من وارد دوره جدیدی از زندگیم شدم...
الان چون بیشتر درد داره تا خوشی نمی نویسم..هروقت به تعادل رسید شرایط برمیگردم با کلیییی حرف :)
راستی... آمار سایت به طرز عجیبی بالا میره..کسایی که میان و میرن یه اعلام حضوری بکنن تا من تو لیست خوشحالیم براشون حاضری بزنم.
دریغ نکنید
من برگشتم...
از جایی که رفتنش برام جون دوباره گرفتن بود و برگشتش برام جون دادن ...
از جاییکه وقتی به خودم میومدم میدیدم دارم هی نفس عمییییق میکشم که حال و هواش بره توی وجودم. از جاییکه انقدر همه چی سبک و زلال بود که دلم میخواست توش غرق شم. از جاییکه 4 سال دوران دانشجوییم یه ور و این 3 روز یه ور... از حرم امام رضا برگشتم، از پیش 8نفری برگشتم که بی شک هرکدوم یکی از فرشته های خدا توی زمین بودن، هرکدوم یکی از عاشقای خدا و هرکدوم دوستی برای تمام زندگیم...
شاید دیگه نبینمشون، شاید ... ولی حتی اگر هم اینطور شه مهم نیست چون تیکه ای از جون و باور و اعتقاداتشونو طوری 2دستی تقدیمم کردن که تا هستم و نفس میکشم یاد و خاطرشون باهامه.
من 8 دوست جدید در خوابگاه شماره 8 در شهر امام 8ام پیدا کردم.
حس میکنم یه خواب بود.. الان که لپ تاپو باز کردم و خودمو رو تخت توی اتاقم دیدم یهو شک کردم که این 3 روز واقعی بوده! یعنی می خوام بگم انقدرررررررر عالی بود :)
زینب،هانیه1،فهیمه،نیلوفر،زهرا،فاطمه،راضیه و هانیه2 ... بابت تمام داشته هاتون که تمام نداشته های من بود و شما صمیمانه و خالصانه و دوستانه و خواهرانه بهم دادید ممنونم.
امام رضا.. نعمتی هستی برای ایران و ایرانی که اگه لحظه ای درک میکردیم ،خوشبخت ترین انسانهای روی زمین بودیم. فقط همینو میتونم بگم...
امام رضا..
امشب دلم از دوریتان گریست...
بگذار بگرید تا بداند هرآنچه که خواست،نیست...
من اینجام، تهران... اما دلم پر میزنه دور ضریحت آقاجون. خوش بحال کبوترات
شنبه 1مهر91-چهارشنبه 5مهر91
چهار سال پیش...
30 شهریور 87 داشتم وسایلمو جمع میکردم برم بابل... ترم اول... استاد محبوب: مهندس هاشمیان ،دوست:هدی،مینا ، مکان :خوابگاه
سه سال پیش...
30 شهریور 88 داشتم وسایلمو جمع میکردم برم بابل...ترم سوم... استاد محبوب: - ، دوست:هدی،نسرین،مارال ، مکان : خونه خانم شکری
دو سال پیش...
30 شهریور 89 داشتم وسایلمو جمع میکردم برم بابل... ترم پنج... استاد محبوب : استاد بختیاری ، دوست : هدی،نسرین،مارال،یگانه ، مکان : خونه خانم شکری
"اون سال استاد بختیاری که برای دکتری عازم خارج از کشور بودن توی جاده تصادف میکنن و اعضای بدنشون به خیلی ها جون دوباره میده.. از اون به بعد علاوه بر اخلاق خوبشون که شاید بشه به حساب زرتشتی بودنشون گذاشت، مردنشونم برام الگو و محبوب شد.. از اون روز به بعد آرزوم همچین مرگی شد و این استاد استاد محبوبم... روحشون شاد"
یک سال پیش...
30 شهریور 90 داشتم وسایلمو جمع میکردم برم بابل... ترم هفت...استاد محبوب : دکتر مومنی ، دوست : همونا ، مکان : همونجا
امسال...
30 شهریور 91 دارم وسایلمو جمع میکنم برم مشهد...تنها.. فارغ از شهر دانشجویی و خونه دانشجویی و زندگی دانشجویی و دوستای دانشجویی و حس های دانشجویی ولی پر از دلتنگی بخصوص واسه مامان بزرگا و دستای سرد و نگاهای پر مهرشون... واسه امام زاده قاسم و کنج خلوت دیوار و گریه های من... این دو تا اینجا جایگزین ندارن و منو بدجوری دلتنگ میکنن
فقط میتونم بگم این 4 سال جز بدترین و بهترین سالهای زندگیم بود.. پر از نفرت و پر از عشق.. پر از بغض و پر از خنده.. پر از گناه و پر از خیر..
بیخیال .. تموم شد دیگه
این سه ماه تابستون حس جالبی داشتم... دلم میخواست بیکار باشم. حس میکردم این دیگه آخرین تابستونه که برام معنی تابستونو داره .. حس میکنم قیافم یکم جا افتاده. خودمو تو آینه که میبینم میگم نه واقعا انگار بزرگ شدم... دستم واسه نوشتن سرد شده ولی فقط خواستم 30 شهریور 91 رو یجا ثبت کنم.. و شاید هم آخرین تابستون تابستونی رو...
اینجا تهران است. صدای مهسا. 30 شهریور 91...
و زندگی همچنان ادامه دارد...