«یا مَنْ عِنْدَهُ أَمُّ الْكِتَابِ»  

 

یک جایی همین دور و بر...!

فعلا دارم اینجا مینویسم...
با عکس هایی که از پشت دوربینم همین دور و بر میبینم شان...
و میدانم که در روزگاری نه چندان دور دوباره برای نوشتن برمیگردم همین جا... میان پنج دری ام...!

***
خدایا خداوندگارا...
به خودت میسپارم تمام آنچه دارم و ندارم ...
و تو از فضل بیکرانت بهترین ها را مقدر کن برای تک تک مان...
آمین یا رب العالمین.

                              

"یا کاشف المضطر اذا دعی"

 یک گلدان از احسان...!

کارتش را گذاشت روی میز و همین جور که اشکش میریخت روی گونه های استخوانیش گفت:
تو روخدا شما دیگه نگید نه. قبولم کنین. سه شبه از درد مردم و زنده شدم. فقط دردم رو آروم کنین. و من نگاه کردم به توصیه نامه پزشکش، به توضیحاتش و به بیماری لاعلاجی که اسمش را برایم نوشته بود. خواستم بگویم  شرمنده نمیتوانم که اشک های روی گونه اش نگذاشت. اگر من جای او بودم و او جای من... گفتم بماند تا آخرین مریضم را ببینم و بعد صدایش کنم. خوشحال بلند شد و همین جور که پایش را روی زمین میکشید و راه میرفت از در اتاق زد بیرون...

*

گلدان عروسک نشان را میگذارد روی میز و میگوید:
اون روزی که رفتم شش تا کلینیک و هیچ کی زیر بار دندونم نرفت به خاطر مریضیم و درمونده از همه جا اومدم پیش تون و شما دردم رو آروم کردین، همون عصرش نشستم و با دست های خودم اینو براتون ساختم... فقط خدا کنه خوشتون بیاد... و بر میدارد میگیرد روبرویم... گلدان را با احتیاط از دستش میگیرم و همین جور که لبخند مینشیند روی لب هایم، محو ظرافتش میشوم و فکر میکنم به بیماری اش و فشاری که آورده به دست های لرزانش وبه تمام محبتی که گذاشته تا مو و پاها و سر انگشت و چشمهای عروسک را بسازد و یک آن اشک حلقه میزند میان چشم هایم...

***
و برین باورم که بی شک:
اِن اَحسَنتُم اَحسَنتُم لِاَنفُسِکَم...

***
خدایا خداوندگارا...
مگر نه اینکه نياز مردم به ما از نعمت هاى تو بر ماست...؟!
پس خودت کمک کن تا صبور و آرام، شکرگزار این نعمت هات باشیم...
آمین یا ربّ العالمین.

                                             

«یا مَن خَلَقَ فَسَوّی»

  بی جَدَل وبی جِدال ...!

از هشت و نیم صبح تا خود یک ربع به ده را دارم معاینه میبینم. تازه مریض اول را بی حسی زده ام که در باز می شود و زنی میانسال، عرق کرده و عصبانی و حق به جانب یا لهجه ی عجیبی میگوید: پس کی میخوای منو صدا کنی؟ سه ساعته خشکیدم اون بیرون. همه اومدن تو و برگشتن، چرا منو نگفتی پس؟ نگاه میکنم به "صاد" و اشاره میکنم: کارت گذاشتن ایشون؟ "صاد" براندازش میکند و میگوید: فکرنکنم، به من که چیزی ندادن بذارین ببینم نگذاشته اینجا، و شروع میکند به گشتن و دید زدن روی میز و توی کشوها و لابه لای مواد و کنار دستشویی و حتی جیب خودش و میگوید: کارت معاینه گذاشته بودین؟؟ به من که نداده بودین؟ که زن با تعجب اخم میکند و میگوید: هین؟!! "صاد" دوباره میگوید: کارت؟ کارت معاینه، کارتتون کو؟ گرفتین اصلا از پذیرش؟ که زن حق به جانب تر میگوید: ها! گرفتم. ها! اونو میگی؟ بذار ببینم انگار تو جیبمه و دست میکند و مقابل چشم غره ی "صاد" دانه دانه جیب های مانتو و شلوار و کیفش را میگردد و دست آخر میان پلاستیک خوراکی ها خیس و له شده پیدایش میکند نشان میدهد و میگوید: اینو میگی؟ میخندم و شروع میکنم به تراشیدن بقیه ی دندان مریض زیر دستم که "صاد" کفری و شاکی و عصبی برمیگردد به زن: خب کارتتون رو گذاشتین تو کیسه تون بعد میگین صدام کن؟ من از کجا بدونم شما بیرون تشریف دارین؟ علم غیب که ندارم دیگه! زن زل زده توی دهان "صاد" و جوری که انگار به عمرش فارسی نشنیده میگوید: هین؟!! چته بیا منو بخور. چرا داد میکشی؟ "صاد" سرخ تر میشود و عصبی تر و میگوید: وای خدا، متوجه نمیشین چی میگم؟ دارم میگم باید کارتتون رو همون اول صبح میدادین به من، میذاشتین اینجا روی میز، تا من بفهمم اون بیرونین. والا من هنوز اینقدر پیشرفت نکردم که اسم روی کارت رو از توی پلاستیک بخونم. اونم کارت خیسیده ی زردآلو مالی رو. کلمه ی آخرکه از دهان "صاد" می آید بیرون زن نگاه میکند به من و میگوید: این کیه ور دستت گذاشتی؟ شما میفهمی چی میخواد بگه؟ هی غر غر غر میزنه؟ چشه؟!  و من که دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم لبخندم می شود خنده ی درست و حسابی و به زور میگویم: هیچی خانم با منن ایشون. شما یه چند لحظه بیرون باش صدات میزنم خودم. و همینجور که خنده امانمرا بریده به "صاد" که دارد با غیظ نگاهش میکند و چیزی نمانده خرخره اش را بجود، میگویم: چته تو؟ ولش کن. نمیفهمه خب بنده خدا میخوای چیکارش کنی؟ چیکارش میتونی بکنی؟!! وایسادی حرصمیخوری خونت جوش بیاد! خیلی ناراحتی فکرکن مریضه، بیماره، مشکل داره. اون وقت راحت میشی... رااااحتِ راحت...!

***
و برین باورم که باید پذیرفت تا راحت شد...
تفاوت ها را...
در خَلق و خُلق آدمها...

***
خدایا خداوندگارا...
فکرکن مریضیم، بیماریم، نمیفهمیم...
و خیلی راحت تر از اونچه که باید، بگذر از اینهمه اشتباه رنگبه رنگ و شکل به شکل مون...
آمین یا رب العالمین.

                           

"یا کَریمَ الصَّفح"

بسته در بسته...!

دیشب بساطی را که آماده کرده بودم چیدم دور و برم، یک جعبه ی قرمز کوچک، یک تاپ راه راه قرمز با قلب کوچک برجسته سمت چپش و روبان طلایی بلند و ریش ریش...
تاپ را طوری تا کردم که قلبش بیفتد روی کار و به زحمت جا دادم توی جعبه، گلهای خشک و خوشبوی قرمز رنگ را ریختم رویش و شکلات های رنگی تخم مرغی را جا دادم دور و برش... درش را محکم چسباندم و روبان طلایی را بستم به جعبه و نگاهش کردم... قشنگ شده بود... خیلی قشنگ... همانی شده بود که می خواستم... مطمئن بودم "صاد" هم مثل من، با دیدنش ذوق میکند...
...
توی آبدارخانه که جعبه را میگیرم جلویش جیغ کوتاهی می زند و میگوید: ووووی خانم دکتر چه خوشگله این، برای کیه؟ جعبه را نزدیکتر میکنم به "صاد" و با خنده میگویم: تولدت مبارک! گفتم شاید پنجم که روز تولدته نبینمت حالا آوردم برات... چشم هایش برق عجیبی میزند، خوشحال جعبه را میگیرد و میبوسدم و میگوید: وای خانم دکتر، مگه شما تولد منو یادتون بود؟ خیلی باحالین، دستتون درد نکنه، وای خیلی مهربونین، خیلی خوشگله!!
سرم را تکان میدهم که یعنی بله میدانستم و میگویم: خب دیگه حالا بسه ذوق زدگی! بدو بیا بریم صدا کن مریض ها رو که خیلی شلوغه... و دکمه های روپوش سفیدم را میبندم و میرویم سمت اتاق...
دارم تند تند مریض های معاینه ای را میبینم و هر بار زیر چشمی "صاد" را میپایم، شاد است و لبخند از روی لب هایش نمی رود کنار و من هم ته دلم خوشحالم برایش که میگوید: خانم دکتر یه نفر باهاتون کار ضروری داره بیاد تو؟ و من اشاره میکنم که بیاید. سرم را که میچرخانم خانم "الف" می ایستد توی قاب در و میگوید: سلام! و بسته ی مثلثی شکلی را میگیرد جلویم و میگوید: تولدتون مبارک. ببخشید سرتون شلوغه، اومده بودم اینو بدم و برم خداحافظ!! و قبل از اینکه صبر کند جواب سلامش را بدهم، خداحافظی میکند و در را میبندد و میرود بیرون. میخکوب نگاه میکنم به بسته ای که میان دست های "صاد" جا خوش کرده و غافلگیر شده ام که میگوید: تولد شماست امروز راستی خانم دکتر!! یکم اسفنده، تولدتون مبارک! که من میخندم و بی اینکه چیزی بگویم برمیگردم سراغ معاینه ها و او بسته را میبرد توی آبدارخانه... سه چهار تا مریض اولی را که میبینم دوباره "صاد" خم میشود کنار گوشم و میگوید: خانم دکتر، دوباره یه خانم دیگه با شما کار دارن میگن خودتون نوبت اضافه دادین بهشون. اشاره میکنم بیاید تو. "صاد" صدایش میکند و "قاف" از در میاید تو. از دوست های قدیمم است که برای پرکردن دندان آمده، سلام و علیک میکند و پرونده را میدهد دستم و پشت بندش جعبه ی بزرگی میگیرد جلویم و میگوید: بفرمایید. قابل شما رو نداره! جا میخورم، نگاهش میکنم و میگویم: این دیگه چیه؟ شرمنده میکنین چرا منو اینقدر؟ آخه برای چی؟ که میبیند دستم بند است و جعبه را میدهد دست "صاد" و در را میبندد میرود بیرون...
مبهون نگاه میکنم به بسته ی دومی و "صاد" که گرفته توی دستش و دارد چشمک میزند و ریز ریر میخندد و میگوید: دوباره تولدتون مبارک خانم دکتر! چه روز خوبیه امروزا! بدین اینو ببرمش آبدارخونه پیش اون یکی!! ببینین شما دل منو شاد کردین، حالا هی برا خودتونم میرسه!! حالا تازه منتظر سومیشم باشین که تا سه نشه بازی نشه...! این را میگوید و شاد و سر خوش میرود سمت آبدارخانه و من فکر میکنم به جمله ای که گفت...

***
و برین باورم که دنیا جای غریبی ست... ساده اما عجیب...  
دل شاد کنی، دلشاد میکنند... بسوزانی، میسوزانند... ببندی، میبندند... بشکنی، میشکنند... که از قدیمش گفته اند: از هر دست بدهی، از همان پس میگیری...

***
خدایا خداوندگارا...
بیا و تو هم روز تولد هرکدوممون غافلگیرمون کن...
بیا و تو هم توی این روز به حرمت خلقتی که کردی نادید بگیر این همه بدی و ظلم و اشتباهمون رو...
بیا و انگار کن از اول... اول اول...!
و یه فرصت سفید سفید سفید دوباره بده بهمون...
آمین یا رب العالمین.
                      

«یا اَبصَرَ مِن کُلِّ بصیر»

باید بِباورم...!

پرستار که در را باز می کند یک بار دیگر چشمم می افتد به چادر گل گلی و قد خمیده و صورت سفید پیرزنی هشتاد و خرده ای ساله که چند باری می شود برای پر کردن دندان هایش آمده پیشم. لبخند میزند و من به احترامش از روی صندلی بلند میشوم و سلام میکنم و دستش را میگیرم می آورم توی اتاق و بلند بلند جوری که گوشهایش بشنود میگویم: خوبین حاج خانم؟ الان که میومدم توی آسانسور دختر خانم تون رو دیدم. گفتند میرن یه کار ضروری دارن و برمیگردن. بیرون شلوغه اذیت میشین، بشینین همین جا تا بیان بعدش من دندون تون رو درست میکنم.
و میبرمش کنار صندلی ته اتاق. پیرزن دست های چروکیده اش را میکشد کنار صورتم و زیر لب تشکر می کند و لبخند میزند و من برمیگردم سراغ کار مریضی که خوابیده. محو کارم و دارم عصب دندان را میکشم که پرستار سرش را می آورد کنار گوشم و آرام میگوید: نگاهش کنین، و اشاره میکند به پیرزن. میچرخم سمتش و نگاه میکنم. نشسته روی صندلی و بی اینکه کاری به دور و برش داشته باشد کتاب سبز رنگی گذاشته روی پایش و با کمر خمیده اش دولا شده روی کتاب و می خواندش. انگشت اشاره اش را میکشد زیر سطرها که گم شان نکند و تند تند میخواند و میرود جلو. چند ثانیه ای نگاهش میکنم و لذت میبرم از آرامشی که دارد. دنباله ی کارم را میگیرم و هرازگاهی براندازش میکنم. محو کتاب شده و می خواندش جوری که انگار هیچ سر و صدا و آمد و شدی اطرافش نیست...
مریض زیر دستم بلند می شود برود عکس بگیرد و من آرام می روم سمت پیرزن ببینم میفهمد نزدیکش شده ام یا نه؟ اصلا" اینجا نیست... غرق کتاب شده و ایستادنم را حس نمیکند. دلم می خواهد بدانم چه می خواند. مریض با عکسش برمیگردد و من می نشینم برای تمام کردن کارش و پیرزن همچنان با شوق عجیبی می خواند. دندان را پر میکنم و دستکش هایم را در می آورم و میگویم: حاج خانم؟ حاج خانم؟ و بلند میشوم میروم کنارش و آرام میگویم: حاج خانم میاین بی حسی تون رو بزنم؟ پیرزن با لبخند نگاهم میکند و بلند میشود و صفحه ی کتاب را نگاه میکند و میبنددش و من مشتاق چشمم را میدوانم روی عنوانش که میبینم نوشته:
فرازی از نهج البلاغه، شرح خطبه ی متقین!
پیرزن آرام می رود سمت یونیت و من خشک شده و بی حرکت می ایستم همان جایی که هستم...
...
موقع خداحافظی دستم را میگیرد میان دست هایش و میگوید: الهی خیر از جوونیت ببینی...
میخندم و میگویم: کاری نکردم حاج خانم، وظیفمه، دیدم داشتین چی می خوندین، حالا شمام یه نصیحتم بکنین و برین...! مهربان نگاه میکند توی چشم هایم، با دست های لرزانش کتابی را که میخواند از زیر چادرش میکشد بیرون میدهد دستم و میگوید:
اینو میخوندم. چند بار دیگه م خوندمش، بیا حالا مال شما...!
و آرام چادرش را میگیرد توی دست و خداحافظی میکند و دولا دولا میرود بیرون و همین که می خواهد در را ببندد با صدای لرزان و مهربان و دلنشینی میگوید: فقط یادت باشه "خدا میبینه"، همین بسه...!
و من را با نصیحتی به سنگینی یک کوه تنها میگذارد و میرود...

***
و برین باورم که باید با تمام وجود باور کنم:
خدا میبیند...!

***
خدایا خداوندگارا...
شکرت که یهو، یه جا، یه جور عجیب، یه چیزهایی روزی مون میکنی تا تکونمون بده و بیارتمون به خودمون...
خودت کمک کن تا باورمون بشه:
تو لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه میبینی...!
آمین یا رب العالمین.

                                              

«یا مَن هوَ فی حِکمَتِه لَطیف»

اگر با من نبودش هیچ میلی     چرا ظرف مرا بشکست لیلی...!

* همین که شروع کرد به باریدن، دویدم پشت پنجره و با ذوق نگاه کردم، نگاه کردم به دانه های سفید و درشت برف که از دل آسمان میریخت پایین و می آمد و می آمد و می آمد تا بنشیند آنجایی که باید... پنجره را باز کردم و دستم را گرفتم زیر برف، دو سه تا دانه ی درشت نشست کف دستم و من زل زدم به قیافه و شکلی که داشتند و یادم افتاد به عکس هایی که مدت ها پیش از دانه های برف دیده بودم و متنی که نوشته بود محققان بنا بر شواهد و بررسی ها معتقدند شکل و شمایل هیچ دانه ای از برف شبیه هیچ دانه ی دیگری نیست، هرکدام از دانه ها شکلی مولکولی هندسی دارد که منحصر به خودش است و هرگز دانه برف دیگری شبیه به آن باریده نشده!! دوباره نگاه میکنم به آسمانی که پر است از ابر و پشت سرهم و بی وقفه به وسعت یک شهر برف میدهد پایین درحالیکه هیچ دودانه ای ازین ها شبیه به هم نیست و عجیب میروم توی فکر...

* دو زانو می نشینم کنار نوزاد چهل روزه و نگاهش میکنم... هر از گاهی لای چشم هایش را بازمیکند و به چیزی که من نمبینم و احساسش نمیکنم میخندد! مثلا فرشته شاید...  نگاه میکنم به صورت گرد و دوست داشتنیش، بینی و دهان کوچکش و دست و پایی که مدام توی هوا تکان تکان میخورند... آرام دست کوچکش را میگیرم میان دستم و نگاه میکنم به انگشت های کوچک و ناخنهای ظریفی که دارد و خطوط کف دست و سرانگشتهایش... سر انگشتهایی که معتقدند خطوطش فقط و فقط مال خود اوست و دیگر هرگز آدمی با این چینش و نقش و نگار نیامده و نخواهد آمد...
...
و حالا باید بگویم که: نشد...آخرش نشد... هفته ی پیش بالاخره همه چیز تمام شد و نشد... توی این مقطع زمان نشد... و صد البته که از آینده هیچکس با خبر نیست... فعلا" که با وجود تمام تلاشم، دعاهایی که کردم، التماس های صبح و ظهر و شبم به درگاهش و با وجود انجام تمام کارهایی که فکرمیکردم شدنی اش کند... نشد!!! چیزی شد خلاف خواسته و میل و دلم! و من دو روز تمام کز کردم توی خودم و تک تک ثانیه های خواستنم را آوردم جلوی چشمم... و با هر بار آوردن شان جگرم سوخت، قلبم آتش گرفت و دلم تکه تکه شد و اشک هایم بی اختیار چکید روی صورتم به خاطر این همه خواهش و التماس... و صبح روز سوم همین که میخواهم دوباره کز کنم و اشک بریزم چشمم می افتد به آسمان برفی و دانه هایی که درشت درشت می آیند پایین... بلند می شوم پنجره را باز میکنم تا هوای سرد بخورد به صورتم و دستم را میگیرم زیر دانه های برف و نگاهشان میکنم و یادم می آید که چطور هر کدام برای خودشان یک شکلند و این همه ظریف و قشنگ و یکهو انگار همه چیز فرو میریزد روی سرم... برای چند لحظه به خودم می آیم و اینکه چطور تمام لحظه های این دو روز را توی "شک" گذرانده ام و نفهمیده ام... تازه حالا که همه چیز تمام شده و یکی از مهمترین آرزوهایم نشد، کم کم دارم میفهمم چی به چیست... 
می نشینم روی تخت و صادقانه با خودم فکر میکنم مگر برای خدا اجابت آرزویم کاری داشت؟ زحمتی بود؟ برای اویی که اجابتش به قدر یک "کن" "فیکون" هم زمان نمیبرد؟ که قادر مطلق است؟ که این همه التماس را دیده و شنیده؟ که وعده داده هیچ دعایی بی اجابت نیست...؟ و من با اینکه همه ی اینها را میدانستم عملا" با تمام وجود به حکمت ندادنش شک کردم... آن هم به حکمت خدایی که برای دانه های بیشمار برف و سر انگشتان میلیاردها آدم آمده و نیامده و رفته برنامه دارد... و من ناراحت و سرشکسته به ندادنش اعتماد نکردم... 
و بعد صادقانه فکر میکنم که اصلا" چرا این حاجت را داشتم؟ و با خودم فکر میکنم همین سه چهار موردی که می آید توی ذهنم بلا استثنا به خاطر "من" است!! حرف مردم درباره ی "من"، اعتبار بین مردم برای "من"، عزت و به به مردم به خاطر "من"، دل "من"، خواهش"من"، راحتی "من" و... "من"!! و در حالیکه مغرورانه فکر میکردم توی لحظه لحظه های خواستنم خدا را مد نظر داشته ام تازه دارم میفهمم تمام این مدت "من"م را خدا فرض کرده ام!!!  تمام این مدت خدا را آنجور که دلم میخواسته دیده ام و فرض کرده ام نه آنجوری که هست... نه آن خدایی که مرا بیشتر از خودم میشناسد... که از بعدا"م خبر دارد... که خوبیم را میخواهد حتی در ندادنش... که بی شک مرا بیشتر از خودم دوست دارد...
و تازه بعد از این همه دارم میفهمم خدا را برای حاجتم میخواستم نه حاجتم را برای خدا...!

***
و برین باورم که راست گفت آن عارف بزرگ که گاهی میخواهی و میخواهی و میخواهی... تمام روزگارت میشود آنچه میخواهی... اما خبری از اجابت نیست... انگار نه انگار که هستی و میخواهی... خبری نیست که نیست... همین که دیدی خبری نیست خواسته ات را وصل کن به خودش... و حالا باز هم بخواه... نکند کم بیاوری و دست بکشی... نکند بگویی وقتش گذشت و نداد... از او خیر و فضلش را بخواه... تو باز هم بخواه که در هر دعا و خواهش تو بی شک اجابتی هست:
یا میگوید چشم، یا میگوید صبر کن پیشنهاد بهتری برایت دارم و یا میگوید خواسته ات نزد من محفوظ به عوضش آن قدر به توخواهم بخشید که بگویی کاش هیچ دعایی از من مستجاب نشده بود...!

***
خدایا خداوندگارا...
دنیا حواس پرت کن تر از این حرف هاست...
تو نور خودت رو تجلی بده میون فکر و ذهن وقلب ودل و خواسته هامون...
که بفهمیم مفهوم " الهی به داده هات شکر و به نداده هات بیشتر شکر..." رو... که چه بسا داده هایی که دورمون میکنه از تو و نداده هایی که وصلمون نگه میداره به خودت...
آمین یا رب العالمین...
                        

«یا ربَّ الحُسَین»

اینجا گدا همیشه طلبکار میشود...

