مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

پاییزی با عطر محرم

دست چپش رو بغل کرده و داره راه میره که درد قابل تحمل شه

خیلی وقته شب بخیر گفتم ولی دارم صلوات میفرستم شاید دردش کم شه ... 

در اتاقمو باز می کنه ، میاد بالا سرم نگام میکنه

فکر میکنه خوابم ... به سختی خم میشه و گونم رو میبوسه

و این میشه بهانه ای که من تا خود صبح بگم " قربونت بشم بابا " و اشک بریزم




پ ن 1: اینجا 3 سالش تموم شد ... 

پ ن 2: التماس دعا


امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود          فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا می شود

امشب کنار یکدگر، بنشسته آل مصطفی                 فردا پریشان جمعشان، چون قلب زهرا می شود

امشب بود بر پا اگر، این خیمه ی خون خدا               فردا به دست دشمنان، بر کنده از جا میشود

امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی             فردا صدای الامان، زین دشت بر پا می شود

امشب کنار مادرش، لب تشنه اصغر خفته است        فردا خدایا بسترش، آغوش صحرا می شود

امشب که جمع کودکان، در خواب ناز آسوده اند         فردا به زیر خار ها، گم گشته پیدا می شود

امشب رقیه حلقه ی زرین اگر دارد به گوش              فردا دریغ این گوشوار از گوش او وا می شود

امشب به خیل تشنگان، عباس باشد پاسبان            فردا کنار علقمه، بی دست، سقا می شود

امشب که قاسم زینت گلزار آل مصطفی ست            فردا ز مرکب سرنگون، این سرو رعنا می شود

امشب بود جای علی، آغوش گرم مادرش                 فردا چو گل ها پیکرش، پا مال اعدا می شود

امشب گرفته در میان، اصحاب، ثار الله را                   فردا عزیز فاطمه، بی یار و تنها می شود

امشب به دست شاه دین، باشد سلیمانی نگین        فردا به دست ساربان، این حلقه یغما می شود

امشب سر سر خدا، بر دامن زینب بود                     فردا انیس خولی و دیر نصاری می شود

ترسم زمین و آسمان، زیر و زبر گردد حسان               فردا اسارت نامه ی زینب چو اجرا می شود

                                                                              

     حبیب الله چایچیان (حسان)



اسید پاشی


تا الان سکوت کردیم ... به راننده بی احتیاطی که اتوبوس رو به دره انداخت و خیلی ها نقص عضو پیدا کردند ... به مسئولی که میلیاردها دلار رو خورد و رفت و فقط دو روز تیتر روزنامه شد ... به بیکاری ، به فقر ، به تبعیض ، به تورم ، به احمق فرض کردن مردم ... جواب همه اینها سکوت بود

ولی چطور میتونیم در مقابل این حرکت حیوانی هم سکوت کنیم؟ چرا انقدر سکوت کردیم که الانی که وقت فریاده بلد نیستیم و یادمون رفته که باید چیکار کنیم؟

من دلم میسوزه برای این دخترها ... برای سوختن آرزوهاشون  ... برای اینکه نمیدونن چرا و به چه گناهی باید بسوزن  ... برای اینکه یه عده به اسم دین هر غلطی می کنن یا رو غلط هر نامردی اسم دین میذارن دلم میسوزه ...

ولی این بار طرف حساب من همه شما نامردهای مرد نماست! اینطور نباشید ... لازم نیست فقط مادر باشید تا بفهمید بچتون از نگاه کردن به صورتتون بترسه یعنی چی ... لازم نیست فقط زن باشید تا بفهمید همسرتون بخاطر این اتفاق طلاقتون بده یعنی چی ... لازم نیست فقط دختر باشید تا ازین به بعد بترسید از تنها موندن ... لازم نیست یکی از ما باشید تا از نگاه به آیینه ، از خیابون ، از ماشین، از موتور بترسید ... فقط تورو به خدا "مرد" باشید

با شمام نامردها :

متلک گفتید ، سکوت کردیم ... دست درازی کردید، تو خلوت گریه کردیم ... تو تاکسی باز نشستید ، اتوبوس رو به تاکسی ترجیح دادیم ... نگاهتون رو آزاد گذاشتید و هرروز معذب ترمون کردید ... دیگه بس کنید!


این یه حرکت سیاسیه ، نهی از منکره ، ارضای یسری روانیه یا هرچیز دیگه ای به هر دلیلی که هست ، فقط کافیه یکم تو خلوت به کارتون فکر کنید ... 

 ... غیرتتون رو فراموش نکنید ...


پ ن 1: از بچگی یادمون دادن بیاید با هم بخندیم ، نه به هم بخندیم ... تویی که راه افتادی تو دانشگاه و خیابون بعد رو صورت دخترها آب میریزی، چونکه لذت میبری از ترسوندن یه دختر! متاسفم برای تربیتی که شدی ... برای بی غیرتید ...برای بی ناموسی، برای بی وجدانیت ... یه دختر بخاطر این حادثه از ترس کنترل ماشین رو از دست داد و مرد. به همین راحتی

اگه اون دختر مادر یا خواهر یا همسرت بود .... کاش بفهمی!


پ ن 2: دارن همه خوبیهارو با این کارا از بین میبرن ... که اگه کسی گم شد شیشه رو ندی پایین و آدرس بهش بدی ... که اگه یه پیرزن یا پیرمرد دیدی راهت رو کج کنی ... که قبول کنی دین مهم نیست!!!! مسلمون ها از هر حیوونی حیوون ترن! مهم اخلاق و قانونه !!!

