امروز واسم پر از خاطره بود...
3 سال پیش همچین روزی 16 آذر 87 ساعت 5 من رو صحنه بودم و تو سالن صمیمی دانشگاه اولین اجرای زنده سنتورمو تجربه کردم...
همه بچه های مجله یه گوشه سالن جمع شده بودن و تشویقم میکردن و بین اون همه ادم تشویق اونا ترسمو کم کرد...
...
3 سال پیش...
و کی میدونه این 3 سال به من چی گذشت...
دانشجو!!! روزت مبارک
هستی...
آنچنان عمیق که نه نبودنت را باور میکنم
نه نداشتنت را...
تو هستی...
نه در کنار تن
چراکه تن ارزش تو را نمی فهمد
...
ای روحت نور چشمم،
دلم را آراستم برای تو
خوش بگذران!
خدایا مطمئنی هستی؟
اصلا من هستم؟
یا من هستم تو نیستی؟
نگو که تو هستی من نیستم!
من هستم! همین جام! پای این قلم که بهش قسم خوردی!
ولی تو کجایی؟!
شایدم توهمه که من هستم!
تورو که نیستی، میگن همه جا هستی!!
پس منی که هستم ، لابد هیچ جا نیستم...
هیچ جا نبودن یعنی نیست بودن...
پس منم نیستم؟!
...
مثل همیشه تا میام گله کنم که پس تو کجایی که دردهامو ببینی
همه دنیا می پیچه بهم که آخرش بگم،
آهان!
خدایا تو هستی! منم که نیستم...
عجب ... !!!