مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

اول مرداد یک هزار و سیصد و نود و سه

گاهی خیلی همینجوری از ناکجا آباد یه گله یا بهتر بگم یه لشگر حرف و کلمه میاد میشینه تو سر آدم... هی رژه میره که بگو بگو بگو ... بعد تو هی مقاومت می کنی که نه! نمی گم! نمیخوام ... 

ولی خب طبیعیه یه لشگر از هرچی! در نهایت زورش بیشتر از من جوجست ... اینجوری میشه که یکسریشون به سمت زبون شورش می کنن ... هرچی تو به مغز میگی وضعیت قرمزه! دروازه دهن رو ببند! زبون رو جمع کن! ذهن رو مشغول یچیز دیگه کن! نمیشه که نمیشه ... نصف لشگر رم کرده کلمات میشن نیش مار و حمله میکنن سمت طرف مقابل

نصفه دیگه میشن تبر و تیشه به قلب خود آدم میزنن ...

وقتی جنگ تموم میشه و به ویرونه ها و غنیمت های لشگر نگاه میکنی، میبینی خودت موندی و چند تا قلب تیکه پاره که هیچ هیچ هیچ محبتی مرحم این زخم ها نمیشه ... و غنیمت ها شده حسرت و ای کاش واسه برگشت زمان به عقب و افسوس ...

آدم تو لحظاتی شدیدا خوی حیوانی داره ... طبیعتا فرار میکنه از این خو و سعی میکنه خودش رو گول بزنه ولی وقتی تو خواب و رویاش خودش رو با اون خو ببینه ، خیلی سنگینه ...


خدایا روزای آخر ماه مبارکته ، هرچی از برکت این ماه بگم کمه ... تورو به برکتش قسم تو دو راه تنهامون نذار " شناخت مشکل و نقص " و "تلاش برای تغییرش"

تغییر سخته ... خیلی سخت ... هرچی هم بیشتر مونده باشه تغییرش سخت تر ...

مشکل رو نشونم دادی ... کمک کن تغییرش بدم ... 



 

موقع نوشتن یادم اومد هدی از کلمه مار هم میترسه ... اون وقت یک لحظه، فقط یک لحظه فکر کردم اگه من رو یکروز شکل مار ببینه ... تمام تنم لرزید

یاد قیامت افتادم که همه از هم فرار می کنن ، پدر و مادر هم از فرزندشون دوری می کنن ، دیگه نه خواهری هست نه برادری، نه همسری نه فرزندی ، نه دوستی نه پارتی بازی ...

اون روز که همه تنهاییم ... تنهای تنهای ... مگر به شفاعت

هیچ چیز سنگین تر از افسوس و حسرت اون روز نیست


ای که دستت می‌رسد کاری بکن / پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار