-
تولدت مبارک...
سهشنبه 15 مردادماه سال 1392 09:08
بعضی روزا خیلی خاصه... دلت می خواد بری کیک بخری، از ماه پیش دنبال این باشی که چی کادو بخری، دوست داری زنگ بزنی دوستاتون یجا جمع شن و سوپرایز کنی، دوست داری بشینی و یه متن از ته قلبت بنویسی و رو کادو بهش تقدیم کنی، دوست داری یه روز متفاوت بسازی.. یروزی پر از شادی... روزی که تا صبح چشم باز کردی روی روز و روزگارت یه...
-
اینجا ایران است...
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 13:10
دیشب واسه احیا با شوهر خواهرم رفتم چیذر... مسیر 15 دقیقه ای ، 1 ساعت و 10 دقیقه طول کشید و من قسمتی از کمبود خوابمو جبران کردم و بخاطر خواب خیلی چیزا که تو ادامه میگم رو ندیدم... خلاصه وقتی رسیدیم سیل جمعیت واقعا باور نکردنی بود و انقدر این امام زاده غنی و پربار بود که ذره ای این جمعیت برنامشو خراب نکرد... یک...
-
خدا جونم، توروخدا!
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 09:29
دوشنبه نیومدم شرکت...یعنی داستان ازینجا شروع میشه که شب تا بخوابی زود زودش میشه 11-11:30 بعد دوباره 4 پاشو دوباره بخواب دوباره 6 پاشو برو سر کار...یعنی عذااااااابه!!! اونم واسه منکه خوابم باید 8 ساعت کامل باشه تازه بعد کلی تلاش که مرخصی هامو نگه دارم واسه شهریور و دی که امتحانات دانشگامه، همش 19 روز مرخصی دارم! ولی...
-
نام جدیدی برای واقعیت های زندگی
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 09:46
امروز صبح وقتی از خواب پاشدم دلم می خواست بزنم زیر گریه... از اینکه نمی تونستم به یاد بیارم دیروز و پریروز و پس پریروز و هفته پیش و ماه پیش چه فرقی با امروزم داشت.... از اینکه انگار زندگی شده تکرار تکرار شده ها... کار دارم، خیلی زیاد... درس دارم، خیلی زیاد... کلی کار واسه نقاشی دارم،خیلی زیاد... کلی کتاب دارم بخونم،...
-
بعضی چیزا خیلی چیزن...
دوشنبه 17 تیرماه سال 1392 17:37
این روز ها خیلی خستم... خوابمو بیشتر کردم، غذا خوردنمو بیشتر کردم ولی بی فایدست... خستگی از فکره، از روحه... ازینکه پر از انرژی منفی باشم بیزارم! دو تا چیز ساعت های منو تو شرکت تغییر میده .. یکی این عکسه: چنان آرامشی بهم میده که هربار ناخودآگاه لبخند میزنم... یکی هم این آهنگه : امیدوارم حال شما رو هم خوب کنه... پ ن :...
-
انسان با درد زاده شده...
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 19:02
پریروز که داشتم از خیابون رد میشدم، یه لحظه پاهام سست شد... همون طور که داشتم به ماشینی که از روبرو میومد نگاه می کردم و سعی میکردم خودمو زودتر از خیابون رد کنم، دیدم چقدررر دلم میخواد بزنه بهم که سه چهار روز برم بیمارستان ملاقات ممنوع شم و همش بهم ارامبخش بزنن که این دردا رو حس نکنم... دیروز که از خدا و فکرم خجالت...
-
تیر 92
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 14:41
فروردین 90 آبان 90 تیر 92 بعضی تاریخ ها هک میشن.. بعضی تاریخ ها انقدر جون از آدم میگیرن، یا جون تازه میدن که وقتی برگردی عقب انگار کل عمرت تو اون تاریخ ها خلاصه شده... بعضی تاریخ ها ... اشک رو تو چشات حلقه میزنه، بعضی تاریخ ها خنده به لبات میاره امروز جزو کدوم دسته از تاریخ ها ثبت میشه؟ ... خدایا فقط تو میدونی... خیلی...
-
دل نشکستن هنر می خواهد ...
