زندگی به طرزعجیبی برام غریب شده و من بیشتر از همیشه احساس غربت میکنم ... حسم به زندگی بازی توی فیلمیه که نقش آدمی رو بازی میکنی که توی کافی شاپ نشسته و میخواد در حین خوردن قهوه تلخ! شطرنج بازی کنه...همیشه خواستم مهره سفید مال من باشه ولی... یک دنیا ولی روی دلم سنگینی میکنه
سکانس اول: خودت و کسی که دوسش داری روبروی هم نشستید. دو فنجون قهوه براتون آورده میشه و با لبخند میخواید اولین جرعه های این ارتباط دو نفره رو بنوشید و با لذت بازی کنید.
پیام بازرگانی: به برنامه دکتر سلام خوش آمدید. آیا میدونید با هرکی می خوای ارتباط برقرار کنی باید بشید دو تا تیم مجزا، روبروی هم! و به قصد مات کردن هم... ارتباط خوب یعنی کی قوی تره توی شکست دادن... ارتباط دوستانه یعنی کی تواناییش بیشتره توی خورد کردن... ارتباط سالم یعنی تلاش برای تصاحب اون چیزی که طرفت دوست داره و نزاری بهش برسه... حالا فرقی نداره این ارتباط خواهر برادری باشه، دوتا دوست باشه، یا دوتا عاشق...
حس نوشت: همه برام بی معنی شده... سرباز رو میفرستی بره دفاع علیه سیاه، توی فکر تصاحب جای وزیره توی سفید! وزیر شاهت میشی تا پیش مرگش شی و همیشه همراهش باشی ولی شاه حوصلش سر میره و خودش میندازتت بیرون.. وای خدا زندگی داره چقدر ترسناک میشه... همیشه از فیلم های ترسناک از اینش میترسیدم که یهو یچیزی بی خبر از جاییکه حواست نیست بپره بیرون! و الان زندگی با اتفاقایی که توش میفته ترسناک ترین فیلمیه که یه کارگردان میتونه بسازه و کی ماهرتر از خدا میتونه کارگردانیش کنه...
ادامه سکانس اول: با زیباترین شخصیت فیلم نشستی داری قهوه می خوری و قرار یه پیاده روی عاشقانه دو نفره واسه فردا شبو میریزی که یهو با خوردن آخرین جرعه قهوه و بیرون اومدن ماه کامل، میشه دیو قصه که تمام مدت پشت نقاب دلرباترین موجود خودشو قایم کرده بود و تو حالا باید با ترسی که جای عشقو گرفته دو پا از صاحب کافی شاپ قرض بگیری و فرار کنی و با هر قدم که ازش دور میشی قسمتی از خاطرات خوبتو از جونت بکنی و پرت کنی یه ور تا سبک تر شی واسه فرار... و فقط کارگردان میفهمه داری چه دردی رو تحمل میکنی ...
سکانس دوم: به فیلمنامه کاری نداری و تصمیم میگیری جلوی کارگردان وایسی که باز نقش شنل قرمزیو به تو نده چراکه دیگه نمی خوای خورده بشی..می خوای گرگ باشی و به قول "هیچ کس" بخوری تا خورده نشی... تو این سکانس میری کافی شاپ و دست شطرنج و میچینی و سیاه میشی... منتظر میشی یه احمق بیاد و مظلومانه روبروت بشینه و باهاش قرار یه رابطه دوستانه و سالم رو میزاری و تو ذهنت تکرار میکنی که مهم این نیست که یه رابطه خواهر برادری باشه یا دوتا دوست یا دوتا عاشق... مهم نقشیه که داری... و دست رو به ترتیبی که قانون بازیه نمی چینی به ترتیبی میچینی که واست سود داره و اونیکه ارادت بیشتری بهت داره و به خیال خودش رفیق شفیقته میزاری نقطه ای که اولین فدایی شه..
پیام بازرگانی: آیا از تنها بودن خجالت میکشید؟ آیا رابطه خواهر برادری ، دوستانه و عاشقانه لطمه زیادی به شما وارد کرده؟ مبل راحت مارا بخرید، آسوده لم داده و با خود تکرار کنید "به درک" . این کار تنها با مبل راحتی ما به شما آرامش می دهد. با صاایران هرروز بهتر از دیروز دینگ دینگ
سکانس آخر: ماه کامل شده و تو از نقابت درومدی و دنبالش میدویی و میبینی با چه زجری خودشو تیکه تیکه میکنه تا راحت تر از تو و خاطراتت دور شه. شب میری خونه و پتو رو میکشی رو سرت و های های گریه میکنی و تمام تیکه هایی که از وجودش کنده بود و با احترام میزاری توی جعبه ولنتاینی که برات خریده بود و برای احترام بهش تا سالها سکوت میکنی و خودتو به حبس ابد محکوم میکنی و کارگردان که بی بازیگر کارش بی معنیه بیخیالت میشه و میره سراغ دو رابطه دیگه.
