روزهای بی بازگشت

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟       ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست

 

به مناسبت امروز، 11 دسامبر (21 آذر) ..

خوشحالم دارم برای اولین بار به مناسبت این روز، پستی می ذارم؛ ولو ساده! فقط همین ها رو داشتم در دست هام.

 

 عکس 1 - مسیر کلکچال، آذر 1395

 

 عکس 2  - مسیر کلکچال، آذر 1395

 عکس 3دوستم، درخت تنها.. . مسیر کلکچال، آذر 1395

 عکس 4  - مسیر کلکچال، آذر 1395

عکس 5   - مسیر کلکچال ، آذر 1395

عکس 6  -  اوسون زیبا و دوست داشتنی من! من اینجا بغضم ترکید و لابه لای این آهنگ گریه ام گرفت! در ششمین جمعه پاییز 1395.

عکس 7  - یادمون باشه.. هر کوهنورد، یک محیط بان.. (جانپناه امیری، جمعه 23 مهر 1395)

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۵/۰۹/۲۱ساعت 15:55  توسط   | 

 

اولین صعود به قله ای در طول عمرم، به تاریخ... جمعه 19 شهریور 1395 ثبت شد.

 

به قله توچال رفتم؛ برای اولین بار. و به عنوان اولین قله. در یک صعود انفرادی.

 

نرسیده به ایستگاه 7..  جانپناه، پشت ابر پنهان شده. (در سمت راست تصویر)

 

 

پی نوشت اضافه شد [شنبه 10 مهر 1395  ساعت 18:12]

 لینک دانلود ویــدئـــو ..

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۵/۰۶/۲۰ساعت 9:0  توسط   | 

 

 

             

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۵/۰۵/۲۸ساعت 6:20  توسط   | 

                                                                                                    

به دلم.. نه هوس، نه تمنا باشد، چه کنم که جهان.. همه رویا باشد...

 

نغمه هستی با صدای غلامحسین بنان

(متن ترانه)


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۵/۰۲/۲۵ساعت 19:0  توسط   | 

 

از هیاهوی سخت زندگی، فقط نمایی ساکت به چشم می خورد.

کاج های جوان در کنار درختان بی برگی.. صدای تلفیقی چشمه ای کوچک که راهی طولانی در پیش گرفته بود با قار قار کلاغ ها.. و آفتاب نیمه جان دی ماه که زور می زد همچنان گرم باشد، زمستان را مهربان تر از هر زمان دیگری کرده بود.

و نیمکت خالی آن گوشه ی دنج.. در لبه نیمه بلندی.. کنارش درختی با شاخه های عریان.. همان ها که تصویرش را می دیدیم روی جلد رمان ها یا پوستر نمایشنامه هایی که قهرمانِ در خود فرو رفته ی داستان، سنگینی روزهای بی بازگشت زندگی را روی شانه هایش می کشد؛ تنها... آنجا بود!

و من، در نمایشی واقعی.. روی آن نیمکت آشنا نشستم. پایم را روی دیگری انداختم.. تابش خطوط آفتاب نیمه جان زمستان - که من عاشقش هستم - از پشت شیشه ی عینکم، و باد ملایمی که موهایم را به روی صورتم می ریخت، مـــرگــــ را برایم تداعی کرد بار دیگر.

 

عصر پنجشنبه 17 دی ماه 94

توچال

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۴/۱۰/۲۱ساعت 13:10  توسط   | 

 

 می دونی، بعضی وقت ها آدم خودشو تو بد وضعیتی میندازه.

 نمی گم خیلیش تقصیر خودم نیست، چون می دونم هست.

 ولی بعضی وقت ها هر کاری هم بکنی، نمی تونی گره هه رو باز کنی.

 اون وقت زمان کم کم نزدیک می شه به ته و دیگه تنها امیدت هم الان هاس که از دست بره.

 فقط ول کن و از سر شروع کن.

 

حباب معلق | وودی آلن | بهرنگ رجبی | صفحه 68

[The Floating Light Bulb | Woody Allen | 1982]

 

من تغییرش می دم: از سر ادامه بده...

 

سال کاری موفقی داشته باشین

پ.ن: [1:10 pm] به همین شکل بالا، امروز واسه چند نفر.. توی ایمیلی.. داشتن سال کاری موفقی رو آرزو کردم. استاد کلاس Java ام، در جوابم اینو فرستاد: 

   

image URL

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۴/۰۱/۱۵ساعت 8:12  توسط   | 

 

                   

صبح اولین روز بهار، فصل تولد من.. بخیر..

آفتاب دلگرمی می تابه.. به سلامتی بهــــــــــــــــار..

 

پ.ن: ای عزیزای دلم، یه روزی.. ایوون از پرستو ها پر می شه باز.. ای عزیزای دلم، یه روزی.. سبزه رو باغچه ها چادر می شه باز.. ای عزیزای دلم، دوباره.. غصه ها از دلامون رونده می شن.. ای عزیزای دلم، یه روزی.. غزلای مــــهـــــــربون خونده می شن..

