گاهی وقتا پر میشم از سوال و گاهی وقتا خالی میشم از پر بودن...
گاهی وقتا انقدر متعجب میشم از اطرافم که چشام تا حد ممکن باز میشه و پلک نمیزنم و گاهی وقتا انقدر کسالت بار میشه اطرافم که داوطلبانه چشامو میبندم به امید دیدن یه خواب هیجان انگیز...
می خوام بگم گاهی وقتا انقدر تو زندگیم تضاد میبینم که می خوام شاخ در بیارم... انقدر تغییر می کنم که خودم واسه خودم ناآشنا میشم...
گاهی وقتا.. فقط گاهی وقتا دلم یه هم صحبت می خواد که با تموم قاطی پاتی بودن فکرام تو چشاش نگاه کنم و بدونم که فهمیده چی میگم...
گاهی وقتا فقط گاهی وقتا جز سجده و گریه پیش خدا راهی برام نمی مونه...
دروغ گفتم! بیشتر وقتا... فقط بیشتر وقتا راه آخر به توسل و توکل ختم میشه .. اما
من بیشتر وقتا درگیر اون گاهی وقتام...
و گاهی وقتا انقدر دور میشم ازون بیشتر وقتا که بیشتر وقتا گم میکنم خودمو توی اون گاهی وقتا
و بیشتر وقتا وقتی میفهمم که اشتباه کردم که گاهی وقتا شده همه ی بیشتر وقتام
و گاهی وقتا انقدر غرق شدم توی گاهی وقتام که بیشتر وقتا نمی تونم در بیام ازون گاهی وقتا
و بیشتر وقتا باید وایسم تا یه روزی بیاد مثل شب قدر که به واسطه دل پاک یکی دیگه راهی وا کنم و برم به خودا بگم درسته بیشتر وقتا من توی گاهی وقتا دست و پا میزنم ولی بیشتر وقتا تو بودی که زل زدی توی چشامو فهمیدی الان نا خواسته درگیر گاهی وقتام...
و فقط تو میفهمی ...
خدایا هرچند با بزرگتر شدنم داره گاهی وقتام بیشتر میشه ولی به خودت قسم بیشتر وقتام به یاد توام و به امید تو...
یا لطیف! ارحم عبدک الضعیف
امروز می خوام یکم از سوتی های زندگیم بگم... از ترس اینکه یروز یادم بره باید ثبتش کنم.. البته به شرط اینکه یروز آدرس این وبلاگ یادم نره!!!!
اولین باری که می خواستم کوکو سبزی درست کنم! یادم نیست چند ساله بودم ولی قضیه حداکثر مال 5-6 سال پیشه... همه اعضای خانواده رو دعوت کردم به اینکه قراره شام امشب دست پخت من باشه(چقدرم غذای سختیه و دست پخت می خواد!!!!!) خلاصه وقتی موادو مخلوط کردم ، ریختم توی ماهی تابه تفال نوی مامان! با وسواس تمام بالا سرش وایسادم تا یه ورش سرخ شد. وقتی خواستم برش گردونم دیدم در توانم نیست درسته بر گردونم، تصمیم گرفتم به هشت قسمت مساوی تقسیمش کنم بعد برگردونم! سوتی زندگی من اینجا شکل گرفت وفتی از وسواس زیاد با چاقو! کوکو رو تقسیم کردم که خوشگل تر بریده بشه... ذوق مرگ شامی که درست کردم بودم. طبق معمول دیزاینش کردم و همه میل کردنو به به چه چه گفتن... چون دیگه غذا درست کردن با من بود شستن ظرفارو بروی خودمم نیووردم و خوابیدم...
صبح که پا شدم دیدم ماهی تابه تفال نوی مامانم، شسته شده ولی هنوز توی ظرفشوییه و یطوری گذاشته شده که هرکی میاد تو آشپزخونه اولین چیزی که میبینه اون باشه،انگار می خواد چیزیو نشون بده!
خوش خوشان رفتم جلو که چایی سازو روشن کنم دیدم وااااااااااااااااااااااااااااااای روی ماهی تابه تفال نوی مامانم با چیزی شبیه چاقو به 8 قسمت مساوی تقسیم شده!!!!!!!
و من اون روز تا عصر که مامانم بیاد خونه داشتم فکر میکردم چطوری بپیچونم که کار من نبوده !
و واقعااااا دل تو دلم نبووود :(
6-7 ساله بودم و اکباتان زندگی می کردیم. قرار بود خونه رو رنگ کنیم اونم رنگ استخونی... و یادمه این رنگو می ساختن یعنی توی سفید یکم سیاه قاطی می کردن که رنگش در بیاد. خلاصه منم که عششششششق انجام دادن کارایی بودم و هستم که گنده تر از سنمه و چون مامانم انگار به این کرم من پی برده بود ، با قاطعیت گفت که دست به رنگ نمیزنم هروقت بابا اومد میدیم یکم توهم رنگ کنی ولی خودت دست نمیزنی مهسا! منم چشمی گفتم که همیشه مامانم بعد اون چشما می گفت باز ازون چشم الکیا؟! خلاصه گذشت و به من ندادن که رنگ کنم. جمعه شد و صبر منم داشت تموم میشد. داشتن اتاق آرش و رنگ می کردم ولی تموم نشده بود که رفتن طبقه پایین خونه واسه استراحت. فرصت عالی ای بود. رفتم قلمو رو برداشتم و زدم تو رنگو متناسب با قدم یه بالا پایین کردم که دیدم واااای این رنگه هنوز سفیده و تبدیل به استخونی نکرده بودن! یعنی خرابکاری! قلبم مثل گنجیشک داشت میزد. تا اومدم در برم و صحنه جرمو ترک کنم دیدم واااای دسته قلمو رنگی بوده و دستم رنگی شده یعنی واسه فهمیدن اینکه کار کیه به پوآرو هم نیاز نیست چون دستای من بزرگترین مدرک جرم بود! بدو رفتم تو حموم که دستمو بشورم دیدم نمیره :( وقت زیادی نداشتم باید قبل اینکه کسی میومد بالا رنگ و پاک می کردم و میرفتم توی اتاق خودمو به خواب بزنم! با هر صابون و شامپویی که اونجا بود شستم، وقتی دیدم بی فایدست چشمم به تیغ افتاد! یادم بود چندبار باهاش چیزیکه چسبیده به زمینو تراشیدن و پاک کردن. اومدم رنگ چسبیده به دستمو باهاش بتراشم که.... برید ): انگشتمو سفت گرفتم و رفتم گرفتم خوابیدم....
