اگه خدا بیاد خیلی رک و صمیمی بهت بگه چشاتو ببند و بخواه یکی رو که خیلی دوست داری همین الان بیارم جلوت کی رو آرزو میکنی؟
چند نفرمون کسی رو میخوایم که هنوزم هست... ؟
اگه خدا بیاد خیلی رک و صمیمی بهت بگه چشاتو ببند و یجایی رو تصور کن که دوست داری توش باشی کجا رو آرزو میکنی؟
چند نفرمون جایی رو تصور میکنیم که توش هستیم؟
اگه خدا بیاد خیلی رک و صمیمی بهت بگه چشاتو ببند و یه گذشته ای رو تصور کن که دوست داشتی داشته باشی چی تصور میکردی؟
چند نفرمون گذشته ای رو تصور میکنیم که واقعا داشتیم؟
آینده....
هرچی خدا خیلی رک و صمیمی خواست پای آینده رو بکشه وسط تا چشامو ببندم و آینده ای که ندیدمو تصور کنم ، نتونستم..
تا یه سال و دو ماه و هجده روز پیش آیندم انقدررررررررررر قشنگ بود که دلم می خواست زنده بمونم و حتما زندگیش کنم .. خیلی رک و صمیمی بارها در مورد آینده و کارایی که میخوام انجام بدم با خدا صحبت کردم ولی گویا خدا خیلی رک تر از چیزی که فکر میکردم بود
دیروز که وسایلمو تو کارتون گذاشتم دوباره حس همون حباب بهم دست داد که تو یه اتاق پر کاکتوسه... و بجای زجر کشیدن و منتظر ترکیدن بودن دلش می خواد یکی بیاد و اونو بترکونه...
تا حالا انقدر از آینده نترسیده بودم...
چقدر ناگهانی یسری اتفاقات میفته... چقدر ناگهانی آرزوهات شکسته میشه..اونقدر ناگهانی که فقط سالها طول میکشه باورش کنی و اگر تونستی باورش کنی سالها طول میکشه تا دردتو درمون کنی و واقعا آدم چندسال زندست تا بتونه به همه این کارا برسه؟
پر امیدم و لبریز از ناامیدی...