-
بازنده
سهشنبه 26 فروردینماه سال 1393 14:35
توی هر ضرر باید استفاده ای باشه باخت باید احساس فوق العاده ای باشه پ ن 1 : زودتر از چیزی که فکر می کردم باز شدم اون مهسای مزخرف ... دوسال پیش نوشته بودم حس یه بادکنکی رو دارم تو یه اتاق در بسته پر از کاکتوس... پر از استرس و بدون داشتن راهی واسه فرار...دست نیاز دراز کردم ولی ... نیاز منو از پا انداخت! حالا که به خودم...
-
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر
سهشنبه 19 فروردینماه سال 1393 11:16
دیروز تو کلاس بحث این شد که آدم تو هر رشته ای، حالا ما تو رشته کامپیوتر ، یه خط راست رو طی می کنیم و بعد از اون با یسری گزینه مواجه میشیم که باید انتخاب کنیم ادامه مسیرمون چطوریه... یکی همزمان یا بعد دوره کارشناسی می فهمه یکی بعد دو سال کار، یکی هم بعد 20 سال کار! و اصلا هم نشونه شکست نیست چه برای کسی که تو این سالها...
-
آغاز کاری یک هزار و سیصد و نود و سه
شنبه 16 فروردینماه سال 1393 11:26
خب خب خب ... دو ماه آخر 91 (ببخشید 92) روز شماری می کردم واسه تعطیلات عید... انقدر کار داشتم که نمیدونستم کدومو اول انجام بدم، پنجمی رو بیارم دومی یا نهمی رو ببرم جای چهارمی! خلاصه که با یه برنامه روزانه به استقبال عید رفتم و امروز 16 فروردین 92 (ببخشید 93) اون برگه برنامه ها مو پاره کردم و هار هار خندیدم به خودم و...
-
92 ...1....2.....93
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1392 11:06
آشنایی اصلی من با وبلاگ و وبلاگ خونی زمانی شروع شد که استاد ترم اول کارشناسیم پای تخته آدرس وبلاگ شخصیش رو نوشت... چند روزی طول کشید تا تمام متن هاشو خوندم و کم کم مواد تو رگ هام تزریق شد و به وبلاگ خونی معتاد شدم... جذب نوشته هاش شدم.. که چجوری یک استاد نامی انقدر جسارت داره که تمام دغدغه های فکریش از نامه هاش به...
-
پیری سانسوری
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1392 10:51
تو ایستگاه اتوبوس نشستم... سمت چپم یه پیرمرده به تمام معنا و سمت راستم یه پیرزن به تمام معنا بی معنا! پیرمرد با موهای یه دست سفید . کت شلوار سرمه ای...رد شونه رو موهاش کاملا مشخصه...حتی میشه گفت اول از کدوم سمت سرش شروع به شونه کرده و آخرین دسته موی شونه شدش کدومه... پوست صورت آویزون و پر چینش شیش تیغه و عطر زدست...یه...
-
یکی بود که یه چیزیش نبود!
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1392 12:35
زیر گنبد کبود دوشنبه یه هفته ای بود که سه شنبش 22 بهمن بود و تعطیل! دختر قصه ما مهسا(خودم) بود... مهسا اون روز خیلییی کار و تو کیفش بار داشت... چشم رو هم گذاشت ساعت شد 4:15 و همکارش زنگ زد گفت بدوووووووو بریم که ماشین گرم و نرم منتظرته... کیفشو انداخت رو دوشش و هرچی رو میز بود ریخت تو کیفش و این دست کت و شال گردن و...
-
سیگاریم نشدیم
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1392 15:01
یه سوال خیلی بزرگی که تو ذهنم همیشه وول می خورده و می خوره اینه که چطور آدما تو چله تابستون زیر آفتاب داااغ، عرق ریزون سیگار میکشن... اصن می چسبه؟! اما حالا ... با اینکه از سیگار متنفرم ولی حس می کنم واقعا تو این سرما گرماش می چسبه .... سیگاریا یه پک جای من بیشتر بکشن که از دیروز بدجوری با حسرت نگاشون می کنم...
