امان از بوی عطری آشنا از ناآشنا که نبودت را بی رحمانه به رخم می کشد..
گاهی آرزو میکنم کاش جدایی هم خجالت سرش میشد! آن وقت برای ما چه عرق ها که از شرم نمی ریخت.
من که آدم نشدم لااقل کاش خدا بعضی چیزها را خلق نمی کرد...
واسه خیلیا تو این دنیا میمیرم از جمله امید، آوا و یسنا...
سه تا کوچولوی پاک و دوست داشتنی که الان به ترتیب 4 ساله، 3 ساله و 5 ماهن... توی بغلم جا میشن! بدون خجالت انقدرررررر بوسشون میکنم که میخندن میگن خاله! بسه! یا یسنا که نمی تونه حرف بزنه خودشو شل میکنه که یعنی به کارت ادامه بده خاله!دارم لذت میبرم.. وقتی گریه میکنن جیگرم آتیش میگیره.. وقتی می خندن سرشار از انرژی میشم. وقتی پا به پاشون میدوم دلم میخواد دنیا رو تو مشتم بگیرم. وقتی کنارشون می خوابم دلم میخواد زمان وایسه تا همه دردامو فراموش کنم.. وقتی با اونام یه مهسای دیگم...
انقدر آرامش بخشه وقتی آوا میچسبه بهم و میگه دوست دالم مسا :* بعد من بگم مسا نه خاله مهسا عشقم،منم عاشقتم آوا :*... امید با لهجه فارسی انگلیسیش دستمو میگیره برم باهاش lion بازی کنم، تامی (شیکم) شو قلقلک بدم تا ریسه بره از خنده.. بابی بغلش کنه تا airplane شه و به خیال خودش پرواز کنه...از ستون شومینه یا دم در climb کنه و مثل آتیش نشانا سررر بخوره پایین و بخنده و من قربون صدقه چال لپش برم.. آوا توی خیالش با minni بره تولد و بلند بلند واسش happy birthday بخونه.. یسنا رو بخوابونی رو تخت و زل بزنی تو چشاش تا بهت بخنده و چشاشو قلمبه کنه و تند تند دست و پا بزنه که یعنی بدو خاله! هیجانیش کن دووووست داررررم! یه سیب میدی دستش چنان با تعجب نگاه میکنه که توهم ناخودآگاه به سیب نگاه میکنی ببینی واقعا چه چیز عجیبی توشه! وقتی به دنیا اومد تو فیلم دیدم گذاشتنش کنار صورت الهام و یهو گریش بند اومد. الهامم گفت خوش اومدی مامان! و بغض نذاشت بقیه حرفشو بگه... ماه اول دوم که یسنا تازه به همه چیز نگاه میکرد میگفتم خاله اینجا دنیای ماست میدونم به قشنگی دنیایی که بودی نیست ولی اینجام پره قشنگیه و تو دلم میگفتم کوچولوی من،این اولین دروغیه که توی دنیا شنیدی ... نمی دونی چه حسیه عشق زندگیه امید ماشین مک کوئین باشه چون به همه help میکنه.. ،Tom و دوست نداره چون jerry رو میزنه! وای خدایا چه دنیای قشنگی دارن و چقدر ساده نشون میدن ذات ما خوب بوده و خوبی تو ذات ماست...
می خوام بگم الانشونو خیلی دوست دارم و به طرز عجیبی به بزرگ شدنشون فکر میکنم.. به اینکه دیگه تو بغلم جا نمیشن، دیگه وقتی گریه میکنن انقدر راحت نمیشه ذهنشونو پرت چیزی کرد تا اشکای قلمبشون قلپ قلپ نریزه پایین و همه چی طوری یادشون بره که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.. دلم نمی خواد باور کنم اوناهم به مشکل می خورن، اوناهم درد میکشن اوناهم بزرگ میشن و آلوده این دنیا میشن... دلم میخواد به این فکر کنم تو درس موفق میشن. تو اخلاق به بهترین درجه ها میرسن. دلم میخواد به این فکر کنم عاشق میشن و دوست داشته میشن و کنار خانواده از عشقشون لذت میبرن... دلم میخواد به موفقیتاشون فکر کنم...