دارد از دیشب باران میبارد و من دایم سرم را از شیشه ی ماشین میدهم بیرون و نفس عمیق میکشم و چشم هایم را میبندم و بی هوا میروم توی حال و هوای آن شب... و حس وحالش میگیردم و اشک میدود توی چشم هایم...
شب سال تحویل همین امسال، که ایستاده بودم میان بین الحرمین و سرم را گرفته بودم سمت آسمان و دانه های درشت باران میخورد روی صورتم و نفس عمیق میکشیدم و حس میکردم قرار گرفته ام وسط بهشت... ایستاده بودم و هی نگاه میکردم به آدمهایی که دست شان را بلند کرده بودند زیر آسمان بین الحرمین به دعا کردن و با خودم فکرکرده بودم زیر باران و بین الحرمین و شب تحویل سال... امکان ندارد این دست ها ناامید و بی حاجت روا برگردند سمت زمین... و این شده بود که من هم همان جا دستم را بلند کرده بودم و همین جورکه دانه های باران کف دستم را خیس میکرد اول چرخیده بودم سمت حرم "عباس" و بعد ایستاده بودم روبروی گنبد "حسین" و شروع کرده بودم به دعا و خواسته بودم و خواسته بودم و خواسته بودم و حتی برای یک آن به شدنی شدن  تک تکشان شک نکرده بودم...
و حالا دیشب که شب هفت امام بود و باران ریزریز میزد روی شیشه ی ماشین و من دوباره رفته بودم توی همان حال و داشتم فکر میکردم که برای اجابت اصلی ترین خواسته ی آن شبم هنوز منتظرم... منتظر اتفاقی که با تمام وجود خواستم شدنی بشود... که شاید هم شده باشد اما من هنوز خبرش را نشنیده ام و به چشم ندیده ام... یا شاید هم مثل خیلی وقت های دیگر دقیقه نود اتفاق بیفتد و متحیرم کند و انگشت به دهانم بگذارد...
از پشت شیشه ی باران خورده ی ماشین نگاه میکنم به تکیه های عزا که نوحه گذاشته اند وجوان هایش سینی چایی به دست میروند و می آیند  و گوشه ی خیابان از مردم و ماشین ها پذیرایی میکنند و دوباره با خودم فکرمیکنم  چند نفرشان به امید "حسین" و گرفتن حاجت از او توی تاریکی این وقت شب و بارانش ایستاده اند و شب هفت "حسین" را زنده نگه داشتند و دارند چایی میریزند و قند میدهند و پذیرایی میکنند و توی دسته ها زنجیر میزنند و سینه میکوبند... و فکرمیکنم که کِی وکجا و چطور "حسین" دلشان را شاد میکند... و فکر میکنم به گره هایی که ممکن است هر آن به دست "حسین فاطمه" باز شود...
همین طور که قند را میگذارم گوشه ی دهانم و چایی داغ را میچشم یادم میفتد به برادر"عین"که سال هاست مداحی "حسین" و "عباس" و خاندان پیامبر را میکند بی اینکه بابتش پولی گرفته باشد یا توقعی از کسی داشته باشد... فکر میکنم به حرفی که تازگی ها به مادرش زده بود و من با شنیدنش جان دوباره گرفته بودم و انگار چیزی مثل خورشید قلبم را روشن کرده بود و گرم... جمله ای ساده اما عجیب و نافذ...
مادرش گفته بوده: تو که میری و مداحی میکنی برای امام حسین اگه خود بانی پولی چیزی بهت داد بگیر بزن به یه دردت، اشکالی نداره که، تو نگو چقدر، هرچی خودشون دادن بگیر بزن به گیر و گرفتاریت... و برادر "عین"  که اعتقاد عجیبی دارد به گیرباز کنی این خاندان! آرام دست گذاشته بود روی شانه ی مادرش و گفته بود:
"یعنی تو فکرمیکنی امام حسین به کسی بدهکار میمونه...؟!!!"
و چرخش هر بار این جمله توی سرم باز مرا میبرد به آن شب و بین الحرمین و باران و "حسین"...!
" اینجا گدا همیشه طلبکار میشود...       اینجا که آمدی کَرَمَش فرق میکند..."

***
و برین باورم  راست گفت آن بزرگمرد عارف که حتی اگر اجابت ندیدید دست از دعا برندارید... باز هم بخواهید... حتی اگرحس کردید نمیشود و کار از کار گذشته و بی فایده است باز هم بخواهید... بخواهید... نگویید دیدی نشد و نخواست و نداد... شما باز هم بخواهید... از ته دل بخواهید... با تمام وجود بخواهید...  بخواهید که او "خدا"ست... اصول و قانون های من و شما دست و پایش را نمیبندد... بخواهید که کارها و اجابت هایش عجیب و غریب است... باز هم دعا کنید و بخواهید... او "خدا"ست...  گشایشش یک "آن" اتفاق میکند... یک "آن" و یک "لحظه" میان همین خواستن ها و التماس ها و الحاح ها... بخواهید که بالاخره میدهد... علی الخصوص اگر واسطش "حسین فاطمه" باشد... که:
إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ...

***
خدایا خداوندگارا...
با جسم و دل و قلب و روح و تمام وجودمون به فضل و کرم و رحمت و معجزه ت امید بستیم و دعا کردیم وخواستیم... "شهید کربلا" رو هم واسطه کردیم پیشت... تو هم که خودت خدایی... میتونی بدی ندی بگیری نگیری اجابت کنی اجابت نکنی ببخشی نبخشی... دیگه خودت ببین باید با مایی که درموندیم و راه به هیچ جا  و هیچ چیز و هیچ کسی نداریم به جز خودت، چه کنی...
این ما و این "حسین" و اینم خودت...
یا علی...
                               

<یا مُقَدِّرَ کُلِّ قَدَر>

یک بار دیگر به "شین" عزیزم...

میدانی"شین"عزیزم؟(لینک)
میدانی چند روز است منتظر مانده ام که بیایم و این چند خط را بنویسم...؟
میدانی که چقدر برایت خوشحالم...؟
این قدر که خواستم همان شبِ مراسم بیایم اینجا و برایت بنویسم که دلم میخواهد بال دربیاورم...
همان شبی که چشمانت از خوشحالی برق میزد و خنده یک لحظه از لب هایت دور نمیشد...
همان شبی که با چشم های خودم دیدم آرزوی قلبیم برآورده شد و دعایم در حقت مستجاب...
همان شبی که مدام نگاهت کردم و هر بار اشک دوید میان چشم هایم و لبخند نشست روی لب هایم...
همان شب خواستم بیایم اینجا و تمام حسم را بنویسم، بنویسم که چقدر برایت خوشحالم اما بلاگفا نگذاشت!! و کشید وکشید تا امشب که بالاخره توانستم...!
یادت هست "شین" عزیزم؟
صدای گرفته ات را از پشت گوشی تلفن و دلی که پر بود از درد و شکایت...
یادت هست که پشت سر هم میگفتی و میگفتی و با هرکلمه ات بغض گلویم را میگرفت و فشار میداد...
یادت هست که گفتم آرام باش و از آدم ها به دل نگیر... که همان جا و همان لحظه با تمام وجودم برایت  یک "مرد" آرزو کردم...؟ یک مرد خیلی مهربان خیلی محکم خیلی عاشق خیلی حسابی همه چیز تمام را...؟ که بعدش بنشینم و با تمام وجود کیف خوشبختی ات را بکنم...؟
یادت هست...؟ که گفتم نا امید نشو از این همه نامهربانی...؟
که گفتم: صبر کن...؟
که گفتم: خودش نشانت میدهد "الطَّیِباتُ للطَّیبینَ و الطَّیبونَ للطَّیبات"...!
...
خواستم همان شب بیایم و برایت بنویسم که دیدی شد...؟!!! دیدی بود...؟!!! دیدی نشان داد...؟ دیدی برایت کنار گذاشته بود تا وقتش برسد...؟
خواستم بیایم بنویسم که به عوض تمام لحظه های آن روزگار قدر این روزگار را بدان و باور کن که بی شک ما را خدایی ست بینهایت مراقب و قادر و مهربان و دوست داشتنی... که امروز بینهایت بهتر میدانی ارزش آنچه را که برایت مقدر کرده است...
و اکنون تبریک مرا از میان تک تک سلول های قلبم بپذیر که با تمام وجودم برایت ادامه ای مملو از خدا و خوبی و خرّمی آرزومندم...
خوشبخت باشی و سربلند...!

***
و برین باورم که خداوند هرگز از وعده ی خویش تخلّف نخواهد کرد که خودش فرمود:
اِنَّ وعدَاللهِ حقٌ...

***
خدایا خداوندگارا...
دل تک تک مون رو خوش کن با اجابت و بخشش و تقدیر اونچه از صمیم قلب ازت خواستیم و چشم به راهشیم...
آمین یا ربّ العالمین...
                                      

«یا مَن لایُبرِمُه اِلحاحُ المُلِحّین»

عشّاق را به "ناز" تو هر لحظه صد نیاز...

چند وقتی ست بند کرده ام به یکی از امامزاده های دور و بر کلینیک و هی میروم و می آیم و التماس میکنم برای گرفتن یک چیز عجیب و گیر سه پیچ داده ام که حاجتم را بدهد! کنار این امامزاده غیر از خودشان یک پیغمبر هم دفنند و این شده که هر بار که میروم می ایستم وسط دالان مابین پیغمبر و امامزاده و دورکعت نماز میخوانم و میخواهم که برای استجابت دعایم دعا کنند و واسطه شوند...
هیچ وقت یادم نمیرود که همین پیغمبر و امامزاده،  قبل ترها، چندین سال پیش، به طرز معجزه واری در اوج اوج نا امیدی حاجتم را داده بودند و یکی از بزرگترین نشدهای زندگی برایم شد شده بود و از همان ایام اعتقاد پیدا کردم به بندال شدن شان! و برای همین این بار هم بعد تمام آن سال ها برگشتم سراغ شان... و فکر کردم که برگشتنم همان و در زدنم همان و بازشدنش همان و ادا شدن حاجت عجیب و غریبم هم همان و خلاص! ولی به ظاهر که انگار هنوز خبری نیست که نیست...!
چند وقتی ست مدام میروم و می آیم و توی آن دالان نماز میخوانم و قسم شان میدهم... هی نذر میکنم و شرط و بیع میگذارم و دعا میخوانم... هی التماس میکنم و اصرار... تا امروز که خسته و نا امید اخم هایم را میکشم توی هم و همین جور که چشم هایم خیس اشک است از این همه امید بستن و رفتن و آمدن های به ظاهر بی ثمر، دلگیر و ناراحت میزنم بیرون و میروم توی کلینیک و روپوش سفیدم را میپوشم و درهم و گرفته مینشینم به مریض دیدن و با خودم فکر میکنم که شاید این بار نمیخواهند کارم را راه بیندازند و رفتن هایم بی فایده است... با خودم درگیرم و دارم فکر میکنم به تمام خوش بینی ها و امیدواریم و بی حسی دندان مریض را میزنم که در باز میشود و پیرزنی ساده و روستایی می آید تو و میپرسد معاینه اش میکنم یا نه و من سر تکان میدهم که یعنی بله و او می آید جلو... دندانش را نشانم میدهد و میگوید که درد دارد و خواهش و التماس که برایش عصب کشی کنم. کار سختی نیست. انجام دادنش هم خیلی طول نمیکشد اما نه حوصله دارم  نه دل و دماغ و این میشود که میگویم منتظر نماند و برود جای دیگر...
پیرزن نگاه میکند توی چشم هایم و میگوید: خانوم جون من از راه دور اومدم دست به سرم نکن به خدا...
سرم را بلند میکنم و میگویم: نمیتونم حاج خانوم نمیرسم. یکی دو قدم می آید جلوتر و دست های پیر و سیاه و چروکیده اش را نشانم میدهد و میگوید: به خدا قالی میبافم نگاه کن. نمیتونم هی پاشم از ده بیام و برم، کسی نیست بیارتم یه کاریش بکن. و من بی حوصله نگاهش میکنم و میگویم: حاج خانوم باور کنین نمیتونم نمونین... که چادر خاکیش را میزند زیر بغل و میگوید: میتونی خانوم جون از چشمات پیداست! من راه به جایی ندارم تو این شهر غریب به خدا. دیگه ازین در اتاقت اومدم تو نمیرم بیرون تا کارمو راه بندازی، میخوای منِ پیرزن رو بفرستی کجا؟ کجا رو بلدم؟ در به در میشم. میشینم همین جا رو این صندلی دم در تا درستش کنی... هر وقت که خواستی صدام کن. و آرام آرام میرود مینشیند روی صندلی کنار در و زل میزند به من. پرستار که از این همه اصرار پیرزن حرصی شده، میرود سمتش بلندش کند و بفرستد بیرون که من با خنده اشاره میکنم بذار بمونه اشکال نداره... پیرزن همین که خنده ام را میبیند نفس عمیق میکشد و میگوید: میدونستم ردّم نمیکنی، از چشمات پیدا بود. اگه نمیخواستی اصلا" راهم نمیدادی تو میگفتی نمیبینمت، همین که گفتی بیا ببینم چته یعنی دیگه قبولم کردی کارمو راه بندازی، بقیه ش "ناز" بود، فهمیدم...!
و من که جا خورده ام از استدلال بامزه و تشخیص درستش! نگاهش میکنم و میخندم و میگویم: ناز؟؟!! و یک آن با همین کلمه انگار چیزی میان دلم میریزد و جمله ی پیرزن میچرخد توی سرم...

***
و چنین گفت آن عارف بزرگ که:
یک دنیا فرق است بین کسی که دارد گیج و منگ میان شهر میچرخد و بی هدف درِ این و آن را میکوبد و خودش هم نمیداند چه کند تا کسی که خانه را پیدا کرده و امید بسته و در را کوبیده و نشسته منتظر تا ببیند صاحبخانه کی در را برایش باز میکنند...!
و برین باورم که بی شک بنایشان بر باز کردن است! تا چه کسی نازِشان را بخرد...؟!!