-
آ د م !
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1392 12:48
خبرای جالبی! مثل سیلی تو گوش آدم میخوره ... شکار کوسه به اون بزرگی فقط واسه بریدن یه بالش تا باهاش سوپ بال کوسه درست کنن، کشتن 10 پلنگ در حال انقراض تو 10 ماه واسه عشق و حال ، خوردن سوپ جنین انسان واسه افزایش میل جنسی، استفاده از کبد جنین سقط شده واسه طعم دار کردن نسکافه و نوشابه ، تجاوز راننده اتوبوس مدرسه به یه...
-
یلدا
یکشنبه 1 دیماه سال 1392 09:58
بعد از یه پایان طولانی مثل یلدا، زمستون شروع شد... هوای فاصله سرد است... من از کلاف دلم برایت خیال گرم می بافم
-
ناخنک زدن زمستان به تهران
چهارشنبه 20 آذرماه سال 1392 09:29
چیزی نمیشه گفت در مقابل اینهمه زیبایی ... 1392/09/20 آسمون خیره کننده امروز... " آیا به آسمان بالاى سرشان ننگریسته اند که چگونه آن را ساختیم و با زیبایى آراستیم "( ق، 6 ) کوههای پر برف و چمن های یخ زده ... " چرا به کوهها نمیاندیشید که چگونه ایستادهاند و ریشههای آنها مانند میخ، اجزای زمین را به هم...
-
"دانشجو می میرد، ذلت نمی پذیرد"
شنبه 16 آذرماه سال 1392 10:51
باز شد 16 آذر... باز خاطره ... باز دلتنگی ... باز یاد اجرای سنتورم ... باز مجله ویبره ... باز دلتنگی ... باز بابل ... باز شور و هیجان 18-22 سالگی ... باز دلتنگی ... باز یادآوری اولین تجربه ها ... باز بزرگ شدن، ریسک کردن ... باز دلتنگی ... باز دانشگاه ... باز دانشجو ... باز دلتنگی ... پ ن 1: دوران خیلی خوبی بود... مثل...
-
اشک
شنبه 9 آذرماه سال 1392 12:30
آدم ها تا وقتی می خندن ، انگار حالشون خوبه وقتی ناراحت هم باشن، اگه قبلش دائم الخنده نبوده باشن ، باز به چشم نمیان ولی وقتی گریه میکنن اون وقت حس میکنی چقدر فرق داشتن با کسی که میشناختی چقدر متفاوت شدن چقدر مظلوم شدن چقدر نزدیک شدن و چه مرد باشه و چه زن چه بزرگ باشه و چه کوچیک وقتی راه اشکش باز شد و نشون داد حال...
-
من معترف...
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1392 15:42
راستش را بخواهی آمده بودم تنها نگاهت کنم با همان شال سفیدی که برایت زیباترم می کرد با همان کفشی که ساعتها با تو قدم زدن را به رویم نمی آورد و همان عطری که "بوی من" برایت شده بود همان "بودنی" که دوست داشتی ... می دانستی؟ هفته های با تو بودن 6 روز و چند ساعت بود که برای عمر من ، "عصر دلگیر جمعه...
-
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 16:04
فکر کن بری خونه... درحال تاب تاب عباسی دادن یسنا با پتو باشی یهو بهت بگن میدونی یکشنبه میری مشهد؟! و تو مات و مبهوت بمونی تو کار خدا ... مشهد؟ من؟ الان؟ چی شد یهو... باز واست جا نیفته ... بگی خب شده دیگه ... بعد بگی آخه منکه نخواستم! بعد بگی خب طلبیده! بعد هی بعد و بعدترش کلی سوال و جواب بیاد تو ذهنت و همه اشکاتو جمع...
-
دارای برازنده!
