واییییییییی که امروز اینجا چه هواییه!!!!
وقتی با سرماخوردگی و پررویی تمام رفتم پارک قدم بزنم انقدر مه بود و هوا عااالی ! که دلم می خواست جیغ بزنم!
دلم خیلی واسه بابل تنگ شده.. زمستونا وقتی 8 صبح کلاس داشتم دقیقا همین حس بهم دست میداد... و البته چرا راه دور... هفته پیش که رفتیم شمال دوباره همین حس رو تجربه کردم...
روز آخر تنها رفتم لب دریا، هیشکی نبود! باور کن! حتی یک نفر! من بودم و آسمونو و دریا و خدا...
همه آبی بودن جز من...مثل یه لکه سیاه تو یه صفحه سفید...
و تو اون لحظه داشتم به این فکر می کردم که احتمالا خدا هم وقتی می خواد آروم شه میاد لب دریا... شاید واسه همینه که نگاه به دریا ثواب داره...مثل نگاه به قرآن مثل نگاه به پدر و مادر...
من میدونم ..این چهار تا چیز یه ربطی به خدا دارن... یه ارتباط خاص!
گوشتو بیار جلو........ خدا ........ خووووب؟ زیاد میاد لب دریا.. من اینو مطمئنم!
.
.
.
اون روز منو خدا پاهامونو بغل کردیم ، زل زدیم به دریا و من کلی واسه خدا خوندم...
خدایا ! به تهیدستى ام نگاه نکن… نگو که هیچ ندارى… ببین! من تو را دارم...
از بچگی یکی از تفریحات مورد علاقم ماشین سواری بود. اون زمان دوست داشتم صدای ضبط رو بلند بلند کنم ، بندازیم تو اتوبان همت که ته نداره و ساعت دوازده شب با سرعت گاز بدیم. شیشه رو بدم پایین و هرچند دقیقه یبار سرمو بیارم پایین سمت پاهام که بتونم نفس نکشیدن بخاطر بادی که می خورد تو صورتمو جبران کنم.
الانم که بزرگ شدم دوست دارم سوار ماشین شم. شیشه بالا.بدون هیچ صدایی و فقط به صورت آدما نگاه کنم. به خنده هاشون . به عصبانیتشون . به دست هم گرفتنا . به اینکه به چی فکر می کنن . چرا اینجان. چیکار میشه کرد همه بخندن...
صبح ها پنج از خواب پا میشم و با آفتاب مسابقه میزارم که کی زودتر از خونش میزنه بیرون. با اتوبوس از جاهایی رد میشم که هیچ وقت تنها نرفته بودم. از ولیعصر به سمت انقلاب یه پارک درازی وسط دوتا خیابونه پر از صندلی. انقدر صندلی هست که فکر کنم جا واسه همه خسته های انقلاب تا ولیعصر داشته باشه. اما صبح ها خسته ای اونجا نیست ولی بی جا زیاد هست.. مردی که همیشه روی یکی از صندلی ها به سختی هیکل مردونشو جا داده و پتو رو کشیده رو سرش. نمی دونم از سرماست یا یا اینکه نمی خواد کسی اونو ببینه یا بشناسه.. امروز کلاغا دورش جمع شده بودن و به زمین سنگی نوک میزدن ، روزیشونو میگرفتن .. چه بسا از دست اون مرد...
تاحالا چند تا بی کس، بی پناه، بی خانواده،بی کار،بی خونه،بی همراه روی این صندلی نشستن و گذر ماشین ها و اتوبوسارو که امثال منو تو توش بودن رو نگاه کردن و کمکی خواستن و کمکی ندیدن... و این صندلی ها تا حالا چند بار واسشون گریه کردن؟ این صندلی ها خیلی مردن که اینهمه نامردی رو میبینن و هنوز تونستن محل امنی واسه یه خسته دیگه باشد.. این صندلی ها خیلی خستن! من می دونم...
