زن دست مردش را گرفته بود... او را به مغازه آورده تا رنگ دلخواهش را انتخاب کند...
نگاهشان به عکس صورت زنهایی است که موهایشان نمونه رنگ است! زن هایی با لبخندهای وسوسه انگیز ، چشمانی گیرا و موهایی شاید خوش رنگ!
زن دست مردش را گرفته بود... انقدر محکم که می ترسید نگاه عکس، شوهرش را تسخیر کند...زن هایی با موهایی شاید خوش رنگ...!
مرد بدون چشم برداشتن از عکس، دست همسرش را رها کرد...
دست مرد بلند شد و نگاه زن لرزان مسیر دستش را دنبال می کرد. " - کاش دستش را محکم تر می گرفتم...."
مرد موهای عکس را نوازش کرد.. طوری خیره به عکس بود که گویی گفت و گویی عاشقانه میانشان در رفت و آمد است... انگار که مرد می گفت : " - نه عزیزم! این رنگ ها تنها به صورت زیبای تو می آید نه ... "
نگاه زن به دست مرد بود و دست مرد به صورت عکس...
سرش را برگرداند... شاید یاد چیزی افتاد! شاید به خود لعنت فرستاد! شاید به زن نیاز داشت!... هرچه بود دل کند از عکس و لبخند گیرایش...
دستش را دور کمر زن انداخت و آرام گفت : " - عزیزم...موی تو خوش رنگ ترین رنگ دنیاست... "
زن خندید... زن ساده لوحانه خندید... و مرد بدون گفتن حرفی زن را به خانه برد...
زیبا نوشته بودین...جقدر دلم تنگ سادگیست..
:)
ولی منظور من سادگی نبود... منظور من اون مرد بود...
سلام
روایت جالبی بود.
این عجق وجقها کجاشون میتونه آدم رو جذب خودشون کنه!؟مگر عجق وجقهایی مثل خودشون تحویلشون بگیرن.
به آقای فالگیر شما دیگه چرا؟ از همینه مردا بدم میاد ... خوششون میاد بعد میگن اه این چیه! انگار خودشون به خودشون می خوان انرژی متوقف کننده بفرستن!
خدا ساده و زیبا و مهربون و خانوم و نجیب و با ایمانشو قسمتتون کنه