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 12:33
لیوان شکست ... پیرمرد جارو به دست آمد . - "شکست ؟ " نگاهش کرد. - "فدای سرت ! دلت نشکند ... " اشک در چشمانش حلقه زد ...
-
چه بگویم به تو ای رفته ز دست...
شنبه 25 خردادماه سال 1392 08:44
زن دست مردش را گرفته بود... او را به مغازه آورده تا رنگ دلخواهش را انتخاب کند... نگاهشان به عکس صورت زنهایی است که موهایشان نمونه رنگ است! زن هایی با لبخندهای وسوسه انگیز ، چشمانی گیرا و موهایی شاید خوش رنگ! زن دست مردش را گرفته بود... انقدر محکم که می ترسید نگاه عکس، شوهرش را تسخیر کند...زن هایی با موهایی شاید خوش...
-
من و تلاش برای یافتن زیبایی
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 14:11
مارال و غزال... دوقلوهای همسان... هم مدرسه ای من تو دوم راهنمایی.. 2 ماه قبل تو اتوبوس غزال رو دیدم و انقدر ذوق کردم که با اینکه اون ته اتوبوس بود و من وسط اتوبوس، دست تکون دادم و گفتم ببخشید خانم؟ شما راهنمایی پویا می رفتید؟تا گفت بله، بعد 10 سال از آخرین باری که دیده بودمش، گفتم مهسام مارال ! یادت نمیاد؟... هفته بعد...
-
سرم درد میکنه
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 18:32
امروز از خستگی و سردرد ثانیه به ثانیشو حس کردم... رفتم وبلاگ روزهای مادرانه، نوشته بود یه مادر یا کسی که می خواد یروزی این مسئولیت رو به عهده بگیره باید واسه خودش یه مرز یا اسلوب تعیین کنه و من داشتم به خودم و مرزهایی که باید تعریف کنم و نکردم و شاید کردم و زیرش زدم فکر میکردم...همزمان داشتم به تاثیر IT بر مدیریت...
-
آبی مثل...؟
دوشنبه 6 خردادماه سال 1392 13:39
یادتونه اول سال گفتم امسال رنگ سالمو آبی انتخاب می کنم به این دلایل؟ الان نظر خاصی ندارم!
-
بد نباش،خوب بودنت پیش کش!!
دوشنبه 6 خردادماه سال 1392 11:43
به یه نتیجه ای رسیدم...آدمیزاد موجودیه که اگه تلاش نکنه خوب باشه، اصلا لازم نیست تلاش کنه که بد باشه، چون بیش از حد بده...! بیش از حد مغروره...بیش از حد خودخواهه خیلی دلم گرفته....
-
تولدم بود...
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 14:47
این روزها درگیر سربالایی های زندگیمم... به حدی که تولدم هم نفهمیدم چی شد! خواهرم الهام کلیییی زحمت کشیده بود ولی من مثل برج زهرمار در جمع حضور داشتم... امسال اولین سالی بود که نبود و نبودشو خیلی حس کردم... خلاصه که 23 سالم شد... با 4 روز تاخیر ولادتم رو خدمت همه حضار گرامی که احتمالا خودمم و خورزوخان تبریک عرض میکنم....
-
انسان فراموشکار است
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1392 12:07
اینجا کوچه یکم...کوچه ای شیب دار... انتهایش خانه ما...و مسیر هر روز من است روزی حداقل دوبار ازش رد میشم... صبحها اکثرا دیرم شده و مثل یوزپلنگ میدوم! و همیشه استرس دارم الان قل می خورم تا پایین یا زانوم درد میگیره عصرها زیک زاکی و آروم میرم بالا و استرس دارم که زانوم درد نگیره این کوچه سناریوی زندگی منه...اینکه همیشه...
-
حماقت اصلا واژه غریبی نیست...
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1392 10:52
کاش میشد با خوردن یه شکلات عسلی ، طعم تلخ این روزها رو شیرین کرد... کاش میشد مغز رو از جمجمه کشید بیرون و با یه دستمال آبی،تمام خاطرات رو پاک کرد... کاش میشد وجود رو آب کشید ،اثر انگشت رو پاک کرد، نگاه رو حذف کرد... کاش میشد قبل رسیدن به نفرت دنیا رو تموم کرد... اصلا کاش دنیا یه دنیای دیگه بود... یا لااقل همه انقدر...