چهارم پنجم دبستان بودم و عشق دوچرخه سواری... مامانمم ازین عشقم سو استفاده می کرد و جای پسر خانواده بهم می گفت آفرین دخترم با دوچرخت برو 4تا نون بگیر بیا... و منم که گوشام دراز میشد با این کلمات محبت آمیز ، میرفتم می خریدم. یکی از همون روزا از سراشیبی بلوکمون شروع کردم به رکاب زدن و سرعتم به حدی زیاد شد که خودمم کپ کردم، از ترس یهم تعادلمو از دست دادمو یا کله پرت شدم توی بوته های پایین سراشیبی که پر تیغ بود! وقتی پا شدم فقط این ور اونورو نگاه کردم که ببینم کسی دید منو، ضایع شدم یا نه که خداروشکر هیشکی اون ورا نبود. منم خوشحال ازینکه ضایع نشدم پاشدم که باز به روی خودم نیارم که دیدم واااای بازوم یه چاک گنده خورده و داره همین جوری خون میاد!!! وضعیتی طوری نبود که خودم از پسش بر بیام و شدیدا نیاز به مامان داشتم... و به ناچار رفتم بالا و اون از معدود دفعاتی بود که خودم با پای خودم خودمو لو دادم....
کاش این اتفاقا باعث میشد یاد میگرفتم راحت به خودم بگم "فدای سرم!"
امروز رفتم سراغ سنتور قدیمی...
دلم شدید هوای زدنشو کرده و اونم شدید از کوک خارجه...
کم نیوردم.. خوبیه تنها بودن همینه، که اگه دلت خواست حتی با ساز بدون کوک بزنی کسی نیست که سردرد بگیره یا بگه فلان آهنگ و بزن یا بگه دستت سرد شده یا بگه چرا ول کردی یا بگه... اسلام با زدن ساز موافق نیست!!!!
کلی آهنگایی که باهاشون عشق می کردمو مرور کردم.. 5 سالی که کلاس رفتم و 1 سال و نیمی که تو گروه موسیقی دانشگاه زدم یه ور... امروز یه ور...
گفتم دانشگاه! یاد اجرای 16 آذر 87 افتادم.. ترم اولی بودم :) فرداش وقتی می خواستم برم سر کلاس چندتا پسره از کنارم که رد شدن گفتن : ااا علی سنتوری :) تازه فیلمش پخش شده بود و تیکشون کلی منو بچه های خوابگاهو خندوند...
می فا سل لا سی دو ر می فا...
داشتم میگفتم، همه یه ور امروز یه ور، وقتی فا صدای هرچی میداد جز فا! وقتی هیچ نتی سر جاش نبود جز لا.. لا هم چنان محکم سر حرفش وایستاده... لا ! زدن با ساز بی کوکم گاهی لذت بخشه...
یاد شعر سهراب افتادم...
- " من نمی دانم
که چرا می گویند :
اسب حیوان نجیبی است ،
کبوتر زیباست .
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد .
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید
واژه را باید شست . واژه باید خود باران باشد
چتر را باید بست ، زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد... "
و من چقدر واسه فکر و خاطرم نیاز به بارون دارم، نیاز به دریا دارم... خیلی دلم واسه شمال و خونم تنگ شده... اونقدر که اکثر خوابام بابلم و کنار دریا...
ساز بی کوک مثل کرکس میمونه که شاید کسی نه باهاش میزنه نه تو خونش نگه میداره..
می فا سل لا سی دو ر می فا ... خیلی خارجه!
ازم ناراحتی؟
- لا
خسته ای؟
- لا
خوبی؟
- لا!
بدی؟
- لا!
...
عینه خودمه :)
و وقتی سوالام تموم میشه میشنوم چه لالایی واسم می خونه...
لای لالای لای لالای لای لالای لاااای..
لای لالای لای لالای لای لالای لاااای...
دوسش دارم، سنتورمو میگم... بدون کوکشم دوست دارم... :) با یه نت لا طوری آرومم میکنه که آدما با صدتا زبون بیشتر زخمیم میکنن تا آروم... فکر کنم واسه همینه انقدر زود به اشیا وابسته میشم مثل عروسکم نیلوفر که نزدیکه 18 ساله نگهش داشتم.
-"زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد. نیلوفر کاشت ،
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است. "
تا کوک لا هم ناکوک نشده برم ازش آرامش بگیرم... "اکنون" این نت تنها چیزیه که آرومم میکنه...
-----------------------------------------
پی نوشت:
از سهراب عزیز معذرت می خوام یه خط از شعرتو حذف کردم... احتمال دادم خیلیها خوششون نیاد