امروز رفتم سراغ سنتور قدیمی...
دلم شدید هوای زدنشو کرده و اونم شدید از کوک خارجه...
کم نیوردم.. خوبیه تنها بودن همینه، که اگه دلت خواست حتی با ساز بدون کوک بزنی کسی نیست که سردرد بگیره یا بگه فلان آهنگ و بزن یا بگه دستت سرد شده یا بگه چرا ول کردی یا بگه... اسلام با زدن ساز موافق نیست!!!!
کلی آهنگایی که باهاشون عشق می کردمو مرور کردم.. 5 سالی که کلاس رفتم و 1 سال و نیمی که تو گروه موسیقی دانشگاه زدم یه ور... امروز یه ور...
گفتم دانشگاه! یاد اجرای 16 آذر 87 افتادم.. ترم اولی بودم :) فرداش وقتی می خواستم برم سر کلاس چندتا پسره از کنارم که رد شدن گفتن : ااا علی سنتوری :) تازه فیلمش پخش شده بود و تیکشون کلی منو بچه های خوابگاهو خندوند...
می فا سل لا سی دو ر می فا...
داشتم میگفتم، همه یه ور امروز یه ور، وقتی فا صدای هرچی میداد جز فا! وقتی هیچ نتی سر جاش نبود جز لا.. لا هم چنان محکم سر حرفش وایستاده... لا ! زدن با ساز بی کوکم گاهی لذت بخشه...
یاد شعر سهراب افتادم...
- " من نمی دانم
که چرا می گویند :
اسب حیوان نجیبی است ،
کبوتر زیباست .
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد .
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید
واژه را باید شست . واژه باید خود باران باشد
چتر را باید بست ، زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد... "
و من چقدر واسه فکر و خاطرم نیاز به بارون دارم، نیاز به دریا دارم... خیلی دلم واسه شمال و خونم تنگ شده... اونقدر که اکثر خوابام بابلم و کنار دریا...
ساز بی کوک مثل کرکس میمونه که شاید کسی نه باهاش میزنه نه تو خونش نگه میداره..
می فا سل لا سی دو ر می فا ... خیلی خارجه!
ازم ناراحتی؟
- لا
خسته ای؟
- لا
خوبی؟
- لا!
بدی؟
- لا!
...
عینه خودمه :)
و وقتی سوالام تموم میشه میشنوم چه لالایی واسم می خونه...
لای لالای لای لالای لای لالای لاااای..
لای لالای لای لالای لای لالای لاااای...
دوسش دارم، سنتورمو میگم... بدون کوکشم دوست دارم... :) با یه نت لا طوری آرومم میکنه که آدما با صدتا زبون بیشتر زخمیم میکنن تا آروم... فکر کنم واسه همینه انقدر زود به اشیا وابسته میشم مثل عروسکم نیلوفر که نزدیکه 18 ساله نگهش داشتم.
-"زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد. نیلوفر کاشت ،
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است. "
تا کوک لا هم ناکوک نشده برم ازش آرامش بگیرم... "اکنون" این نت تنها چیزیه که آرومم میکنه...
-----------------------------------------
پی نوشت:
از سهراب عزیز معذرت می خوام یه خط از شعرتو حذف کردم... احتمال دادم خیلیها خوششون نیاد
بعد از "کافه پیانو" ی فرهاد جعفری ، "همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها " ی رضا قاسمی یه حال دیگه بهم داد... اولش خیلی نا مفهوم بود ولی الان عاشقشم... انگار نویسنده مست بوده موقع نوشتن یا مثلا توی یجور خلا و افکار مبهم گیر کرده بوده ولی قلم دستش بوده... انگار سر این کتاب هم مرده هم زنده شده، هم بهم ریخته هم آروم شده.. غرق در شخصیت هاش شده.. توصیفش سخته.
دلم می خواد یه تیکه از کتابو بنویسم ... این تیکه واسه من مثل گل هندونه خواستنی و شیرین بود. تیکه ای که همیشه دلم می خواد مال من باشه...
اینجا می خواد از فراموشی بگه. ازین که اگه گذشته و آینده رو بیخیال شی و توی "حال" باشی خیلی از مشکلات حل میشه... کاری که من خیلی تمرین کردم ولی نشد... و انگار خود نویسنده هم موفق نشده و من عااااشق سرو کله زدن و تمرکز رو چیزیم که دوست دارم ولی نشده!
" می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. می گویند دردی که نوزاد ، هنگام عبور از آن دریچه تنگ، متحمل می شود چنان شدید است که کودک ترجیح می دهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد. و من که آمده بودم تا سرانجام خود را از شر رنجی خلاص کنم ... داشتم به روزی فکر می کردم که بدن ماتیلد ( یکی از شخصیت ها) تصمیم گرفته بود هرچه را به قسمت خاکستری مغزش می رسد فورا پاک کند.
نه آینده وهم شود، نه گذشته خاطره شود. فقط اقتدار لحظه بماند و بس. چه خوش و چه ناخوش... فرق نکند میان اتفاقات دور از هم رابطه ای نزدیک پیدا کنم . این قدر میان روابط نزدیک مقاصد دور کشف نکنم. فراموش کنم بندیکت (یکی دیگه از شخصیت ها) دیروز هم اره می کرد. فراموش کنم حتی همین یک دقیقه پیش هم اره می کرد. فکر کنم همین حالا اره را برداشته. همین حالا. و لحظه دیگر باز همین حالاست.
هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدار لحظه می بود و بس، اگر "همین حالا" بود، اگر فقط "همین حالا"، چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد. اگر فقط "همین حالا" بود و نه بعد ، هیچ کس جلادِ دیگری نبود...
این "گذشته" است که شب می خزد زیر شمدت. پشت میکنی می بینی روبروی توست. سر در بالش فرو میکنی میبینی میان بالش توست و مثل سایه است و از آن بدتر. سایه نور که نباشد دیگر نیست ، اما "گذشته" در خموشی و ظلمت با توست... و هرکس برای آینده رویایی داشت جز من..."
همین حالا... من همین حالا رو دوست دارم. یه تیکه هایی از گذشته رو دوست ندارم و تصوری هم از آینده ندارم... پس بهترین لحظه همین حالاست...
نون داغ دیدی چقدر می چسبه؟ خبر دارم ازون داغتر که به من کلی چسبید!
قضیه ازین قرار بود که طی اصرارهای مکرر دیروز نسرین که "توروخدا تا نزدیک تر به امتحانم نشدیم، بریم پرینت تلفنو بگیریم و حساب کتابامونو تموم کنیم" قرار شد فرداش(یعنی امروز) بریم مخابرات محترم شهر بابل با آگاهی به اینکه قراره کلی چزونده بشیم...
قرار شد 8 صبح پاشیم که آفتاب تا خیلی حال نیومده و ذوق نکرده تو سوزوندن ما، کارمونو انجام بدیم...(زود پاشدن واسه اکثرا سخته و واسه نسرین چیزی فراتر از سخت..کلا به خواب ارادت خاصی داره!) از هشت ما با زنگ گوشی من که آهنگ "عشق نمی خوابه منصوره!" قصد پاشدن کردیم تا بالاخره 9 طوری پاشدیم که 9:5 از در خونه بیرون بودیم!
این در خونه که میگم ،در خونه خودمون نیست چون یه چندوقتیه که کوچ کردیم خونه خدا (همون هدی خودمون) و به قول مامان که پرسید فیریزرتونو انتقال دادید یا نه؟ با فیریزر انتقال داده شده فعلا مهمونشیم(البته ما بیشتر نقش صاحب خونه داشتیم تا مهمون)
خلاصه اول باید میرفتیم خونه خودمون و توی اتاق من که از قدیمیا بگیر تا مامانم میگن شتر با بارش گم میشه باید دنبال یه کاغذ اندازه نصف ورق A4 میگشتیم که روش نوشته 1818! (خداییش کار سختیه)
نسرین از منطقه ای شروع به گشتن کرد که میدونستم اونجا نیست! یخورده که گشت دلم نیومد گفتم "نسرین احتمال اینکه اونجا باشه 0% " که یهو چش نسرین قلمبه شد و دادش رفت هوا که واسه چی پس دارم میگردم احتمال 0% که گشتن نداره!!!! و تمام این صحنه ها من مجبور بودم نخندم چون نسرین هنوز خوابش میومد و معلوم بود اصلا حوصله نداره...
خلاصه به طرز معجزه آسایی اون 1818 که توش رمز تلفنمون بود پیدا شد و ما مشتاقانه عازم مخابرات و چشیدن آزار و اذیت های ماموران مهربانشون شدیم..
از در خونمون (خونه خود خودمون! ) اومدیم بیرون که گویا امروز خورشید حالش بد بود و جون نداشت مارو گوش مالی بده چون تا چشامو بستم و دعای خروج از منزلمو اینطور شروع کردم که "خدایا به جوونیمون رحم کن!" نسرین منو از حال روحانیم بیرون آورد که "بدو بریم هنوز جهنم نشده! "و من با پای شکسته داشتم تمام تلاشمو واسه دویدن میکردم...
تا ناخدا رفتیم که (ناخدا پیتزا داشنجویی نزدیک دانشگاست که البته ما هیچ خاطره ای اونجا نداریم جز اینکه یبار بخاطر تبلیغش که گفته بود اگه بیاید اینجا بهتون یه کاسه آش یا یه فنجون قهوه میدیم، رفتیم و دست از پا درازتر برگشتیم و ... سوخت! ساندویچه مزه خر میداد و بعد که موچشو گرفتیم و بروش آوردیم "دروغگو پس قهومون کو؟!" یه چیزی آورد که رنگش قهوه ای بود و بهتره دیگه توضیح ندم... )
داشتم میگفتم تا ناخدا رفتیم که نسرین یاد امتحانش افتاد و گفت" امروز چندشنبست؟" منم که یادم بود امتحان تنظیم خانوادم سه شنبست و هنوز یروز وقت دارم با اعتماد به نفس گفتم "دوشنبه"...
چند قدم که رفتیم جلو جیغم رفت هوااااا....
"خااااااااک بر سرموووون!!! نسریییییین امروز تعطیل رسمیه!!!!!! "
.
.
.
هیچی نمیگم فقط قیافه نسین رو تصور کنید...!!!!!
به قول وبلاگ نویسا "پی نوشت"
------------------------------------------------------------------------------------------
1. باورم نمیشه این اتفاق واسه منی افتاده که دیروز یه پست راجع به تعطیل رسمی نوشتم!
2.فهمیدم من جزو دسته چهارمم... کساییکه انقدر فکرشون درگیره که اصلا یادشون میره اون روز تعطیله تا بخوان ازش استفاده کنن!
3.برای تاکید بیشتر: فکرم خیلی درگیره ...