***
خدایا خداوندگارا...
شکرت که آنی نمیدی اونچه رو که با التماس ازت میخوایم و ناز میکنی...!
که اگه همون آن و لحظه و ثانیه میبخشیدی، کی میفهمیدیم و میچشیدیم لذت بخشندگی و گشایشت رو...
شکرت که میذاری نیاز اوج بگیره و خواهش و تمنا به انتها برسه و امیدها از همه جا ببُرّه و فقط خودت برامون بمونی و خودت... و اون وقت... یکهو در رحمتت رو باز کنی و خروار خروار ببخشی و یه عمر مزه ی شیرین بخششت رو جا بذاری میون وجودمون...
میشنوی خدا...؟
خیلی وقته داریم در میزنیم...
دیگه وقتشه پاشی بیای باز کنی که ما مهمون های خسته و درمونده ایم و تو مهمون نوازترینِ مهمون نوازترین ها... 
                                       

«یا اِلهَ الخَلقِ اَجمَعین»

سه... دو... یک...!

مریضِ دکتر "پ" دارد با لهجه ی عجیب و غریبش یک بند اصرار میکند دکتر دندانش را ببیند و از دردی که میکشد نجاتش بدهد. نگاهش میکنم، یک مرد پنجاه و خرده ای ساله با چشم های ریز کشیده و قد و قواره ای کوتاه و قیافه ای زحمتکش از همان ها که دل آدم را آتش میزند و میسوزاند، دکتر"پ" لباسش را عوض کرده و می خواهد برود. که مرد جلویش را میگیرد و یک بند التماسش میکند. دکتر کلافه دست هایش را میکشد توی موهای سفیدش و مثل همیشه مهربان و آرام با هر زبانی که بلد است حالیِ مرد میکند باید برود و برسد به قرارش اما طرف ول کنِ ماجرا نیست و اصرار میکند. دکتر که میبیند حرف زدن فایده ندارد بحث را کش نمیدهد و با همان لباس عوض شده مریض را میخواباند روی یونیت و بی حسی اش را میزند و شروع میکند به تراشیدن و عصب سطح دندان را قطع میکند تا دردش بخوابد و میگوید که برای ادامه ی عصب کشی نوبت بگیرد! مریض که باورش نمیشود کارش ده دقیقه ای حل شده باشد مینشیند روی یونیت و بی هوا دست دکتر را توی هوا قاپ میزند و میبوسد و هی پشت بند هم به دکتر میگوید که "اگر امری دارید در خدمتم!" دکتر همین طور که دستکش هایش را در می آورد و دست و صورتش را میشوید با لهجه ی شیرازیش میگوید: خب حالا چی کاره هستی که هی میگی درخدمتم؟چیه شغلت؟ که مرد خوشحال و منتظر بلند میشود میرود کنار دکتر و میگوید: من چاکرشمام، مرده شورم آقای دکتر، در خدمتم!!! دکتر که خشکش زده چند ثانیه ای نگاه میکند به مرد و با خنده میگوید: خدا خفت نکنه مرده شوری و هی یه بند میگی در خدمتم!! بیا برو، بیا برو دیدی موهام سفیده هوس کردی بشوریم هان؟ من حالا حالاها مردنی نیستم خیالت راحت...! و همین جور که سرش را تکان تکان میدهد و میخندد کیفش را برمیدارد و میان خنده های ما خداحافظی میکند و میرود...

***
و برین باورم که بد نیست عکس سردرِ مردشورخانه را گرفت و گذاشت دمِ دست و روزی یک بار نگاهش کرد!
تا شاید آرام آرام جای بعضی چیزها عوض شود...
جای بعضی اتفاق ها... تفکرها... آدم ها... رفتارها...
...
توی تمام روزهایی که بلاگفا نبود فکر میکردم به همین... هی هرازگاهی نوشته های قبل را نگاه میکردم ببینم چه ردپایی مانده از بودنم...؟ فکر میکردم به اینکه این بار بلاگفا رفت و من ماندم و نوشته ها و کرده هایم و صد البته دیر نیست روزی که من بروم و بلاگفا بماند و نوشته ها و کرده هایم... و لنزهای پرقدرتی که ناظرند و تک تک آنچه من در برابرش مسئولم...!
...
و حالا تا هنوز همگی هستیم و فرصت جبران هست دوباره سلام...!!!

***
خدایا خداوندگارا... سلام!!
سلام و شکر!
به داده هات شکر... به نداده هات شکر... به وقفه هات شکر... و به حضور نورانی و قشنگت میون تمام اتفاق ها...
شکرت خدا شکر...

                                        

«یا مَن قَدَّرَ بِحِکمَتِه»

 دندان دندان تا عرفان...!

* پرستار صدا میکند خانم "گ" که درباز میشود و دو تا خواهر هم شکل هم قد هم قواره ی هجده نوزده ساله ی دو قلو می آیند تو. اشاره میکنم به یکیشان و میگویم: بیا عزیزم بخواب ببینم چی شده؟ که آن یکی میگوید: با هم بیایم بخوابیم خانم دکتر؟ با تعجب نگاهش میکنم و میگویم: با هم؟ خب عزیزم فکر میکنی با چه مکانیسمی میشه جفتتون با هم همزمان بخوابین روی یونیت؟؟؟ که مستاصل نگاهم میکند و با ناز میگوید: آخه نه اینکه ما دو قلوییم همه جا با هم میریم آخه!!! و من چند ثانیه فقط نگاهش میکنم و بی اینکه ذره ای خون خودم را کثیف کنم میگویم: باشه عزیزم، بیاین جفتتون با هم بخوابین رو یونیت. منم میرم یه چایی بخورم، هر وقت موفق شدید بگید پرستار بیاد صدام کنه... و راحت و آسوده و بی خیال راه میفتم سمت آبدارخانه!

* دختر بچه ی شش ساله نشسته روی یونیت و بغض کرده و یکی در میان گریه میکند و من منتظرم دندانش بی حس شود تا کارم را شروع کنم. میگویم: خب حالا این قدر گریه نکن. یه شعر بلدی برام بخونی؟ که رویش را برمیگرداند و محل نمیگذارد. مادرش میگوید: بله که بلده خانم دکتر. بخون مامان. بخون ازون شعرها که همیشه تو خونه میخونی، بخون یکی شو برا خانم دکتر، بخون ببینن چقدر قشنگ میخونی. و من که با تعریف های مادرش کلی راغب شده ام برای شنیدن میگویم: بارک الله پس بلدی. بخون منم بشنوم. که دختر در حالیکه هی فین فین میکند و اشک هایش را میگیرد زیرلب با بغض میخواند:
خارسو بشین تو سینی خیر عروستو ببینی..
و من که منتظر حافظی، سعدی ای، مولوی ای، عطاری چیزی هستم نگاه میکنم به مادرش که دارد با رضایت کامل لبخند میزند و سر تکان میدهد و میگوید: الهی قربونت برم عزیزم...! 

* زن میگوید: میخوام دندون عقلم رو بکشم و دهانش را باز میکند. نگاه میکنم به دندان و میگویم: باشه. اگه بیماری خاصی نداری بی حسیت رو بزنم. نگاهم میکند و میگوید: شما معاینه میکنید؟ میگویم: معاینه کردم عزیزم تموم شد حالا میخوام بی حسی بزنم، بیماری خاصی نداری؟ که میگوید: شما میخواین بی حسی بزنین؟ سرم را تکان تکان میدهم که یعنی بله. میگوید: نه ندارم. بزنید. میخواهم سوزن را فرو کنم کنار لثه اش که میگوید: خودتون تزریق میکنید و من که مانده ام چه جوابی بدهم نفس عمیق میکشم و بی اینکه چیزی بگویم ماده ی بی حسی را میدهم میان سلول هایش. پنج دقیقه بعد وسیله به دست مینشینم بالای سرش و میگویم: باز کن دهنتو ببینم بی حس شده، که سرش را میکشد عقب و میگوید: شما خودتون میکشین؟ نگاه میکنم توی چشم هایش و میگویم: نه عزیزم. نه. من همه ی کارها رو آماده میکنم تا عمّه م بیاد بکشه!! خب دارین میبینین که خودمم از اول تا حالا برا چی هی میپرسین؟ که سرش را میگذارد روی پشتی یونیت و چشم هایش را میبندد و میگوید: هیچی فقط میخواستم مطمئن شم، باشه بکشین. نگاه میکنم به پرستار و دوتایی میزنیم زیر خنده که مریض هم با همان چشم های بسته میخندد و میگوید: امان ازین دندون پزشکی و ترسش، دیوونه میکنه آدمو...!

***
و برین باورم چقدر به جا گفت یکی از اساتید عرفان که:
تا حالا دندون پزشکی رفتید؟ اول دکتر سوزن میزنه تو لثه تون، بعد شروع میکنه به کار با اون صداهای عذاب آور، یا عصب رو میکشه یا خود دندون رو میکشه... بعضی وقت ها ازشدت درد دسته های صندلی رو محکم فشار میدیم، اشک تو چشمامون جمع میشه، خب چرا بلند نمیشین بزنین تو گوشش؟ چرا داد و هوار نمیکنین سرش؟ چرا این همه درد رو تحمل میکنید و هیچی نمیگید تا تموم شه؟ این همه سوزن و آمپول و درد... خب اعتراض کنید بهش.چرا اعتراض نمیکنید؟ تازه میخوایم بیایم بیرون میگیم: دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش؟
برای اینکه درست که ظاهر کار دردناکه ولی باطن کار خوبه. باطن کارشفا و سلامته. هر چند که ظاهرش درده...
من نمیخوام خیلی موحد و خداشناس بشید. فقط خدا رو به اندازه ی یه "دندونپزشک" قبول داشته باشید... وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاده حتما" حکمتی داره... به جای اینکه حکمت رو بگیریم و رشد کنیم فقط اعتراض داریم... یعنی خدا رو اندازه ی یه دندونپزشک قبول نداریم؟ مدرک خدا رو قبول نداریم...؟!

***
خدایا خداوندگارا...
ظرفیتمون کمه... فهممون کوتاهه... حوصله مون نمیکشه... درکمون زیاد نیست... و از همه بدتر اون ایمانی رو که باید بهت نداریم... پس خودت کمکمون کن تا بفهمیم کی هستیم و برای چی اومدیم و چرا هستیم و کجا قراره بریم... تا درک کنیم خدایی تو یعنی تمام خوبی ها یک جای یک جا...
آمین یا ربّ العالمین.
                                   

«یا اَجوَدَ الاَجوَدین»

قارون کند گدارا...!