به امید میگم امید میدونی توهم یه روزی اندازه یسنا بودی؟ محمد (شوهر خواهرم) میگه توهم یه زمانی اونقدر بودی و من ناخودآگاه گفتم توهم یه زمانی اینقدر بودی.. 37 ساله پیش 22 سال پیش 4 سال پیش همه ما انقدی بودیم! و الان چقدر به چیزیکه واسش خلق شدیم نزدیکیم؟
باورم نمیشه یه زمانی دنیای منم انقدر قشنگ بوده..منم پاک بودم..چشای منم از بی گناهی برق میزده و الان این اوضاع و احوالمه... باورم نمیشه منم یه زمانی انقدر ساده و بی توقع دوست داشتم و دوست داشته میشدم. انقدر راحت می بخشیدم و می خندیدم...
دیشب بعد شام تا سوار ماشین شدیم آوا تو بغلم خوابید..انقدر سفت بغلم کرده بود که خیس عرق شده بود.همینطوری که صورتشو میبوسیدم داشتم به این فکر میکردم یه روز میاد عروس میشی مامان میشی مامان بزرگ میشی و من اون روز اگه باشم چقدر پیرم!... و چقدر آرزو دارم اون روزا رو ببینم که یهو با نیش باز یه اشک تپل از چشم افتاد...
کلی واسشون دعا میکنم.. واسه سلامتی و عاقبت بخیریشون و خیلی خیلی خیلی زیاد بهشون افتخار میکنم. به تربیت خوب خواهرام و از همه مهم تر به لطف و نعمتی که خدا بهشون داده...
به اینکه الهام با چه عشقی به یسنا میرسه و من باورم نمیشه آدم توی 5 ماه انقدررررر تغییر کنه و به قول مامانم الهامم دیگه واقعا مامان بشه... کم خوابی رو تحمل کنه و واقعا ببینی از جونش میزنه تا یسنا جون بگیره.. به اینکه آتنا بخاطر بچه ها چه چیزایی رو تحمل نکرد ولی انقدر خوب تربیتشون کرده که واقعا واسه من و الهام الگو شده.. من واقعا میبینم پاکی بچه ها چقدر خواهرامو زلال و پاک کرده...
یه چیز خوب هنوز تو وجودمه اونم اینه که همه رو خیلی ساده دوست دارم و نمی تونم غصه کسی رو ببینم... چند سال دیگه من کجام؟
خدایا شکرت... بخاطر همه داده ها و نداده هات شکرت
زندگی به طرزعجیبی برام غریب شده و من بیشتر از همیشه احساس غربت میکنم ... حسم به زندگی بازی توی فیلمیه که نقش آدمی رو بازی میکنی که توی کافی شاپ نشسته و میخواد در حین خوردن قهوه تلخ! شطرنج بازی کنه...همیشه خواستم مهره سفید مال من باشه ولی... یک دنیا ولی روی دلم سنگینی میکنه
سکانس اول: خودت و کسی که دوسش داری روبروی هم نشستید. دو فنجون قهوه براتون آورده میشه و با لبخند میخواید اولین جرعه های این ارتباط دو نفره رو بنوشید و با لذت بازی کنید.
پیام بازرگانی: به برنامه دکتر سلام خوش آمدید. آیا میدونید با هرکی می خوای ارتباط برقرار کنی باید بشید دو تا تیم مجزا، روبروی هم! و به قصد مات کردن هم... ارتباط خوب یعنی کی قوی تره توی شکست دادن... ارتباط دوستانه یعنی کی تواناییش بیشتره توی خورد کردن... ارتباط سالم یعنی تلاش برای تصاحب اون چیزی که طرفت دوست داره و نزاری بهش برسه... حالا فرقی نداره این ارتباط خواهر برادری باشه، دوتا دوست باشه، یا دوتا عاشق...