چهارشنبه 29 آبانماه سال 1392 16:06
تا حالا شده وارد یه جایی شی که حس کنی یچیزی کمه؟! آدماش متعلق به اون جا نیستن؟ پوست کندش میشه وارد فضایی شی که بزرگتر از نیازه! دقت کنی میبینی گرما و محبتت هم تو اون فضا مثل قیافه یه پسر بچه میشه که کت باباشو تنش کرده... هرچند مارک دار! هرچند رنگ سال! ... ولی نتیجش مزحکه! مثال زیاده ولی دم دستیش همین شرکت ما... وقتی...
-
عهد چندم...
شنبه 25 آبانماه سال 1392 14:54
سه شب عزیز گذشت... برای اولین بار شاهد این مراسم تو مازندران اون هم تو دل جنگل ،کنار امام زاده "سید حسین" بودم... به طرز عجیبی عاشق مراسم این شبهاییم که گذشت ... وقتی مردها زنجیر میزنن ، وقتی خانوما آروم به سینه میزنن و اشک میریزن یه حس خوبی بهم دست میده... یه حس عجیب که تو هیچ روزی از بقیه 365 روز سال حس...
-
دو سالگی تموم شد...
سهشنبه 21 آبانماه سال 1392 14:05
شب تاسوعای 90 اینجا باز شد...خواستم یجارو داشته باشم واسه خودم و خدای خودم و حرفای دل خودم یجا واسه خودخواهی های خودم ... کلنجار رفتن های خودم ... دغدغه های خودم ... واسه تنبیه خودم ، تشویق خودم... یجا که "من" ، من رو بغل بگیره و دلداری بده...یجا که آسمونی شه واسه خونه دلم و دلتنگی هام.. این بود که...
-
پی نوشت
دوشنبه 13 آبانماه سال 1392 10:34
کاش میشد لحظه های با هم بودن را کش داد و از ما،ابدیتی ساخت! اما این وسط، بین ما و لحظه ... ما کش آمدیم! آنقدر که از فرم افتادیم... از زندگی... از عمر... از شوق... بعد از ما لحظه های اضطراب است که کش می آید... روزهای تکراری... ترس... تا ابد...! راست است... همیشه یک پای قضیه لنگ است... جز عشق تو! که پای ثابت تمام قضیه...
-
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 10:07
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد قضای آسمان است این و دگرگون نخواهد شد رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد خدارا محتسب مارا به فریاد دف و نی بخش که ساز شرع ازین افسانه بی قانون نخواهد شد مجال من...
-
میم مثل : مهسا مادر می ماند!
دوشنبه 15 مهرماه سال 1392 14:15
محبت و مادری کردن چیزیه که از اول به دختر ها یاد داده میشه...مثل قام قام کردن و ماشین سواری واسه پسرا... جنگیدن و نترسیدن..گریه نکردن و مقاوم بودن... ولی روح لطیف دختر از اول برای آخرین درجه محبت که همون مادریه پرورش داده میشه... من از خیلی خیلی کوچولویی یه عروسک داشتم به اسم "نیلوفر" ... یعنی واضح تر بخوام...
-
ماجراهای مهسا و کافی شاپ!
دوشنبه 8 مهرماه سال 1392 16:06
برای اولین بار تنهایی رفتم کافی شاپ ... با نگاه کردن به صندلی خالی روبروت که نبودن رو یادت میندازه، با نه گفتن به جواب گارسون که میپرسه منتظر کسی هستید؟ با پناه بردن به سمت کتابهای کافی شاپ ... با اینا خوش بودن سخته ولی خب نشدنی نیست ... مخصوصا اگه یه لیوان گنننننده شیک شکلات سفارش بدی و بین کتابا، کتاب نقاشی ها و...
-
اولین اولین ها
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 22:55
این روزا خیابونا حال و هوای خاصی داره انقدر خاص که از روز شکوفه ها می خواستم بیام و بنویسم ولی حسش نبود خواستم بیام و از اولین ها بنویسم... بعد ناخوداکاه رفتم سراغ البوم عکس! اولین عکسی که منو از بیمارستان اوردن خونه : پ ن : از بچگی گویا عاشق ست زدن بودم... یکم آدم میره تو عمقش باورش نمیشه 23 ساله پیش انقدی بوده!!!...