همین طور که دندان مریض زیر دستم را میتراشم دارم برای پرستارم "میم" و دکتر "ح" از خانمی میگویم که چند وقت پیش شناختمش. زنی که 15 سال پیش مردش ولش کرده و رفته، که یک چشمش کور است و آن یکی انحراف دارد و با این وجود روزی چند رج قالی میبافد که یک گوشه ی زندگی را بگیرد و این قدر میبافد و میبافد تا جایی که میگوید جلوی چشم هایم سیاه میشود و دیگر نمی بینم. خانه اش ته ته ته ته محله ی "سین" است بیرون شهر. یک خانه ی کاه گلی قدیمی دو اتاقه که دیوارهای دورش ریخته و بابتش سه میلیون پول پیش داده و ماهی 150 هزار تومان اجاره. دو ماه اجاره اش افتاده عقب و صاحبخانه آمده عربده کشیده و چون زن چیزی نداشته تلویزیون سوخته اش را برداشته برده... یخچالش خراب است و به قول خودش: بهتر که خراب است وقتی چیزی نیست که بگذارم تویش... سه تا دخترش را شوهر داده و هرکدام داستان بدبختی خودشان را دارند... پسرش دوم راهنماییست و کلیه هایش ناراحت و هر ازگاهی سردرد های عجیب از پا می اندازدش که دکتر گفته مال سوء تغذیه است...
دارم میگویم که خودم دوبار رفته ام و اوضاعش را دیده ام. دارم تعریف میکنم آدم توی خانه اش میترسد به دیوار تکیه بدهد... انگار که هر آن کاهگل هایش میریزد و روی سرت خراب می شود... دارم میگویم که کف خانه اش موکت پاره پهن است و فرش و گلیم ندارد، دارم میگویم هیچ اثری از آثار تکنولوژی را نمیشود توی خانه اش دید حتی رادیوی قدیمیش هم زوار در رفته است... دارم میگویم چای خشک و قند هم ندارد که سردردهای پسرش را آرام کند...  تحت پوشش یک خیریه است که دو ماه یک بار بهشان دو بسته ماکارونی میدهد و یک کیلو گوشت یخ زده و سه کیلو برنج... همین و همین...برای دو ماه... دارم میگویم که دندانهای دائم پسرش را خودم کشیده ام ازفرط خرابی...
 حرف هایم که به اینجا میرسد کار مریض زیردستم تمام می شود و دهانش را میشوید. همین که پرونده اش را میدهم دستش از توی کیفش یک چک پول پنجاه هزار تومانی در می آورد و میدهد دستم. میگویم: ببخشید اینجا نه، سر میز پذیرش حساب کنید عزیزم. که با لب های بی حس یک وری اش میگوید: چشم الان میرم حساب میکنم. اینو دادم برای این خانمی که گفتین! بدین بهش بی زحمت. که من جا میخورم و میگویم: ای وای نه، من اینا رو نگفتم که... که میپرد وسط حرفم و میگوید: حالا شما واسط خیر شین برای ما. شما به چشم دیدین که مستحقه... اینو برسونین بهش ببخشید بیشتر ندارم. پول را میگیرم و میگویم: اختیار دارین. ممنون. من که نمیدونم چه جوری تشکر کنم. خدا خودش بلده. ایشالا جبران کنه و زن  پرونده اش را میگیرد برود که میگویم: راستی دندونتون حتما" روکش میخواد ها. یادتون نره. زن من من میکند و زیرلب میگوید: چشم ولی حالا پولم جور نیست خانم دکتر. جور بشه ایشالا چشم میام روکش میکنم، که پرستار میگوید: خب پس نمیخواد این قدر کمک کنین به اون بنده خدا، بذارین برا روکش خودتون واجب تره، که زن نگاهش میکند و با لحن مهربانی میگوید: نه خانمم، خورد و خوراک اون نوجوونی که گفتن واجب تره...! سنّ رشدشه... ایشالا جور میشه تا دو سه ماه دیگه پول  روکش منم... و خداحافظی میکند و آرام در را میبندد و می رود و ردّ نگاه ما میماند پشت در...

***
و چنین گفت امير المؤمنين عليّ عليه‏السلام که :
أفضَلُ الجُودِ ما كانَ عن عُسْرَةٍ.
برترين بخشندگى بخشش در تنگدستى است...
و چنین گفت فرزندش حسین علیه السلام که:
بخشنده‏ترين مردم كسى است كه به آن كه چشم اميد به او نبسته بخشش كند...
...
و برین باورم که آدم های خوب زیادند... ناشناخته و زیاد... پنهان و زیاد...خیلی زیادتر از آنچه فکرش را بکنیم...
و برین باورم که با وجود تمام احوالات، هنوز خداوند از ما نا امید نیست...!!!

***
خدایا خداوندگارا...
دست بخشنده ای عنایت کن که قبل از هر چیز نور وجود تو رو احساس کنه و بگذره و ببخشه که گفتن خداوند بنده ها رو به چیزی سخت تر از بذل و بخشش در مال آزمایش نکرده...
پس خودت کمک کن مردود نشیم و نا مقبول...
آمین یا ربّ العالمین.
                                 

«یا مَن جادَ بِلُطفِه»

 یک دنیا حرف از "این"...!

در را که باز میکنم "این" را میگیرد جلویم. "این" یعنی همان عکس پایین صفحه...
آیفون را که می زند میفهمم خودش است! "طعم گس بی کسی" ست!  فقط او این مدلی زنگ میزند. ساعت، پنج دقیقه به سه بعد ازظهر است که دستش را گذاشته روی دکمه ی آیفون و بِکُش فشارش میدهد و دیگر بر نمیدارد تا صدایت را بشنود و مطمئن شود. گوشی را برمیدارم و میگویم: اومدم اومدم دیگه فشارش ندین توروخدا اومدم!! و  صدایش را میشنوم که با همان حالت جیغی و زیرِ همیشگی داد میکشد و میگوید: حَج خانوم بیاین پاین کاریدون دارم. و من که مثل همیشه خنده ام گرفته از لحنش و منتظرم ببینم چه بساطی به پا کرده، پله ها را تند تند میروم پایین و در را باز میکنم که یکهو سلام نکرده دستش را که میلرزد می آورد بالا و "این" را میگیرد جلویم و میگوید: حج خانوم بیا. اینا مالی تو. برا تو چیدم اِز تو باغچه. و من که مات مانده ام "این" دیگر چیست میگویم: "این" چیه؟ برا من چیدین؟ دستتون درد نکنه آخه برا چی؟ و او که به زحمت چادر را روی سرش بند نگه داشته با صدای جیغ جیغکی و مهربانی میگوید: نصفی آب شم ریخت بس که دست هام لرزید تا اومدم بیارم، دوباره آبش کن. امروز "فاطُم خانوم" همین همسایه کوچه بالایه اومد منو برد گوشمو بشورن. آخه دیگه درست نمیشنیدم. تا رفتیم تو درمونگاه نشستیم یهو دیدم دارن به دو سه تا دکترها گل میدن. به "فاطُم" گفتم "فاطُم" چرا به اینا گل میدن؟ گفت آخه اینا دکتر دندونن، امروزم روز دکتر دندونه. براشون گل گرفتن. اون وقت من یهو یاد شوما افتادم. تا اومِدَم خونه چشمم افتاد به گل بنفشه ها که پسر "فاطُم" عیدیه آورد گفت یه چند تاشو میکارم تو باغچه ت. چند تاشو چیدم گفتم بیارم برات. استکانشم بعد که گلها خشکید ریختیشون بردار بیار در خونه مون! و بی اینکه خداحافظی کند سرش را می اندازد پایین و دست لرزانش را میگیرد به دیوارِ کنار کوچه که نیفتد و من را با یک استکان گل و یک دنیا احساسات میگذارد و آرام آرام می رود سمت خانه شان...

***
و بر این باورم که دنیا جای جالبی ست و قوانینش جالب تر و سنت هایش بینهایت جالب تر... همین. همین و همین و همین! فقط همین.

***
خدایا خداوندگارا...
شکرت به خاطر اینکه به هر بهونه ای شده نشونمون میدی حواست هست... حواست به همه چی هست... به همه چی و همه جا و همه کس...!
ممنونم ازت...

                                    

« یا مَن شُکرُه فَوزٌ لِلشّاکِرین»

سرفه سرفه تا شفا...!

حساسیت فصلی ام عود کرده و داستانم شده این:
سرفه... سرفه...
سرفه... عطسه... سرفه...
سرفه... سرفه... سرفه... عطسه... عطسه... سرفه... سرفه... سرفه...
سررررررفه... سررررررفه... سررررررررررررررررفه... سررررررفه.... سررررررفه...
و ...
تا پریروز صبح، که دیگر از شدت سرفه ول شده ام روی تخت و نای بلند شدن ندارم. هر پنج دقیقه یک بار سرفه میگیرتم و از شدت فشار نیم خیزم میکند و جگرم تا حلقم می آید بالا و نفسم به شماره می افتد و دل و روده ام میپیچد به هم و عضلات شکمم میگیرد و دوباره ول میکند... اینقدر که چشم هایم سیاهی میرود و فشارم می افتد. حتی نمی توانم دستم را دراز کنم و شیشه ی آب معدنی را بردارم و بخورم بلکه گلویم تر شود. تا می آیم جان بگیرم دوباره دور بعدی سرفه ها و عطسه ها میگیرد و نیم خیزم میکند و جوری فشار می آورد که انگار تمام مویرگهای ریه ام پاره شده و بوی خون میپیچد توی گلویم و نفسم بند می آید و به خس خس می  افتم و دوباره ول میشوم و چشم هایم بسته میشوند... پنج ساعت تمام به همین حالت افتاده ام و پنج دقیقه یکبار رعشه میزنم! از لای چشم هایم ساعت را نگاه میکنم، چیزی نمانده تا وقت رفتن. به زور گوشی را برمیدارم و زنگ میزنم به کلینیک و همین طور که یک بند سرفه میکنم ازمیانش یکی در میان  میفهمانم که حالم خیلی خیلی خیلی بد است و نمی توانم از جایم جم بخورم و نوبتی ها را کنسل کنند. گوشی را قطع میکنم و به زور یک قلپ آب میدهم میان گلویم که از خشکی دربیاید که هنوز به کویر نرسیده همان وسط راه گرفتار موج جدید سرفه میشود و برمیگردد و کلا" نمیرسد به مقصد...! معده ام خالی خالی مانده... گرسنه ام... تشنه ام... دارم ازشدت بی حالی میمیرم اما گلویم نمیگذارد حتی یک ذره ی ناقابل از بینش عبور کند... سرم را میگذارم روی تشک و چشم هایم را میبندم و التماس شان میکنم بخوابند بلکه بهتر شوم...
از صدای زنگ تلفن چشم هایم را باز میکنم... دو ساعت گذشته... گوشی را برمیدارم و همین که میگویم "الو" صدای یک جوجه خروس نوجوان از میان تارهای صوتیم می آید بیرون... تلفن قطع شده و کسی پشت گوشی نیست. خودم برای خودم میگویم: صدای من بود؟ یک دو سه...! که همان صدای جوجه خروس برمیگردد به گوش خودم... حالا تارهای صوتیم هم گرفته و هر از گاهی بدجور سرفه میکنم. بلند میشوم بروم توی آشپزخانه چیزی بخورم که توی آینه چشمم می افتد به خودم: صورت ورم کرده ی سرخ عینه خرس، چشم های به  هم چسبیده ی ریز عینه موش کور، لب های خشک و ترک خورده عینه شتر و دست و پای آویزان و بی حال عینه چلپاسه، به اضافه ی همان صدای جوجه خروس نوجوان چند لحظه پیش...!! همین که خودم را میبینم برای چند لحظه ماتم میبرد و بعد به قدری غافلگیر میشوم و مشعوف! که بی خیال گرسنگی و معده و آشپزخانه، فقط برای اینکه ترکیب خودم را نبینم، دوباره پهن میشوم روی تخت و پتو را تا فرق سرم میکشم بالا و می خوابم... می خوابم... فقط می خوابم...!

***
و برین باورم که برای پی بردن به ارزش یک نعمت، فقط کافیست برای چند لحظه آن نعمت گرفته شود!!! فقط برای چند لحظه...! نعمتی که دائم الجریان بوده بی اینکه در جریانش بوده باشیم!
و برین باورم که همانا سرفه نکردن نعمتی ست بی پایان اگر دریابیم!!!

***
خدایا خداوندگارا...
چاره چیه؟ تا نگیری که یادمون نمیفته داشتیم که!!!
پس خودت کمک کن ببینیم و قدرشو بدونیم و شکرگزار باشیم قبل از اینکه یه نعمت از دستمون بره و آه و افسوس شو بخوریم...
آمین یا ربّ العالمین.

                                      

«یا ذَاالفَضلِ وَ الکَرَم»

یک سال پر فضل با "یا اباالفضل"...!

