فردا تعطیل رسمیه...
و داشتم فکر میکردم هیچ فرقی به حال و روز من نداره!
و این یعنی سه حالت:
یا آدم انقدر سرش شلوغه که حتی تعطیلی هم نمی تونه استراحت کنه
یا انقدر بیکاره که تاثیری روش نداره
یا انقدر کاراش به تو خونه بودن وابستست که تعطیلی شرایط خاصی رو براش فراهم نمیکنه که بخواد ذوق کنه...
و من یه کار مهم دیگه به کارام اضافه شد!
باید فردا که تعطیل رسمیه بشینم فکر کنم که جزو کدوم دستم...
در دیروزها من امروزی متولد شدم...
در بیست و ششِ دو بیست و دو ساله شدم
و... خوشحالم :)
از همه بخصوص مامان و بابا و الهام و آتنا ممنونم :*
دیشب الهام حرفایی زد که من رو وادار کرد به این فکر کنم تا حالا با کیا حرف زدم.. با کیا صادقانه درد و دل کردم.. با کیا تونستم دیالوگایی داشته باشم که بعدش بگم آخیش! راحت شدم...
و دیدم جز تک و توک دفعات ، سالهاست این اتفاق برام نیفتاده!
تا چند وقت پیش پر بودم از خشم و نفرت از اینکه چرا دنیا اینقدر مسخره و احمقانست... ولی من الان انبوهی از حرف و گریه ام که انقدر روی هم جمع شده که سنگم کرده! آره، این درست ترین تعبیریه که میتونم از خودم داشته باشم.. احساسات رقیقی که داشتم الان سنگ شده.
و من به خدا همینم.. هدی ناراحت نشو باهات حرف نمیزنم. الهام ناراحت نشو احساس تنهایی میکنم . آتنا غصه نخور ، من همینم.
شاید دور شیم شاید گم شم شاید خوب شم! نمیدونم...
زندگی پر از حرفای نگفتست ، حرفایی که داره خفم میکنه ولی نمی تونم بگم ، نمی تونید بشنوید..
"ارزش هر انسانی به حرفهاییست که در صندوقچه دلش داره ، حرفهایی برای نگفتن"
مثل الان که اومدم بگم ولی باز....
بقول یه شاعر:
همیشه آخر حرفها، پر از حرفهای نگفتست...