-
تنها
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 23:56
گاهی ادم از یکی انتظار داره، فکر میکنه تو سختی عصای دستش میشه،میتونه بهش تکیه کنه،میتونه شادیهاشو باهاش تقسیم کنه،اگه گریه کنه با اشکای اون اشک میریزه.... ولی اون طرف نیست! گاهی یکیو فکر میکنی شناختی، میدونی فقط واسه خوشی خوبه،هیچ تکیه ای بهش نداری، ولی همون ادم میشه همه پشت و پناهت،همع دلگرمیت،همه دستای گرمی که...
-
زندگی چیست؟ عاشقی کردن
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 08:46
پاک شد من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست می بده تا دهمت آگهی از سر قضا که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست...
-
این یه بازیه...
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1392 16:29
این گل رو روز تولدم واسه خودم خریدم... خیلی وقته دیگه گل نمیده... خدایا اون قدی که من نگران گل هامم تو هم نگران من هستی؟ میبینی خیلی وقته پژمردم؟ تو که تو قلبمی میبینی چقدر سرد شده؟ واقعا هستی؟ خدای خوبم؟ خدای خوشگلم؟ من گذاشتم رفتم... تو چرا خبری ازت نیست...
-
کمک به هم نوع
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1392 08:08
لطفا کسانیکه گروه خونی +B دارند یا کسی رو با این گروه خونی میشناسن، حتما ادامه مطلب رو بخونن توی بخش پیوند برای سرطان بیمارستان امام خمینی با 2 تا خانواده آشنا شدم که این 2 تا خانواده شهرستانی بودن و یه دختر جوان و یک دختر کم سن تر آورده بودن که نیازی به پیوند داشتن... از وضعیت بد مالیشون چیزی یه من نگفتن فقط الان...
-
ماجراهای مهسا و نقاط ضعف!
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 10:28
یادتونه گفتم یه آقاییه که دلم میخواد چش وچالشو بیارم پایین انقدر رو اعصابم دوی ماراتون میره؟ اون آقا داره از پروژه ما میره یه پروژه دیگه... این اواخر هی دوره میفتاد لواشک تعارف جمع می کرد... منم ازون جا که احساساتم خیلی قلمبه و رو هستش و گویا تا نوبت من شه رنگم میپریده! ایشون فهمیدن من میمیرم واسه لواشک خونگی... تا...
-
مهسا و سه هفته زجر!
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1392 12:21
بالاخره 3 هفته زجرآور تموم شد... آتنا بعد یکسال اومد ایران، دقیقا تایم امتحانای من! و من برای تمرکز داشتن و فرار از دست سه تا فسقل که وقتی بهم میفتادن آدم دلش نمیومد بره سر درس و نگاشون نکنه ، به کتابخونه پناه بردم ! اتفاقای جالبی این وسط افتاد که همش میگفتم یادم باشه وبلاگم بنویسم و الان هیچی یادم نیست ولی از بعضی...
-
بازیگری سخت ترین شغل دنیا...
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 15:22
آبرو چیز خوبیه... چیزیکه من این روزا تو شرکت برام نمونده..! از بس رقیق القلب شدم... !!!!! و این چیز رقیق قلپ قلپ از چشم میچکه رو مقنعم... مقنعه ای که مدت هاست جز تیرگی رنگی به خودش نمی بینه چون نمی خوام خیسیش رو همه متوجه شن... این مانیتور ، این میز، این کیبورد، نرم افزار EA، سامانه املاک و مستغلات کشور، سامانه خودرو،...
-
وصیت نامه
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 10:07
امروز هوس کردم وصیت بنویسم... وصیتی که کسی دوست داشته باشد بخواند.. که کسی روزی اگر این مهسا نبودم آن را باز کند و بگوید یادش بخیر... اما کسی را پیدا نمی کنم که خواندن حرفهایم برایش مهم باشد... کسیکه با دل به حرفهایم گوش کند...کسیکه در آن لحظه دغدغه ای جز من نداشته باشد... نه، چنین کسی ندارم... پس برای قسمتی از وجودم...