سحر، کمی بعد از تحویل سال، خودم را میگذارم توی حرم اباالفضل و میروم سمت ضریح، غلغله است، غلغله، غل...غله...! آرام آرام ازبین جمعیت رد میشوم و از کنار دیوارهای آینه کاری حرم خرده خرده میروم تا میرسم زیر قبه و می ایستم آن گوشه کنارها روبروی ضریح، جمعیت روی هم موج میزند و مثل همیشه اقتدار و عظمت حرمش دلم را حال می آورد و بی اختیار اشک هایم میچکد پایین... همین جور که نگاه میکنم به ستون های بلند و شبکه های ضریح، دارم با خودم فکر میکنم به چیزهایی که میخواهم به حاجت هایی که دارم و اینکه از کدام شان شروع کنم...؟ آنجا، آن بیرون، توی بین الحرمین دارد هر از گاهی ریز ریز باران می آید... و من میدانم وقت بارش باران دعا مستجاب  است... و میدانم توی حرم اباالفضل دعا مستجاب است... و شک ندارم که اینجا کلی فرشته آماده اند برای بردن دعاها... دارم فکر میکنم از کدام خواسته ام شروع کنم که توی این هیاهو صدای بلند پیرزن کناری میرسد به گوشم... پیرزنی روستایی و کوتاه قد که دو طرف چادرش را گره زده پشت سر و ایستاده روبروی ضریح و دستش را نه به حالت دعا که به حالت اشاره گرفته سمت ضریح و دارد با لهجه ی خودش بلند و پشت سر هم با تحکّم دلنشینی میگوید:
یا اباالفضل میبینی اینا رو؟ حاجت اینا رو بده... یا اباالفضل مزد اینا رو بده... یا اباالفضل ببین اینا چی میخوان بهشون بده... یا اباالفضل اینا از خواب شب و زندگی و خوشی شون زدن اومدن اینجا رو سر و مغز هم به خاطر حاجت هاشون، حاجتشون رو بده... یا اباالفضل اینا مزد میخوان مزدشون رو بده... یا اباالفضل اینا عیدی میخوان عیدی شونو بده... یا اباالفضل اونام که اون بیرونن جاشون نشده بیان تو اونا هم مزد میخوان مزد اون بیرونی ها رم بهشون بده... یا اباالفضل اوناییم که التماس دعا گفتن ببین چی میخوان حاجتشونو بده... یا اباالفضل اوناییم که یادشون رفت التماس دعا بگن ببین چی میخوان حاجت اونا رو هم بده... یا اباالفضل اینجا کسی بی حاجتِ روا نره خونه آ ببین چی میخوان اینا بهشون بده... اینا کوفتن ازین ور و اون ور  این همه راه اومدن اینجا دارن له میشن مزذ اینا رو بده... دست خالی نفرستیشون برن که خیلی عیبه برا یکی عین تو... حالام یه راه باز کن من نمیخوام کسی رو له کنم میخوام بیام این ضریحت رو ببوسم برم اینا هلم میدن ازبس بنده خداها حاجت دارن ببین چیه حاجت شون بهشون بده...
و میگوید و میگوید و هم زمان یواش یواش میرود جلوتر و خودش را میدهد دست جمعیت... همین طور که محو معرفتش شده ام و مدل درد و دل کردن و "الجار ثُمَ الدّار" یش،  نگاهش میکنم و یک دنیا خجالت میکشم از خودم که داشتم از حاجت هایم قطار میساختم!! آن هم در برابر پیرزنی روستایی که حتی یک دعای نصفه نیمه هم برای خودش نکرد...
دلم میلرزد و اشک جمع میشود توی چشم هایم، نگاه میکنم به ضریح و یادم می افتد به عزاداری های محرّم و دسته ها و سینه زدن ها و زنجیر کوبیدن ها و آخرین جمله ی دعاهای شان که با آهنگ خاصّ و محکمی میگویند: 
یا اباالفضل... بده حوائج همه رو... الهی امید...
و مدام این جمله توی سرم تکرار میشود و تکرار و تکرار و تکرار...
و از دور نگاه میکنم به پیرزن که حالا دیگر رسیده به ضریح و دارد ستون وسطی را میبوسد... خنده می نشیند روی لب هایم و با رسیدنش به ضریح احساس میکنم انگار اباالفضل دعای خیر و دلنشینش را در حق همه پذیرفته است...!

***
و برین باورم از عمق وجود بخواهید و شک نکنید شدنی ست... که این خاندان "عادَتُکُم الِاحسان وَ سَجیِّتکُم الکَرَم" اند... که در قاموس پسر علیّ بن ابیطالب نیست کسی در خانه اش بایستد، در بزند، و نا امید و دست خالی برگردد...
...
و...
سال نو مبارک...!

***
خدایا خداوندگارا...
این سال رو مملو کن از خبر های خوش و دلهای شاد و دعاهای مستجاب...
مملو کن از خودت...
از حضورت...
از درک خوبیت...
از معرفتت...
و از دعاهایی که اباالفضل تک تک شون رو شفاعت کرده و تو استجابت...!
آمین یا ربّ العالمین.
                                

«یا رازِقَ مَن یَشاءُ بِغَیرِ حِساب»

بِغَیرِ حِساب...!

اوّلی میگوید: برای دخترم، برای دامادم، که اینقدر نپیچند به پر و پای هم...
دوّمی میگوید: برای شوهرم، که بتونه این مواد لعنتی رو بذاره کنار دارن اخراجش میکنن...
سوّمی میگوید: برای عمل قلب بابام... به خیر بگذره... طوری شون نشه یه وقت...
چهارمی میگوید: برای دو تا بچه م، پسرم خیلی اذیتم میکنه...
پنجمی میگوید: یه بچه ی صالح وسالم، 9 ساله ازدواج کردم، میخوام دق کنم از غصه ی بی بچگی...
ششمی میگوید: برای آرامشم... آروم باشم... آرامش بیاد توی وجودم... راستی برای اون یارو وبلاگ نویسه!
هفتمی میگوید: کار پذیرشم درست بشه... همون ایالتی که میخوام... راحت و کم دردسر...
هشتمی میگوید: برای پادرد و کمر دردم... که نمیرم تا یه بار دیگه برم زیارت شون...
نهمی میگوید: خوشبختی همه جوونا، خودمم... یه شوهر خوب و با اخلاق...
دهمی میگوید: خسته شدم ار مستاجری، دیگه یه جوری نجات بیام...
یازدهمی میگوید: معرفت... معرفت... معرفت...
دوازدهمی میگوید: برای فرج... فرج اون فرج همه ست...
و...
این ها را آدمها در جوابم گفتند وقتی بهشان گفتم:
حلال کنید... ایشالا پنجشنبه عازم کربلام... اگرم دوست دارین دعایی بکنم به نیابتتون بگین...؟
این ها را و امثال اینها را میگویند... با چشمانی خیس و دلی مملو از امید...

***
گفتم: برای تحویل؟ فکر نکنم دیگه جور  بشه، دیره، گیر و گورم همه جوره زیاده آخر سالی...
نگاهم کرد و گفت: وَالله یَرزُقُ مَن یَشاءُ بِغَیر حِساب...
گفتم: فکرنکنم جور بشه، آخه زمانش؟ میگه 22 اسفنده تاریخ پرواز، من تا 27 ام کلینیک دارم...
نگاهم کرد و گفت: بِغَیرِ حِساب...!
گفتم: فکرنکنم جور بشه، آخه یه دور پاسبورت ها رو پس دادن، گفتن نمیشه، اون پروازه اصلا" جا نداره...
نگاهم کرد و گفت: بِغَیرِ حِساب...!
گفتم: فکرنکنم جور بشه، آخه دوشنبه صبح سر زدیم میگه هنوز ویزا هاتون نرسیده، میگه شاید اصلا" نرسه...
نگاهم کرد و گفت: بِغَیرِ حِساب...!
تا دیروز صبح که پاسبورت های ویزا شده و بلیطهای 28 اسفند ماه را گذاشت روی میز و گفت: گفتی تا چهارشنبه عصر کلینیک داری دیگه؟ برو و بیا وسایلت رو جمع کن... یازده صبح پنج شنبه پروازه یه روز قبل از تحویل!!!
و من همین طور که بهت زده نگاه میکنم به پاسبورت های ویزا شده ی روی میز و بلیطها، بغض گلویم را میگیرد و با تمام وجود باور میکنم که:
وَالله یَرزُقُ مَن یَشاءُ بِغَیر حِساب...

***
خدایا خداوندگارا...
ممنونم از بابت تک تک لحظات و اتفاقات خوب و پر برکت و عجیب این سال...
ممنونم از بابت اینکه معطّلِ یأس و نا امیدی ما نمیشی و "بِغَیرِ حِساب" کار خودتو میکنی...
ممنونم از اینکه هستی و اینقدر خوبی و بی نظیر...
...
زائر بین الحرمین و قبر شش گوشه ی حسین م و گنبد زیبای ابالفضل...
برای تان سالی مملو از رحمت و برکت و نعمت آرزومندم...
حلالم کنید و هرگز در لحظه لحظه ی "حَوِّل حالَنا"ی زیبای تان از دعای خیر فراموشم نکنید...
... وَ آخِرُ دَعواهُم اَنِ الحَمدُلِلّه رَبِّ العالَمین...

                               

«یا مَن کَفَّلتَنِی الاُمَّهاتِ الرَّواحِم»

آری، سرم هنوز به بالین نرم توست...

باران نم نم میچکد روی شیشه ی ماشین. نگاه میکنم به ساعت که چیزی نمانده به سه و ترمز میزنم پشت چراغ و سرم را میگذارم روی فرمان و کیفور بوی باران میشوم که کسی میکوبد به شیشه. زنی جوان با دختری شش هفت ساله اشاره میکند که اگر مستقیم میروم سوارشان کنم. می آیند بالا و مینشینند و زن تند تند باران روی صورت و شانه های دختر را پاک میکند و او را میبوسد و محکم میچسباند به خودش و من که دارم از توی آینه نگاه شان میکنم، بی هوا یاد تو می افتم و لبخندی کشدار مینشیند روی لب هایم...
یادم می افتد به روزهای کلاس اولم، هم سن و سال همین دختر، به روزی که رنگ پریده و ناراحت آمدم توی خانه و تو پرسیدی چی شده؟ و من، لوس و بغض کرده، دفتر املایم را نشانت دادم که به جای بیست همیشگی، یک نوزده زشت نشسته بود زیر آخرین صفحه اش و من توی جمله ی "مادر در خانه است." "در" را جا انداخته بودم. تو دفتر را گرفتی دیدی و با این که میدانستی این بزرگترین غصه ی زندگیم شده و دلم میخواهد بغلم کنی و بگویی اشکالی ندارد، خودت و حسّ مادریت را مقابل چشم های  اشکیم کنترل کردی و  اخم هایت را کشیدی توی هم و بی اینکه چیزی بگویی از کنارم بلند شدی و  با اخمت انگار تمام غم دنیا را گذاشتند روی دل کوچکم... دستمال را از جیب کیفم در آوردی گذاشتی روی دفترم و بلند شدی... دسته ی در را گرفتی و گفتی: چشمات رو پاک کن... دختر من همیشه باید بهترین باشه...! و بی اینکه نگاهم کنی از اتاق رفتی بیرون و در را بستی و من ماندم و تمام غصه ی دنیا و دستمالی که باید خودم میکشیدم به چشمهایم و جمله ای که جا گرفت کنج فکرم...
یادم می افتد به روزهای راهنماییم... ایامی که دائم توی شان بهترین بودم و شاگرد اول... و آن مسابقه ی علمی که وقتی نمره هایش را زدند توی پانل به دو خودم را رساندم و دیدم که روی اسمم با ماژیک شبرنگ زرد خط کشیده اند و روبرویش نوشته اند: اوّل!!! و من که کم مانده بود بال در بیاورم، آمدم توی خانه و کیفم را پرت کردم روی مبل ها و دست هایم را کوبیدم بهم و گفتم: اول شدم... اول شدم... اول... و تو چپ چپ نگاه کردی به کیف پرت شده روی مبل و گفتی: نمره ت چند بود؟ گفتم: از 200 شدم 165 و تو اخم هایت را محکم کشیدی توی هم و کشدار گفتی: یعنی تو 35 تاسوال رو غلط زدی؟ و در جواب من که گفتم: خب مهم اینه که اول شدم رفتی سمت اتاق خواب و ساعت مچی بند قهوه ای را که مدت ها بود میخواستمش گذاشتی روبرویم و بی اینکه نگاهم کنی گفتی: اوّلم که هستی، دُرُست اوّل باش...! و من ماندم و ساعتی که آرزویش را داشتم و جمله ای که انگار فرو رفت میان فکرم...
یادم می افتد به روزهای دبیرستان... که درسخوان بودم و دبیرها دائم تعریفم را میکردند و ناظم گیر داده بود تو را ببیند... تویی را که خودت هم دبیر سخت گیر و موفقی بودی وشاگردهایت هنوز هم که هنوز است دوستت دارند... با ذوق آمدم توی خانه و گفتم: ناظممون گفت بیاین مدرسه. گفت کارتون داره و تو پرسیدی چرا؟ و من با غرور گفتم که دائم تعریف درس ونمره هایم را میکنند و گفته اند دلشان میخواهد شما را هم ببینند... و تو که این همه غرور و برتربیینی ام را حس کردی، گره انداختی میان اخمت و بی اینکه نگاهم کنی گفتی: هر وقت مغرور نبودی و تعریف اخلاقت رو کردند من میام!!! و برای یک آن من ماندم و جمله ای که انگار تمام مستی غرورم را له کرد لا به لای کلماتش و حک شد میان فکرم...
یادم می افتد به دانشگاه... به واحد سنگین و سخت و پر مطلب پاتولوژی و دکتر جهانشاهی که استاد اکثر دندانپزشک های شهر بوده و توی سخت گیری زبانزد... یادم می افتد به روزی که مثل همیشه ایستاده بودیم دورش و نمره های پایان ترم مان را نفر به نفر بلند و قرا جلوی همه می خواند، دل توی دلم نبود و قلبم تا حلقم آمده بود بالا... رسید به اسم من و همین جور که از گوشه ی چشم های پر چروکش براندازم میکرد با طمأنینه گفت: صامتی... بیست! و بچه ها همه چرخیدند طرفم و دکتر خیلی آرام زیر لب گفت: آفرین! و من که انگار خوشی های تمام دنیا را یکجا خالی کرده بودند توی قلبم از سر کوچه تا خود خانه را دویدم و در را باز کردم و سلام نکرده گفتم: پاتولوژی رو بیست شدم، بیست، مامان از دکتر جهانشاهی بیست شدم!! و تو ساکت این همه خوشحالی و بالا پایین پریدنم را نگاه کردی و در حالیکه می دانستم توی دل خودت هم قند آب شده، غذا را کشیدی و بشقاب آلبالو پلوی سرخ رنگی را که عاشقش بودم گذاشتی جلویم و بی اینکه نگاهم کنی فقط گفتی: وظیفه ت بود!!! و من با شنیدن این جمله، از آسمان رسیدم به زمین و یک آن از سرخوشی درآمدم و احساس کردم که آیا واقعا" کار خیلی مهمی کرده ام؟!  و جمله ات رسوخ کرد تا ته فکرم...
...
نگاه میکنم به دختر که تکیه داده به مادر و چشم هایش را بسته و فکر میکنم به تو که در اوج مهربانی و محبت مادری چقدر محکم بوده ای و خوددار... که چه خوب مرا شناخته ای... که چه خوب میدانسته ای اگر دخترت ذوق تو را بابت چیزهای کوچکِ پیش پا افتاده ببیند همان جا میماند و درجا میزند و چشم میپوشد از بعدی ها... فکر میکنم به تمام جایزه هایی که برایم میخریدی اما به این راحتی ها دستم نمیدادی... فکر میکنم به جمله جمله ی حرف هایی که برایم میزدی... و نکته هایی که میگفتی و شوق هایی که میان قلبت نگه میداشتی و پنهان شان میکردی مبادا که مانع شوی...
و من تمام اینها را میدانستم و میفهمیدم... تمام مهربانی و شوق پنهان شده میان جدیّتت را... میدانستم و میفهمیدم... از چشم هایت... که این جور وقت ها برمیگشتند تا نگاهم نکنند... تا چشم هایت را نبینم و سست نشوم... هم میدانستم و هم میفهمیدم... وقتی که شبها فکر میکردی خوابم برده و صدایت را میشنیدم که با ذوق و خوشحالی عجیبی از من، برای پدر تعریف میکردی...
زن تشکر میکند و آرام دست دختر را میگیرد و میگذاردش پایین و خداحافظی میکند و من فکر میکنم که با وجود "مادر"ی چون تو باید بی نظیرترین آدم روی زمین شده باشم... ولی افسوس که هرگز قَدرت را ندانستم و جبران این همه خوبی و خودداری و مهربانیت را نکردم و نمیکنم...