-
حسرت
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1392 12:16
این روزها حسرت چنگی به دلم میزند که درد ناخن های بلند شده اش در این سالها،اشکم را درآورد... حسرتی که به چشم، بلند شدن ناخن هایش را دیدم و احمقانه سوهان کشیده و لاک زده،به تیزتر شدنشان کمک کردم.. پیچیدن جمله "خودکرده را تدبیر نیست" در گوشم، دست و پای اعتراضم را به معلولیت دردناکی کشانده... که اگر چنین است، پس...
-
مامان... دوست دارم
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1392 09:48
امروز ، روز برگشتن به عقبه...خیلی دور...خیلی دورتر از دیروز یا پارسال...اون قدر دور که چیزی یادم نیاد جز...صورت تو،مامان :* اولین تصویر، اولین نگاه، اولین لبخند، اولین گرمای دنیا که نثارم کردی... میام جلوتر، اونقدر جلوتر که یادم دادی راه برم، بنویسم،بازی کنم، فکر کنم...یادم دادی از حقم دفاع کنم،بخندم،گریه کنم. دعوام...
-
ماجراهای مهسا و نمازخانه!
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1392 15:09
دیروز ریا نشه داشتم انجام واجبات میکردم که چند تا از آقایون از کنار خوابگاه، ببخشید! نمازخونه شرکت رد شدن و یکیشون برگشت گفت حاضرم شرط ببندم الان درو یهو باز کنیم همشون خوابن! قاه قاه قاه(صدای خندش) ! امروز بعد از انجام واجبات با راضیه در سکوت مطلق که کسی از خواب پا نشه داشتیم پاورچین از خوابگاه، ببخشید! نمازخونه...
-
مجردی؟ فلیس منی!
شنبه 31 فروردینماه سال 1392 15:40
ازدواج... 6 لغت ساده که امروز سخت ترین کلمه رو تشکیل دادن با 2 نقطه و هزار و یک حرف که توش پنهون شده اوضاع خیلی خرابه...سن ازدواج مثل لوبیا سحرآمیز داره قد میکشه بالا و توانایی تهیه مایحتاج زندگی هرروز با سکته بیشتری همراهه.. و جوونا این وسط موندن انگشت به دهن. پسر باید شیر وحشی باشه که قصد سر و سامون گرفتن کنه مخصوصا...
-
صدا می زنم..بشنو!
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1392 15:50
یه خودکار قرمز بردار.. هرچی میگم بنویس: سلامتی فراموش شدنی ترین گنج زمین است اما تو فراموشکار نباش... زندگی! وقتی به تو سقوط کردم ، واسه زنده بودنم بهم امید دادی...آوای خوشبختی رو تو گوشم زمزمه کردی و یسنای خدا رو مرحم دردهام کردی... ولی هیچ وقت فکرشو نمی کردی انقدر وابستشون شم..مگه نه؟! یادم رفت سین سلامتی رو بذارم...
-
سرماخوردگیشم چسبید...
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1392 12:04
گاهی بعضی چیزا خیلی ناخواسته وارد زندگی آدم میشن و طوری بهت می چسبن که انگار از اول با تو زاده شدن! یکیش شمال! شمال (مازندران) واسه من و شایدم خانوادم همچین چیزیه... 13 14 سال پیش اولین خواهرم اونجا دانشگاه قبول شد... 1 سال بعدش اون یکی خواهرم... و 5سال قبل (با احتساب 92 به عنوان 1 سال!) خودم... و حالا هم زمینی که 13...
-
دیروز، روزی بود که گذشت...
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1392 15:11
بعضی وقتا "دیروز" خیلی کلمه خوبیه... اینکه میدونی یه روز مزخرفی بوده که گذشت... نه امروزه نه فردا! دی روز بود...هنوز مزه گندش زیر زبونته ولی تموم شد رفت.... آخ که من گاهی عااااااااااشق صرف کردن فعل های ماضیم... - دیروز با کیفم رفتم تو آینه بغل یه پژو و مرد با نگاهش فحش رو به جونم کشید... - دیروز کرایه...