وای به راه کجمون و دره ای که داریم روز به روز بهش نزدیک تر میشیم


سلام

اول مهر 87 ... متنفر از بابل... متنفر از رشته کامپیوتر ... متنفر از خوابگاه ... 

جشن معارفه دانشجویان ورودی جدید یه برگه پخش کردن که ضمن خوش آمدگویی میخواستن بدونن دوست داریم تو چه حوزه ای فعالیت کنیم ...  تو برگه نوشتم : موسیقی(نوازنده سنتور) ... مجله دانشجویی(نویسندگی)!

1هفته بعد زنگ زد به گوشیم ... 


- الو؟

- بفرمایید

- خانم رجایی؟

- بله ، بفرمایید

- ببخشید شما نوشتید که به فعالیت تو مجله دانشجویی علاقه دارید ، قبلا چیزی نوشتید؟

- بله یسری متن برای خودم مینویسم

- میتونم چند تا از کارهاتونو بخونم؟

- اینجا نیست .. باید آخر هفته برم تهران بیارم ....


14 مهر 87 ... تب شدیدی داشتم 


- الو؟

- بفرمایید

- سلام . من ... هستم ، قرار بود یسری از کارهاتون رو برام بیارید بخونم

- بله آوردم ، کجا بیارم؟

- دم سایت صنایع منتظرتونم


14 مهر 87 ، نه میدونستم کیه، نه میدونستم سایت صنایع کجاست ، نه میدونستم نویسندگی و کار فرهنگی چیه ، نه اصلا من قرتی تو اون حال و هوا بودم!!!! با تب نمیدونم چند درجه با یه مانتوی کرم رنگ پرسون پرسون رفتم دم سایت صنایع


- سلام

- سلام


 

از اون سلام 6 سال و 2 روز و چند ساعت ;) می گذره ... هرچی با محسن فکر کردیم که ما کی عاشق شدیم! که کی زندگیمون تغییر کرد! یادمون نیومد که نیومد ... واسه همین 14 مهر 87  ، همون روز که واسه اولین بار همو دیدیم کردیم سالگرد آشناییمون ... سالگرد تغییر ... سالگرد شروع ... سالگرد تولد! 

و من ... منی که انقدر دوسش دارم ... منی که لحظه به لحظه گذشته جلوی چشممه انقدر درگیر و پریشونم که 14 مهر یادم رفت ....

وقتی دسته گل رو فرستاد دم شرکت هم یادم نیفتاد ... وقتی تشکر کردم هم یادم نیفتاد ... فقط وقتی پرسید مهسا یادته امروز چه روزیه؟! ...یخ کردم! چطور یادم رفت؟!

وقتی تلفنو قطع کردم از خوشحالی بغضم گرفت ... باورم نمیشد کنارمه ... باورم نمیشد بالاخره اون سختی ها تموم شد ... بعد گریه ام گرفت ... که بعد اونهمه انتظار چرا بابا اینطوری شد ... چرا این روزا اینطوریه ... قرار این نبود!!!!


خدایا فقط من و تو میدونیم که خیلی ساله هیچی برای خودم ازت نخواستم ... و تو همیشه بهترین ها رو بهم دادی ... که چیزی غیر از این از تو نمیشه انتظار داشت ... و همیشه شاکرم از تو

این روزا هم تنهامون نذار ... این روزای سخت ... این روزای دیدن درد کشیدن و کاری از دستمون بر نیومدن ... این روزای پر از تردید، شبیه روی تار مو راه رفتن ... تو دستمونو بگیر ... بازم مارو از همه بی نیاز کن ...

کمک کن ...


زندگی خیلی سخته ... زندگی خیلی فراز و نشیب داره ... زندگی زنده زنده پوست آدمو میکنه ... زندگی هیچ وقت همش خوشی یا همش ناراحتی نمیشه ... هیچ وقت اون زندگی ایده آل که تو ذهنت میسازی اون زندگی که باهاش روبرو میشی نمیشه ... زندگی با همین خوشی های کوچیک شیرین میشه ... زندگی یعنی اعتقاد ، زندگی یعنی با عشق جنگیدن ، زندگی یعنی رفتن و رفتن و خسته نشدن ، زندگی یعنی لحظه هایی که رفت و بر نگشت ، لحظه هایی که میان و میرن، اما اصل زندگی یعنی الان ... العاااااان! به همین شدت و غلظت :)



 پ ن 1: این رو همون روز نوشتم ... ولی نشد "انتشارش" بدم ... امروز با این بارون قشنگی که اومد یادم افتاد وبلاگی داشتم که توش می نوشتم! بعد اومدم چرکنویس هامو خوندم و حیفم اومد اینو تو خاطراتم نداشته باشم ... 

بارون واسه من یعنی شمال ... یعنی بیاد و بریم زیرش راه بریم و بستنی بخوریم ... یعنی دماغ سرخ من و خندیدن اون ...

یعنی برگشتن به خونه و چسبیدن به بخاری ... یعنی یه سلام دیگه ...

 

پ ن 2: امان از تو ای تهران بزرگ و شلوغ که انقدر دورمون کردی که نمیتونیم هروقت دلمون خواست بگیم 5دقیقه دیگه اونجام ... حاضر باش! 


پ ن 3: بارون رو دوست دارم هنوز ....