***
و برین باورم راست گفت مرحوم دولابی که:
مادرت را ببوس... پایش را ببوس... تا به گریه بیفتد... وقتی گریه افتاد، خودت هم به گریه میفتی، آن وقت کارت روی غلتک می افتد و همه درهایی را که به روی خود بسته ای، خدا باز می کند. این که فرمود بهشت زیر پای مادر است یعنی تواضع کن... نکند حق آنها را تضییع کنی که راهت بسته می شود... اگر زنده اند یا مرده، هر طور که می توانی آنها را از خودت راضی کن...
...
و من هنوز برای چندین و چندمین بار مغرورانه این جمله ها را میخوانم و بالا پایین میکنم...

***
خدایا خداوندگارا...
اِرحَمهُما کَما رَبَّیانی صَغیرا"...
اِجزِهِما بِالاِحسانِ اِحسانا"...
و بِالسّیئاتِ غُفرانا"...
آمین یا ربّ العالمین.
                          

99
 

«یا ذَالعِزَّةِ وَ الجَبَروت»

هاله ای از "من"...!

امروز صدایم را بردم بالا... برای یک لحظه ریختم بهم و تمام ماهیچه های صورتم را منقبض کردم و صدایم را بردم بالا... و بعد از مدت ها دوباره احساس کردم چقدر میشود زشت باشم و ناخوب!
*
آقای "دال" میگوید: لطفا" تا میشه این جلسات مربیان مرکز رو شرکت کنید. نگذارید فکر کنن براتون مهم نیست. نگذارید فکرکنن که خودتون رو تافته ی جدابافته میدونید. یه هاله ای درست کردند اطراف شما و هی میگن اینا فلان جلسات مرکز رو نمیان و در حدّ خودشون نمیدونن و خودشون رو از آموزش بی نیاز میدونن! با نرفتنتون دامن نزنین به این حرف ها...
و من که هیچ کدام از این نیت ها را ندارم درجا میگویم: من حرفی ندارم برم توی جلساتشون آقای "دال". بهشون گفتم هفته ی دیگه میتونم. هنوز بهم خبرندادن جلسه هست یا نه. اگه گفتند بیا که چشم. حتما". آخه دیگه شما که دوازده ساله ما  رو میشناسید. ما که یک هفته در میون توی جلسات خودتون داریم آموزش میبینیم، دیگه مورچه چیه که کله پاچه و قر و اطوارش باشه...!
و همه میخندیم و خداحافظی میکنم و از همان جا میروم توی همان مرکز برای کاری. در را که باز میکنم میبینم سه چهار نفر از بچه ها جمعند. هنوز سلامم کامل از دهانم در نیامده که "نون" میگوید: یعنی چی که جلسه ست تو نمیای؟ خیلی زشته ها که فکر میکنی نباید بیای این جلسه های ما رو. و من مات و مبهوت نگاهش میکنم و میگویم: چرا نیام؟ مگه امروز جلسه ست؟ کسی به من نگفت جلسه ست... که"شین"میگوید: آره جلسه ست، آقای "میم" گفت به تو خبر دادند اما تو گفتی که نمیای. و "الف" برمیگردد سمتم که: یعنی  تو واقعا"نمیدونستی؟ الکی! اینقدر برا ما کلاس نذار! پس  چرا حالا اومدی اینجا؟
و یک آن همه چیز توی مغزم میشود علامت سوال... حرف های صبح آقای "دال"... جلسه ای که امروز بوده و نمی دانم چرا خبرش را نداده اند... تصوّر بچه ها از این که میدانسته ام جلسه شان است و عمدا" نیامده ام و برایشان کلاس گذاشته ام... مغزم میریزد بهم... لحن کنایه دارشان بدجور اذیتم میکند... چیزی توی سرم زمزمه میکندکه آرام باشم... میخواهم ولی نمیتوانم، به تصور بچه ها ازخودم که فکر میکنم داغ میشوم... به اینکه کلا" بیخبر باشم و بقیه فکرکنند خودم را بالاتر ازین دیده ام که محل شان بگذارم...
توی قلبم چیزی میسوزد... گُر میکشد... میخواهم جلویش را بگیرم و آرامش کنم اما نمیشود... می آید بالا تا روی زبانم و من را ناراحت و دلگیر میکشاند سمت اتاق مدیر... سلام میکنم و در حالی که هرچه میخواهم جلوی خودم را بگیرم و شدتش را کم کنم نمیتوانم، میگویم: من خیلی ناراحتم آقای"میم"، واقعا"ناراحتم...
و توی آن لحظاتی که دارم برایش گله میکنم، فکرمیکنم به خودم که همیشه سعی کرده ام بقیه را ترجیح بدهم، خودم را نگیرم، ناراحت شان نکنم، خاکی باشم، رفاقتی کار کنم، دل شان را به دست بیاورم و حالا متّهمم، در حالیکه حتی ذرّه ای خبر نداشته ام...
حرف هایم را که میزنم و با ماهیچه های منقبض از اتاق می آیم بیرون و میروم توی باغ و با "ز" راه می افتیم سمت ماشین، هنوز نا آرامم و گرفته، همین طور که "ز" دارد برایم حرف میزند انگار برای یک لحظه چیزی مثل پتک میخورد به مغزم و توی دلم خالی میشود... دیگر حرف های "ز" را نمیشنوم و مَنگِ پتکی میشوم که خورده ام... برای یک آن فکر میکنم به اینکه تمام این مدت توی این مرکز برای خاطر چه کسی سعی کرده ام خوب باشم...؟ برای خاطر چه کسی خودم را نگرفته ام...؟ برای خاطر چه کسی خاکی بوده ام...؟ برای خاطر چه کسی دل به دست آورده ام...؟ برای خاطر چه کسی رفاقتی کارکرده ام...؟ اگر برای خاطر "او" بوده که پس چه مهمّ است چه فکری بکنند؟؟؟ چرا امروز ازین حرف های پیش پا افتاده شان ناراحت شده ام...  و با تمام وجود احساس آدم مغبونی را دارم که چیزی توی چنته ندارد... احساس میکنم به غیر از "او"، "من"بزرگی این وسط بوده که همه چیز را بلعیده و ندیده امش...!!!!!
همان جا می ایستم و به "ز" میگویم برگردیم...
دوباره میروم توی ساختمان، میروم کنار در اتاق مدیر که میدانم هیچ وقت منظور و نظر بدی نداشته... و این بار نه به خاطر آن"من"بزرگی که چند ثانیه قبل کشفش کرده ام و هاله ی اطرافم، که به خاطر له کردنش، آرام و دوستانه مدیر را صدا میکنم و بی اینکه ذره ای از ناراحتی ده دقیقه پیش توی دلم لانه کرده باشد، از بابت ناراحت شدن و گِله گذاریم معذرت میخواهم و با تمام وجود خواهش میکنم که هرجور میداند جلوی تکرار این اتفاق را بگیرد...
و در حالی با "ز"میرویم سمت ماشین، که دارم با خودم فکر میکنم چطور میشود این "من" را در اوج رها کرد و رفت...؟؟؟

***
و برین باورم که هنوز نفهمیده ام ( اِنَّ العِزَّةَ لِلّهِ جمیعا") یعنی چه...

***
خدایا خداوندگارا...
ممنون که با یه اتفاق ده دقیقه ای این طور حالیمون میکنی چقدر برای تو نبودیم و نیستیم و چقدر برای خودمونیم و منّت گذار "تو"... حالا هم خودت کمک کن تا آروم آروم این "من"ِ بزرگ رو جدا کنیم از نیت هامون که اگه غیر ازین باشه دستمون خالی مونده و توشه مون بی حاصل...
آمین یا ربّ العالمین.
                               

« یا مَن فِی الجَنَّةِ ثَوابُه»

حکمتِ بالغیه ی دندانیه...!

* زن روستایی میخوابد روی یونیت و همین که میخواهم بی حسی را تزریق کنم دستم را میزند کنار و با لهجه ی خاصّی میگوید: نزن نزن. اول پیف پاف بزن! درد داره سوزنش بذار لثه م بی حس شه اول. پرستار میخندد و میگوید: پیف پاف چیه دیگه، پیف پاف رو که میزنن به سوسک و مگس بمیره! و زن نگاه میکند به من و با حالت افسوس میگوید: ندارین؟ کاش پیف پاف مون رو آورده بودم از خونه!! فکر کردم دارین اینجا. تو خونه هرکی درد دندون بگیره یه پیف پاف میزنه روش ساکته تا دو روز!! و من که دلم میخواهد بزنم زیر خنده اما به زور خودم را کنترل کرده ام میگویم: مگس کُش میزنین تو دهنتون شما؟ جدّی مگس کُش میزنین؟ اون وقت دردتون ساکت میشه؟ نمیمیره کسی یه وقت؟ که پیرزن متعجب میگوید: آره. مگه شما نمیزنین؟ مگس کُشه خب خانم دکتر آدم کُش نیس که. خوبه که، بَده؟؟؟!!