حس نوشت: همه برام بی معنی شده... سرباز رو میفرستی بره دفاع علیه سیاه، توی فکر تصاحب جای وزیره توی سفید! وزیر شاهت میشی تا پیش مرگش شی و همیشه همراهش باشی ولی شاه حوصلش سر میره و خودش میندازتت بیرون.. وای خدا زندگی داره چقدر ترسناک میشه... همیشه از فیلم های ترسناک از اینش میترسیدم که یهو یچیزی بی خبر از جاییکه حواست نیست بپره بیرون! و الان زندگی با اتفاقایی که توش میفته ترسناک ترین فیلمیه که یه کارگردان میتونه بسازه و کی ماهرتر از خدا میتونه کارگردانیش کنه...
ادامه سکانس اول: با زیباترین شخصیت فیلم نشستی داری قهوه می خوری و قرار یه پیاده روی عاشقانه دو نفره واسه فردا شبو میریزی که یهو با خوردن آخرین جرعه قهوه و بیرون اومدن ماه کامل، میشه دیو قصه که تمام مدت پشت نقاب دلرباترین موجود خودشو قایم کرده بود و تو حالا باید با ترسی که جای عشقو گرفته دو پا از صاحب کافی شاپ قرض بگیری و فرار کنی و با هر قدم که ازش دور میشی قسمتی از خاطرات خوبتو از جونت بکنی و پرت کنی یه ور تا سبک تر شی واسه فرار... و فقط کارگردان میفهمه داری چه دردی رو تحمل میکنی ...
سکانس دوم: به فیلمنامه کاری نداری و تصمیم میگیری جلوی کارگردان وایسی که باز نقش شنل قرمزیو به تو نده چراکه دیگه نمی خوای خورده بشی..می خوای گرگ باشی و به قول "هیچ کس" بخوری تا خورده نشی... تو این سکانس میری کافی شاپ و دست شطرنج و میچینی و سیاه میشی... منتظر میشی یه احمق بیاد و مظلومانه روبروت بشینه و باهاش قرار یه رابطه دوستانه و سالم رو میزاری و تو ذهنت تکرار میکنی که مهم این نیست که یه رابطه خواهر برادری باشه یا دوتا دوست یا دوتا عاشق... مهم نقشیه که داری... و دست رو به ترتیبی که قانون بازیه نمی چینی به ترتیبی میچینی که واست سود داره و اونیکه ارادت بیشتری بهت داره و به خیال خودش رفیق شفیقته میزاری نقطه ای که اولین فدایی شه..
پیام بازرگانی: آیا از تنها بودن خجالت میکشید؟ آیا رابطه خواهر برادری ، دوستانه و عاشقانه لطمه زیادی به شما وارد کرده؟ مبل راحت مارا بخرید، آسوده لم داده و با خود تکرار کنید "به درک" . این کار تنها با مبل راحتی ما به شما آرامش می دهد. با صاایران هرروز بهتر از دیروز دینگ دینگ
سکانس آخر: ماه کامل شده و تو از نقابت درومدی و دنبالش میدویی و میبینی با چه زجری خودشو تیکه تیکه میکنه تا راحت تر از تو و خاطراتت دور شه. شب میری خونه و پتو رو میکشی رو سرت و های های گریه میکنی و تمام تیکه هایی که از وجودش کنده بود و با احترام میزاری توی جعبه ولنتاینی که برات خریده بود و برای احترام بهش تا سالها سکوت میکنی و خودتو به حبس ابد محکوم میکنی و کارگردان که بی بازیگر کارش بی معنیه بیخیالت میشه و میره سراغ دو رابطه دیگه.
------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت 1: در روزگاری که آدمها بخاطر زمین خوردنت می خندند برخیز تا بگریند. "دکتر شریعتی"
پی نوشت 2: نامحرم بود ، نه به تنم ، به دلم. "هیس"