمی دونم چه مرگمه! همین جا اعلام می کنم دارم می سوزم...
تا ته دیگم نسوخته بیاید بخورید شب عروسیتون بارون بیاد.
اون موقع یاد منم بیفتید که من همه عمرم به یاد شما بودن گذشت
امروز وقتی داشتم یسنا رو می خوابوندم اتفاقای جالبی افتاد...
وقتی گذاشتمش رو پام چون خیلی دست و پا میزنه مجبور شدم دستشو بگیرم که با تکوناش بیدار نشه... فکر کردم خوابیده دیگه ، واسه همین دستمو برداشتم ولی یهو دستاش رفت هوا و خورد به چشمشو بیدار شد... دوباره پامو تکون دادمو پیش پیش لا لا خوندم که با دستای بسته بخوابه و یکم بعد دستمو برداشتم ولی طفلی انقدر گرفته بودمش که با اینکه دستمو برداشتم همون طوری خودشو سفت گرفته بود و تکون نمی خورد.. که دوباره یکم بعد دستش رفت هوا....
دوباره پیش پیش لالا و خوابوندمش و این بار یکم که خوابش سنگین شد کنترل تلویزیون رو گذاشتم رو دستاش... اون کوچولوی نازنینم که شرطی شده بود به هوای اینکه خاله دستاش روی دستامه خوابید.. یکم بعد که خسته شد یهو زورشو جمع کرد و دستاشو یهو آورد بالا که دید ای دل غافل! خاله چقدر دستاش سبک بودااا....
خدایا منو ببخش ولی حس کردم من یسنای 3 ماهم و تو خاله 22 ساله...
که بعضی وقتا انقدر منو سفت گرفتی که حس میکنم اومدی نشستی رو حلقم که نفسم بالا نیاد ولی نگو این محبته... بعضی وقتا هم که بیخیالم میشی من شرطی شده فکر می کنم هنوز رو حلقمی و داری با بدجنسی زجرم میدی ولی نگو من دارم داوطلبانه نفس نمی کشم و هی بهت چشم غره میرم که اگه جرئت داری ولم کن... بعد که میبینم دیگه واقعا دارم خفه میشم دادم میره هوااااا که میبینم اوا چه خودآزار بودم من!
و تو تمام مدت داشتی مظلومانه نگام می کردی...!
بعضی وقتا هم انقدررر دلتنگ دستات میشم که نمی تونم از هیچ لحظه ای لذت ببرم...
من تو این 3-4 سال اخیر بارها و بارها تمام این حالات رو چشیدم و اینا یعنی من همش در حال کلنجار رفتنم تا لذت بردن...
اینا رو گفتم که اولا بابت یسنا که از نگاه کردن بهش سیر نمیشم ازت تشکر کنم و بعد عذرخواهی کنم که اکثر اوقات یادم میره چقدر واسه فهمیدن دلیل کارهات به قول آوا گوجولوم...
البته زیاد خوشحال نشو چون با این وضع روحی ای که من دارم بعید نیست دوباره چند روز دیگه چشم غره هام شروع بشه و دادم بره هوا.. البته تقصیر خودتم هست اگه آدم بودی میدیدی خیلی سخته آدم بفهمه کارات همه محبته.. البته شایدم هیچ وقت نفهمه...
خلاصه که عاشقتم...
"یا لطیف ، ارحم عبدک ضعیف"