پریروز که داشتم از خیابون رد میشدم، یه لحظه پاهام سست شد... همون طور که داشتم به ماشینی که از روبرو میومد نگاه می کردم و سعی میکردم خودمو زودتر از خیابون رد کنم، دیدم چقدررر دلم میخواد بزنه بهم که سه چهار روز برم بیمارستان ملاقات ممنوع شم و همش بهم ارامبخش بزنن که این دردا رو حس نکنم...
دیروز که از خدا و فکرم خجالت کشیدم ، دیدم چقدر دلم می خواد چند روزی جام رو با کبک عوض کنم تا سرمو بکنم لای برف ها تا نه بشنوم نه ببینم...
امروز به خدا پیشنهاد دادم، تو دوره های بعدی آفرینش به بنده هاش چند روزی رو بنا به میلشون مرخصی بده. تا ازین دنیا کنده شن...
وقتی سعی می کنن قانعم کنن که اشتباه تصمیم گرفتم ، حس می کنم نیاز به مرخصی دارم... چون دوباره پاهام سست میشه و بازهم دلم آشوب میشه و برای چندمین بار در روز تهوع حس. نزدیکم میشه...
الان درده، نشه درده، میگن بشه هم درده... به نظرتون کم درد ترین راه چیه? ....
کاش تلخی زندگی کمی الکل داشت تا لااقل درد را کمتر احساس می کردیم...
سلام.
وبلاگ بسیار زیبایی داری تبریک میگم.
به منم سر بزنی خوشحال میشم
سلام
مرگه!
مرگ یه حقیقته نه یه راه حل... به وقتش میاد، با درد یا بی درد...
من دنبال راه حلم...