-
کردی ای صبح طلوع...
شنبه 17 فروردینماه سال 1392 12:08
قصد آپ کردن نداشتم ولی پست قبلیم رو اعصابمه .. اول خواستم دیلیتش کنم ، دلم نیومد.. بالاخره اینجا مجموعه ای شده از احساس های من.. گاهی خوب، گاهی بد... واسه همین تصمیم گرفتم یه چیز بنویسم که لطف کنه پست قبل تشریف ببره پایین و ایشالله کلا حس و حالش دفع بشه......
-
فنجان صبرم لبریز شده.. هورتی بکش و خلاصم کن
جمعه 16 فروردینماه سال 1392 01:50
این روزها کارم شده کشیدن قلیان انتظار،قل قل کردن صبر نه چندان ایوبم و دود کردن روزهای پایانی بیست و دو سالگی که چه ارزوها برایش نداشتم... چند سالیست از توبه ام میگذرد،ظاهرم،باطنم و حتی قلیان کشیدنم...این روزها بعد از مسواک و شب بخیر سرسری،پناه میبرم به تخت و رفتن میت وار زیر پتو و عرق ریختن از گرمای ایجاد شده از پتو و...
-
ماجراهای مهسا و سفر3
یکشنبه 11 فروردینماه سال 1392 16:39
سلام مجدد خدمت حضار گرامی.... در ادامه سفرنامه باید عرض کنم که روز بعد رفتیم موزه قاجار... اینجا خونه "امیر نظام کروسی" بوده که وقف کرده و موزش کردن و کلی از وسایل و عکس های مربوط به دوره قاجار رو اینجا جمع آوری کردن... اینجایی که عکس گرفتم یه صندلی بود که روش نشسته بودم... این خونه چنان آرامش و انرژی خوبی...
-
ماجراهای مهسا و سفر 2
شنبه 10 فروردینماه سال 1392 18:31
بعد از زنجان دیگه یسره رفتیم تبریز...کلا از تهران تا تبریزه اتوبانه و اونقدری که فکر می کردم مسیر زجرآور نبود... الان میخوام "سایت موزه عصر آهن" ، "مسجد کبود" و "موزه آذربایجان" رو نشونتون بدم... تمامی نوشته های آبی لینک به عکس های خودمه که با زحمت فراوان که آقا جون مادرت برو اون ور،...
-
ماجراهای مهسا و سفر 1
شنبه 10 فروردینماه سال 1392 15:18
خوب خوب خوب...من اومدم در این چند روز اخیر یا بهتره بگم غیبت صغرایی که داشتم، به شهر تبریز سفر کرده بودم و الانم با یه عالمه عکس و مطلب که نشون میده به یاد تک تکتون بودم برگشتم... از تهران اولین مقصدمون قزوین بود.قبلا قلعه الموت رو دیده بودیم لذا! رفتیم باغ پرندگان که شامل خرس! خرگوش! و اشتباها چندتا پرنده بود. منکه...
-
تولدت مبارک کوچولوی نازم...
شنبه 3 فروردینماه سال 1392 17:05
پارسال دی به بعد حال و هوای خاصی داشتم... الهام تقریبا 7 ماهه باردار بود... 9 دی تولد 29 سالگیش و نزدیک شدن به مادر شدنش برام خیلی سخت بود... بی نهایت خوشحال بودم و ازون ور حس عجیبی داشتم...من از بچگیم با اختلاف سنی ای که با خواهرا و برادرم دارم مشکل داشتم..البته همیشه الهام و آتنا به بهترین شکل برخورد کردن و هیچ وقت...
-
آبی مثل آرامش
شنبه 3 فروردینماه سال 1392 16:31
خوب... 92... سلام از چند روز پایانی سال 91 داشتم فکر میکردم که دوست دارم امسال چه رنگی باشه تا سفره هفت سینو بچینم... پارسال به افتخار ورود یسنا خانوم به خانواده (که همین الان یه پست راجع به تولدشم میذارم) رنگ صورتی رو انتخاب کردم.. و برای امسال... وقتی چشامو بستم دلم لک زد برای آرامش... واسه حسی که چند سالی هست ازش...