 روز می ره، هفته میاد.. هفته می ره، ماه میاد.. با زمونه ساختیم و زمونه با ما راه میاد..

http://s3.picofile.com/file/7703274301/ey_zendegi_salam.mp3.html

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۴/۰۱/۰۱ساعت 9:29  توسط   | 

 

بله، زندگی گاهی خیلی سخت و غیر قابل تحمل می شود. حتی وقتی که این قسمت ها را تعریف می کنی، از بازگو کردن آن یا فکر کردن درباره آن، ناراحت می شوی. ... به هر حال می توان چنین نتیجه گرفت که همین سختی ها و تحمل آن ها موجب می شود انسان به هدف خود برسد. انسان باید یاد بگیرد که وقتی برایش مشکلی پیش می آید، از آن مشکل کمی سخت تر باشد و در مقابل آن بایستد. انگلیسی ها در هنگام سختی ها و تصمیم برای انجام دادن کاری، به بچه هایشان می گویند:

 

.As long as you can stand and see, don’t give up

 

کتاب استاد عشق -  نوشته ایرج حسابی (درباره زندگی پروفسور محمود حسابی) / صفحه های 60 و 61

 

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۳/۱۲/۲۹ساعت 6:33  توسط   | 

 

  • دلم یه خونه می خواد! می دونم موهام سفید می شه واسه رسیدن بهش.
  • کارام رو با کسالت انجام می دم. واسه همینم.. کند پیش می ره.
  • هزینه ئه با درآمده نمی خونه! یا درآمده با هزینه ئه.. اگه بتونم 3 تومن بگیرم از شرکت.. 2,600 اش می ره واسه ثبت نام کلاسام؛ حداقل! تازه می خوام به فکر یه سقف هم باشم.. ها ها.. (!!)
  • دلم می خواد وراجی کنم! یکی هم بشینه گوش کنه. یعنی.. تو بشینی گوش کنی. بعد.. بخندی به نگرانی هام. یا مثل قبلنا.. سرت رو تکون بدی و بگی.. درست می شه... 
  • امروز 06:38 ... یکی بهم سر زد. شاید یکی اومده بود وراجی هام رو بخونه.. هان!؟
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۶ساعت 14:18  توسط   | 

 

دیدی گفتم بچه کم حرفی ام!؟!؟ P: به طوری که مدیرم نگرانم می شه!!!

دیروز اواخر ساعت کاری..

مدیر جدیدمون می گن: خانم ر - - - - ... شما همیشه انقدر ساکتی؟

من: [سرم رو از رو لپ تاپم بلند می کنم.. می پرسم:] چه طور مگه!؟

آقای مدیر: خیلی سرت تو کار خودته.. آرومی.. آدم نگرانت می شه!! یه وقتایی نگات می کنم.. می بینم نه.. یه تکونایی داری می خوری.. می گم خوبه حالش.

من: [توی ذهنم: می گین زنده ست !!!] [لبخند می زنم] ... آره.. آقای رحیم زاده [تحصیلدار سابق مون که حدودا سه ماه پیش رفت.. و میزش کنار میزم بود] هم می گفت من بلاخره تو رو درست می کنم!! فکر کنم موفق نشد! [لبخند]. سرم تو لاک خودمه هم.. خب.. یه فایل هایی راجع به قانون تامین اجتماعی و حقوق و دستمزد دانلود کردم.. اونا رو شروع کردم به خوندن ببینم چی اند. الانم که.. هماهنگ کردم با آقای ر - - - - ... که یه تایم هایی رو بمونم واسه مطالعه درسی ام.

آقای مدیر: نمی خواد اونا رو بخونی.. [من، توی ذهنم: !!!] هر وقت سوالی داشتی.. از خودم بپرس.. بهت بگم. انقدر سخت نگیر.. [من، توی ذهنم: !!!]  درست هم هر وقت خواستی.. تو تایم کاری هم مطالعه کن وقتی کاری نداشتی. [داره وسایلش رو جمع می کنه..] آره.. زندگی کن.. اول، زندگی.. بعد، کار..

من: [توی دلم: توی کم پولی و کم سوادی که نمی شه زندگی کرد.]

آقای مدیر: خسته نباشید.. خداحافظ.

من: ممنون.. خداحافظ.

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۶ساعت 9:40  توسط   | 

 

درد کشیدن، خیلی درد داره. دیگه اصلا تحمل درد رو ندارم...

توی این سکوت.. طاقتم ته می کشه.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۳/۱۱/۲۷ساعت 21:2  توسط   | 

 

February 15, … ...  2013

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ساعت 5:7  توسط   | 

 

بـــــــــاااور.. (+ تلاش..)

روی این روزهای زندگی ام.. یه انتظار شیرین می کشم. نمی دونم وقتی تموم شد، چه رنگی بهش بزنم. فقط می دونم.. طعم شیرینی داره.

مـــی دونم روزهای خوبی توی راهـه..

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ساعت 8:54  توسط   | 

 

امروز، دلگرمم...

خدایا یه حرف ساده دارم.. دلسردی همه رو به دلگرمی تبدیل کن. بذار بتونیم ادامه بدیم این بازی ئه.. این بازی خودساخته رو. 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۰/۰۶ساعت 5:8  توسط   | 

 

     

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۳/۰۹/۳۰ساعت 18:58  توسط   | 

مطالب قدیمی‌تر