------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت 1: در روزگاری که آدمها بخاطر زمین خوردنت می خندند برخیز تا بگریند. "دکتر شریعتی"
پی نوشت 2: نامحرم بود ، نه به تنم ، به دلم. "هیس"
چرا وقتی میدونم چشم های زیادی دارن نگام میکنن تا از زنده بودنم لذت ببرن و رشد کردن و بزرگ شدنمو ببینن ، خودم هیچ لذتی از بودنم نمیبرم و فقط دو چشمی رو میبینم که داره اشک میریزه...
چرا خودم تو آیینه واسه خودم غریبه شدم؟
چرا یادم نمیاد 10 سال پیش خودمو تو آیینه چطور میدیدم؟
این دو تا چشم چرا منو اینجوری نگاه میکنه؟
اصلا چرا انقدر زیرشون گود رفته؟
چرا صبح که از خواب پا میشم لاغر شدم؟ چی کشیدم تو خواب؟
چرا انقدر مسخره لبخند میزنم؟
چرا این اتاق انقدر آیینه داره؟ چیو می خواد ثابت کنه؟
چرا شونه هام داره میفته؟
لعنتی چه باری انداختی رو دوشم که داره از پام میندازه؟ لعنتی تو کی ای؟ لعنتی تو چته؟
لعنتی...لعنتی...
نترس با تو نیستم! بهت بر نخوره ..هیچ کس بیشتر از خودم لیاقت شنیدن لعنتی رو نداره. کسی که خودشو شکوند ،خورد کرد، له کرد بعد خندید! و هنوز داره می خنده و می رقصه و می خنده و می رقصه و می خنده... و بقیه دارن براش دست میزنن که هوراااااااا آفرین کوچولوی دوست داشتنی بخند! هاهاها بخند! شده الکی بخند!! مگه با تو نیستم؟توروخدا بخند... واسه آرامش ما بخند ، واسه دل ما بخند...
- ولی دل من چی ، باباااااا پس من چییییییی...؟
- اوا این چی بود افتاد؟ مهسا گریه میکنی؟ اون دستا کوشن؟ آهاااااااای تو این اتاق به یه دست سرد احتیاج داریم... کلی اشک داغ دارن میفتن.. پس کجایید؟ نامردا کجایید؟ چیه می ترسید افسرده شید بیاید اینجا؟ میترسید مجبور شید دو قطره اشک بریزید؟
حالم خوب نیست ... نمی دونم چه مرگمه! همین جا اعلام می کنم دارم می سوزم...
تا ته دیگم نسوخته بیاید بخورید شب عروسیتون بارون بیاد.
اون موقع یاد منم بیفتید که من همه عمرم به یاد شما بودن گذشت
اگه خدا بیاد خیلی رک و صمیمی بهت بگه چشاتو ببند و بخواه یکی رو که خیلی دوست داری همین الان بیارم جلوت کی رو آرزو میکنی؟
چند نفرمون کسی رو میخوایم که هنوزم هست... ؟
اگه خدا بیاد خیلی رک و صمیمی بهت بگه چشاتو ببند و یجایی رو تصور کن که دوست داری توش باشی کجا رو آرزو میکنی؟
چند نفرمون جایی رو تصور میکنیم که توش هستیم؟
اگه خدا بیاد خیلی رک و صمیمی بهت بگه چشاتو ببند و یه گذشته ای رو تصور کن که دوست داشتی داشته باشی چی تصور میکردی؟
چند نفرمون گذشته ای رو تصور میکنیم که واقعا داشتیم؟
آینده....
هرچی خدا خیلی رک و صمیمی خواست پای آینده رو بکشه وسط تا چشامو ببندم و آینده ای که ندیدمو تصور کنم ، نتونستم..
تا یه سال و دو ماه و هجده روز پیش آیندم انقدررررررررررر قشنگ بود که دلم می خواست زنده بمونم و حتما زندگیش کنم .. خیلی رک و صمیمی بارها در مورد آینده و کارایی که میخوام انجام بدم با خدا صحبت کردم ولی گویا خدا خیلی رک تر از چیزی که فکر میکردم بود
دیروز که وسایلمو تو کارتون گذاشتم دوباره حس همون حباب بهم دست داد که تو یه اتاق پر کاکتوسه... و بجای زجر کشیدن و منتظر ترکیدن بودن دلش می خواد یکی بیاد و اونو بترکونه...
تا حالا انقدر از آینده نترسیده بودم...
چقدر ناگهانی یسری اتفاقات میفته... چقدر ناگهانی آرزوهات شکسته میشه..اونقدر ناگهانی که فقط سالها طول میکشه باورش کنی و اگر تونستی باورش کنی سالها طول میکشه تا دردتو درمون کنی و واقعا آدم چندسال زندست تا بتونه به همه این کارا برسه؟
پر امیدم و لبریز از ناامیدی...