صبح ها اکثرا زود میرسم میرم پارک لاله..یه پاتوق واسه خودم پیدا کردم.. یه آلاچیق چوبی کوچولو ته پارک کنار دریاچه و رودخونه مصنوعی.. ولی من حتی با اون میتونم دریا رو تصور کنم . با خودم جمله آندره ژید رو تکرار میکنم که میگه: " بگذار عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان می نگری" من اینجور آدمیم! :)
دوتا آلاچیق اون ورتر محبت داره غوغا میکنه. یه مرد،شاید یکی مثل همون که صندلی ها تنها جای امن واسشن ،نشسته و دورش تمام گربه های پارک و کلاغ ها جمع شدن و دارن روزیشون رو از دستای بخشنده مردی می گیرن که ظاهر خیلی فقیری داره و قلب و روح خیلی ثروتمند.. میدونه گربه هاش چقدر تن ماهی دوست دارن و تو نگاهش غم رو میبینم که چقدر ناراحته از اینکه یدونه تن ماهی چقدر واسه اینهمه گربه کمه ... و خرید همین یه تن ماهی چقدر واسه اون زیاده...
دوتا آلاچیق اون ورتر خدا داره دشت اول این مرد رو میده.. همیشه وقتی به یه نیازمندتر از خودم میرسم میگم : مهم نیست زنی،مردی،پیری،جوونی..مهم اینه همه روحمون از خداست .. و این یعنی عمیق ترین پیوند... پس ببخش.
یه گربه سیاه زل زده تو چشام!! و نمیدونه من ازش میترسم!! خوش شانسه چون ناهار ماهی دارم...
دشت اول منم اومد...
الهی همه روزشون پر از برکت باشه.. منبعش از خدا دستش از شما...
----------------------------------------------------------------------------------------
پ ن 1) از چهارشنبه میرم سرکار... اولش زجر بود واسه همین نه گفتم نه نوشتم. روز به روز داره بهتر میشه
پ ن 2) 17 مهر.. وارد 5 سال شدیم.. دوست دارم هنوز.. و هرروز بیشتر از دیروز :)
پ ن 3) گویا این وبلاگ با روزی 2 3 بار چک کردن هدی و راشین و خودمه که شارژ میشه!!!!
گاهی وقتا پر میشم از سوال و گاهی وقتا خالی میشم از پر بودن...
گاهی وقتا انقدر متعجب میشم از اطرافم که چشام تا حد ممکن باز میشه و پلک نمیزنم و گاهی وقتا انقدر کسالت بار میشه اطرافم که داوطلبانه چشامو میبندم به امید دیدن یه خواب هیجان انگیز...
می خوام بگم گاهی وقتا انقدر تو زندگیم تضاد میبینم که می خوام شاخ در بیارم... انقدر تغییر می کنم که خودم واسه خودم ناآشنا میشم...
گاهی وقتا.. فقط گاهی وقتا دلم یه هم صحبت می خواد که با تموم قاطی پاتی بودن فکرام تو چشاش نگاه کنم و بدونم که فهمیده چی میگم...
گاهی وقتا فقط گاهی وقتا جز سجده و گریه پیش خدا راهی برام نمی مونه...
دروغ گفتم! بیشتر وقتا... فقط بیشتر وقتا راه آخر به توسل و توکل ختم میشه .. اما
من بیشتر وقتا درگیر اون گاهی وقتام...
و گاهی وقتا انقدر دور میشم ازون بیشتر وقتا که بیشتر وقتا گم میکنم خودمو توی اون گاهی وقتا
و بیشتر وقتا وقتی میفهمم که اشتباه کردم که گاهی وقتا شده همه ی بیشتر وقتام
و گاهی وقتا انقدر غرق شدم توی گاهی وقتام که بیشتر وقتا نمی تونم در بیام ازون گاهی وقتا
و بیشتر وقتا باید وایسم تا یه روزی بیاد مثل شب قدر که به واسطه دل پاک یکی دیگه راهی وا کنم و برم به خودا بگم درسته بیشتر وقتا من توی گاهی وقتا دست و پا میزنم ولی بیشتر وقتا تو بودی که زل زدی توی چشامو فهمیدی الان نا خواسته درگیر گاهی وقتام...
و فقط تو میفهمی ...
خدایا هرچند با بزرگتر شدنم داره گاهی وقتام بیشتر میشه ولی به خودت قسم بیشتر وقتام به یاد توام و به امید تو...
یا لطیف! ارحم عبدک الضعیف