* مرد با حال نزار و صورت ورم کرده و دندان پر از چرک میخوابد زیر دست دکتر "غین" و میگوید: دو هفته ست هر چی دارو میخورم فایده نداره. هی این آبسه هه بزرگتر میشه. دردشم داره میکُشه تم. دکتر "غین" آینه را میچرخاند توی دهان مریض و میگوید: خب نبایدم خوب بشه. این چه وضع دهنه؟ چرا اینقدر سیاهه؟ این همه سیگاری که تو میکشی فیل رو ازپا در میاره. ببین چه کرده با این دندونا... که یکهو مریض نیم خیز می نشیند روی یونیت و نگاه میکند توی چشم های دکتر "غین" و جوری که انگار فحشش داده باشی با حال حق به جانب و خیلی جدّی میگوید: نه دکتر، این حرفها چیه؟ به پیر، به پیغمبر، به جون پنج تا بچه م من اصلا" سیگار نمیکشم، اصلا" سیگار تو کارم نیست که میگین فیل رو از پا درمیاره. من فقط نهایتش روزی یه حبّ تِریاک دود میکنم. همین. به پیمغبر اگه لب بزنم به سیگار...!

* بچه ی هشت ساله می ایستد روبرویم و مادرش میگوید: بی زحمت دندون پایین این پسر من رو بکشین دو سه شبه الامانه. میخواهم دندانش را نگاه کنم که عقب عقب میرود و رو به مادرش میگوید: این میخواد بکشه؟ مادرش میگوید: بله. بیا جلو تا ببینن دندونتو، که پسر با تشر میگوید: نمیخوام این بِکِشه، اینکه زنه که!! مادرش کَتِ پسر را میگیرد و چشم زهر میرود هلش میدهد جلو و میگوید: یعنی چی زنه، خب خانم دکتره دیگه. که پسر از زیر دست مادرش جا میزند و میگوید: نه، من میخوام مرد باشه، این که جون نداره زنه!! و دارند با هم کلنجار میروند که دکتر "سین" در را باز میکند و می آید تو و من میگویم: آقای دکتر، این آقا پسر میخواد دندونشو بکشه، میگه شما که مَردید زحمتش رو بکشید و دکتر که از جمله ام جا خورده با همان هیبت عظیم و قد بلند و شکم بزرگ و هیکل چهارشانه و صورت سبزه و عینک  قاب مشکی و دست های کت وکلفت و روپوش پر از لکه ی خونش می آید سمت پسر و میخواهد دست بی دستکشش را بیندازد توی دهان پسر ببیندش که پسر وحشت زده میدود پشت مادرش و با حال گریه میگوید: نه نه مامان نه، این نه! همین خانمه بکشه مامان تو رو خدا، این نه...!

* زن از در می آید تو سمت یونیتم و میپرسد: دکتر صامتی امروز نیستند؟ نگاهش میکنم و میگویم: چرا هستم. خودمم بفرمایید؟ که زن کیفش را محکم میگیرد توی دلش و برای چند ثانیه ماتش میبرد و زل میزند توی چشم هایم و میگوید: وای. دیروز که شما مَرد بودین، چرا الان زنین؟ با تعجب نگاهش میکنم و میگویم: مَرد بودم؟؟ من مرد بودم؟ یعنی چی؟ که همینطور با حال زل زده و وارفته و شوکه میگوید: آره مرد بودین. من دیروز اومدم تو همین اتاق رو همین یونیت یه دندون درست کردم مَرد بود، فامیلشم صامتی بود ولی حالا زنین! و گیج و منگ و ترسیده و مرموز نگاهم میکند و میگوید: وای من اعصابم ضعیفه چرا اینجوری میکنین باهام؟؟ ومن مانده ام چه خبر است که پرستار میزند زیر خنده و میگوید: آهااان. دکتر صامتی رو میگه خانم دکتر. آخه پسرعموتون دیروز عصر رو این یونیت نشسته بود، یونیت اون اتاق خراب بود!!! دیروز ایشون بودن امروز شما، که زن با شنیدن این جمله انگار زنده شده باشد، نفس عمیق میکشد و بالاخره چشمش را از من برمیدارد و میگوید: وای خیالم راحت شد. اینا یکی نیستن، دو تان...!!!
و...

***
و برین باورم از آنجا که آدم ها به عدد وجودی شان شکل به شکل اند ومدل به مدل و متفاوت: با همه عالَم مدارا کن، کمال این است و بس...!

***
خدایا خداوندگارا...
خودت کمک کن با تموم وجود بفهمیم و درک کنیم شعر بالا رو...
که گاهی سخت پیچیده میشه مدارا در مدارا در مدارا با تک تک آدم ها...
آمین یا ربّ العالمین.
                            

«یا خَیرَ المُستأنِسین»

سوزن سوزن احساس...!

دکتر "غین" سوزن را فرو میکند روی لثه ی دندان عقلم و ماده ی بی حسی را میدهد میان سلول هایم و میگوید: والا من که بعید میدونم این عقل تون بی حس بشه. و دوباره سوزن را فرو میکند و بی حسی دوم را خالی میکند دور و بر دندان و میگوید: بابا میکشیدینش، آخه کی عقل شو عصب کشی میکنه؟ همین طورکه با دستمال، تلخی ماده را از روی زبانم میگیرم اخم میکنم که دکتر دومرتبه میگوید: بی حس نمیشه به این راحتی ها. دیگه خودتون میدونید. و من که تمام این حرف ها برایم آشناست و خودم بارها برای بقیه تکرارش کرده ام، چشم هایم را به علامت رضایت فشار میدهم روی هم و از گوشه ی لب های بی حسّم میگویم: طوری نیست! و احساس میکنم که لب هایم یک وری شده اند و دیگر به هم نمیرسند! دراز میکشم روی یونیت و منتظر بی حس شدن دندانم میمانم و گوش میکنم به حرف های دکتر "غین" که دارد برای "میم" تعریف میکند که چطور دو هفته پیش توی فلان کلینیک مریض یکی از دکترها روی یونیت سکته کرده و مرده و نگاهم میکند و میگوید: باورتون میشه خانم دکتر؟ قشنگ درجا سیاه شد و مُرد! اورژانسم نرسید بهش! یه بساطی!! و من که خنده ام گرفته از مدل حرف زدنش میگویم: چقدر آرامش بخشه حرف هاتون توی این شرایط من و "میم" هم میخندد و دکتر مته ی تراش را میگذارد روی دندانم و اولین پدال را که میزند درد میپیچد توی فکم و چشم هایم را میبندم. دکتر "غین" پایش را از روی پدال بر میدارد و نگاه میکند به دندان و میگوید: والا من گفتم عقل بالاست به این راحتی نمیشه عصب کشیش کرد، بی حس نمیشه که. و برای بار سوم سوزن را عمیق فرو میکند کنار لثه ام و شروع میکند به تراشیدن. درد میکشد توی شقیقه هایم اما چیزی نمیگویم و فقط چشم هایم را میبندم. دکتر "غین" پدال را قطع میکند و میگوید: چاره ای نیست خانم دکتر درد دارید هنوز. تحمل کنید سر عصب باز بشه تا بی حسی رو بزنم روی خود عصب و من که تمام این جمله ها برایم آشناست احساس میکنم دارم خودم را میبینم که نشسته ام بالای سر خودم و دارم برای خودم میگویمشان. مثل وقت هایی که برای مریض های زیر دستم تکرار شان میکنم. که موقع تراش و درد از بچه شان میپرسم و شغل شان و سنشان و کارهای شان بی اینکه اصلا"جواب هایش برایم مهم باشد و فقط  میخواهم حواس شان را از دردی که قرار است بکشند پرت کرده باشم! توی کتاب های مان نوشته است بد دردی است. نوشته است فشاری ست درجا و قدرتمند به سیستم عصبی... نوشته است تحمل روحی مریض مهم است... نوشته است...  خیلی چیزها نوشته است و من الان خوابیده ام برای عصب کشی در حالیکه دندانم بی حس نیست! دکتر"غین" مته را میگذارد روی دندان و میتراشد و درد بیداد میکند و دکتر برای پرت کردن حواسم تعریف میکند از مریضی که بعد از کشیدن دندان از روی یونیت افتاد پایین و لگنش شکست و شش ماه وزنه به پایش آویزان بود و من با شنیدن حرف هایش تازه دردم میشود هزار برابر و یک آن تیر میکشد و دل دل میزند و توی سرم گُرمیگیرد و اینجاست که طبق نوشته ی کتاب های مان میفهمم سر عصب باز شده است! پلک هایم از شدت درد میپرد و دکتر مته را می آورد بیرون و من مثل تمام مریض های زیر دستم نفس عمیق میکشم. میدانم قرار است الان چه بلایی سرم بیاید!چیزی که توی کتاب های مان خوانده ام اما هیچ وقت برای مریض ها توضیحش نمیدهم. یک آن عمل میکنم و خلاص! اما حالا خودم میدانم که قرار است چه بشود. دکتر "غین" میگوید تحملش رو دارین خانم دکتر؟ و من محکم سرم را دوسه بار تکان تکان  میدهم که یعنی بله! دکتر بی حسی چهارم را آماده میکند و میگوید: میخواین "میم" دستتون رو بگیره؟ و من یادم می افتد به مریض ها وقتی توی این لحظه چنگ میزنند به مچ هایم و با مشت میکوبند روی دست هایم و جیغ میزنندو میگویم: نه. تحمل میکنم. دکتر رو به "میم" میگوید: بد دردی داره این تزریق پالپال! انگار سیم برق وصل میکنن به آدم. و من که منتظر آن لحظه ام از میان لب هایم میگویم: بزنید دکتر. بزنید. اشکال نداره. دکتر سر سوزن را فرو میکند توی عصب و بی حسی را با فشار، میدهد رویش جوری که برق از سرم میپرد و از نوک انگشت پا تا فرق سرم تیر میکشد و درد میپیچد میان سرم و دست هایم میلرزد و فکم بی اختیار تکان تکان میخورد و من فقط چشم هایم را محکم فشار میدهم روی هم که صدایم در نیاید و دکتر سرنگ را می آورد بیرون و میگوید: تموم شد. خوبین؟ خانم دکتر؟ آب قند بیارن براتون؟ نیفته فشارتون؟ ومن یادم می افتد به مریض ها که توی این لحظه نفس نفس میزنند و من دستم را میگذارم روی پیشانی شان و دست هایشان را میگیرم توی دستم و آرام دلداری شان  میدهم که همه چیزتمام شده ودیگرهیچ دردی احساس نخواهند کرد و منتظر مینشینم تا بی حسی اثر کند...
بی حسی اثر میکند و بالاخره دندان بی درد میشود... همینطور که دکتر سوزن های رنگ به رنگ را فرومیکند توی دندانم برای "میم" میگوید که احتمال این مدل بی حس نشدن ها یک در صد است و کم پیش می آید اما بدترین حالت درد در عالم دندانپزشکی ست!!
و من که دیگر دندانم چیزی حس نمیکند فکر میکنم به شرایطی که قرار گرفته ام تویش و شده ام همان یک درصد احتمالی که دکتر میگوید تا ازین به بعد عملا" تمام چیزهایی را که کتاب های مان نوشته اند و مریض ها درگیرش میشوند احساس کنم و بفهمم چه حال و روزی دارند...

***
و برین باورم "هنر"، وقتی ست که خودت را بگذاری جای طرف... توی شرایطش... میان کلماتش... وسط اضطرارش و بهم ریختگی هایش... و فقط برای چند لحظه بشوی "او"... احساسش کنی، نصفه نیمه درکش کنی... و بعد واکنش...!  آن وقت کم کم میشوی محرم آدم ها... بی اینکه بدانند چرا و از کجا... که آدمیزاده عجیب تشنه ی درک شدن است...!

***
خدایا خداوندگارا...
خودت قلبمون رو گشاده کن و سعه ی صدر بگذار میون وجودمون تا درک کنیم حال و روز آدمهای اطراف مون رو...
تا بفهمیمشون...
تا ما هم نشیم یه درد روی دردهاشون...
آمین یا ربّ العالمین.