مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد...

هرچی میگذره دارم گیج تر میشم... هنوز گریه نکردم، هنوز نمی دونم داره چی میشه ، هنوز نمیدونم اصلا داره اتفاق خاصی میفته یا نه.. " کمتر از 2 هقته مونده... "


مهسا کوچولو ، کی دندون جلوت که افتاده بود و باعث میشد خجالت بکشی بخندی درومد؟

مهسا کوچولو ، کی دبستان و راهنمایی و دبیرستانت تموم شد؟

مهسا کوچولو ،کی 18 سالگیت ، سنی که لحظه شماری میکردی بهش برسی تموم شد؟

مهسا کوچولو ، کی عاشق شدی؟

...

مهسا کوچولو.. کی "مهسا " شدی؟


مهسا این سری که داشت میومد بابل دلشوره داشت... نمی خواست بره ، چون میدونست اگه بره باید دو هفته دیگه واسه همیشه برگرده، بازم باید دل بکنه...

و مهسا خستست از دل کندن. هربار دل کندن مثل جون دادنه.. هربار باید خودت مرحم بزاری رو جاش ، خودت به خودت دلداری بدی..

زندگی همینه! دل دادن و دل کندن... هیچ چیز موندنی نیست. همین که هر دقیقه شصت بار ثانیه تغییر میکنه ، همین که هر ماه حداقل از 30 روز باید دل کند... همه اینا یعنی دل کندن و زندگی یعنی دل کندن. واسه همین خدا عاشق دلهای تیکه پارست.. هرچی دلت داغون تر باشه یعنی به هدف خدا از آفرینش نزدیک تر شدی.. 

قربونت برم خدا عاشقیتم مثل خدایی کردنت مخصوص خودته.شایدم خدایی کردنت همون عاشقی کردنته...

چهارسال خیلی زودتر از چیزیکه فکرشو میکردم گذشت...مثل تمام 22 سال عمری که ازم گذشت.. و هر دوره که تموم میشد ترس همه وجودمو میگرفت که بعدش چی؟ قراره از این به بعد چی بشه؟... و همین ترس باعث میشه دلم بخواد توی همون دوره بمونم...

ولی چون نمیشه باید دل کند... باید پرید..

دلم واسه هدی ، نسرین ، یگانه ، مارال ، بچه های دانشگاه ،مبدا تحولات ، مجله به زور بسته شده ویبره(مهسا یادت نره مدیونی به این مجله) ، بچه های باحال و دوست داشتنی مجله ... زندگی مستقل ولی بی مسئولیت دانشجویی ،خونه خانم شکری و سوسکهاش، دوریکا ، CMC ،شیرینی سرا، رستوران حوریا ، ساحل کثیف بابلسر ... دلم واسه یه دنیا خاطره تنگ میشه! لغت ضعیفیه، دلم واسه همه اینها در آینده ای نه چندان دور " پر میزنه " !

یه مرحله دیگه از زندگیم به نفس نفس افتاده...


دوره کارشناسی / دانشگاه علوم و فنون مازندران / بابل / خرداد91


مهسا ، نوشتم که بدونی حواسم بهت هست... که میدونم چی تو دلته. ولی بجاش بزرگ شدی ، قوی شدی ، صبور شدی... و همه اینا باعث شد مهسا کوچولو بشه "مهسا"



 و هیچ کس نمی تواند

که پُر کند تمامِ قلبِ کسی دیگر را

 همیشه یک تهیِ تلخ

در هزار زاویه ی روحِ آدمی

 باقی ست .....


"عبدالحمید ضیایی"



نظرات 10 + ارسال نظر
student سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ق.ظ http://mbluew.blogsky.com

سلام گلم
بلاخره تحویل گرفتی!
خیلی گلی دیگه من ازوناشم که برای اینکه آمار وبم بالا بره به کسی سر بزنم؟دلمو شکوندی من که همون روز اول گفتم دوست دارم!
آشتی؟
آدرس میلمم همیشه برات میذارم شاید ثبت نمیشه اینه
sanazs.1618@gmail.com

روزهای بی بازگشت سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ق.ظ http://thehumanlife.blogfa.com

[بغض.. فقط بغض..]

مداد رنگی ام یادت هست!؟.. همان که همه رنگ هایش تمام شده بود به جز مداد سیاه رنگش. این را هم مثل تفکر هیچ جوره ندانستم به چه شکل بکشم. مداد در دستم بود و دستم بی حرکت روی کاغذ.. اما بغض دانست خودش را به چه شکل بنمایاند. شد قطرات اشکی که روی کاغذ چکید.

باورت میشه اولش داشتم فکر میکردم کدوم مداد رنگیو میگی ؟! بعد فهمیدم متن احساسیه سوتی دادم :)))
قربون اون قولمبه هایی که ازچشات میفته ، قربون اون دماغ قرمزت که به طرز عجیبی بانمکت میکنه،قربونِ... بقیش خصوصیه ;)
مثل همیشه قشنگ مینویسی...
گریه نکن. پشت سر مسافر گریه نکن..واسه خودتم گریه نکن ، قوی باش ، محکم باش!...
ازین حرفای آدم بزرگا که بگذریم... جوجت بهت میگه گریه کن منم پر بغضم.. باورت نمیشه انقدر فکرم درگیره که حتی یادم میره یه لحظه پیش چی می خواستم بگم... یاد الهام افتادم.. یه عکس روز آخر با دوستاش گرفته همه بعد کلی گریه! دماغا قرمزززز چشا باد کرده!!! و الهام تا مدتها عکس های اردوشونو نگاه میکرد و همین چندوقت پیش باز اعتراف کرد دلش تنگه..
بیا خودمونو بزنیم به بیخیالی... گور بابای جدایی! دلتنگی! بیا بزنیم تو دهنش که باز تا عمر داریم جرئت نکنه مارو از یه عزیز دیگه جدا کنه! پایه ای؟؟ :*
همیشه محتاج دعاتم مهربون ترین دوست :*

راشین دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ب.ظ

کی گفته قراره برای "همیشه" از بابل بری؟؟؟...پس تکلیف یکی مث من که دلش میخواد یه مهسای واقعی ببینه(جای یه مهسای مجازی در حد میل و چت)چیه؟؟؟؟؟!!!!......

امیدوارم تو مث هدی از اینکه من اینجام زیاد سورپرایز نشده باشی

بببببببببببه سلام راشین خانم... غایب همیشه حاضر :)
راستش وقتی تو وبلاگ هدی دیدمت سوپرایز شدم ولی الان که تو وبلاگ خودم دیدمت خوشحال شدم :) ببینم تو فقط می خونی؟ پس وبلاگ خودت کو دختر؟!
راستش راشین خیلی دلم می خواد مثل همه شعار بدم که نه بابا کجا دیگه واسه همیشه رفتیم! هستیم میریم میایم در ارتباطیم! ولی من عزیزایی که ازم دور شدن کم ندارم و تجربه ثابت کرده همه چی خیلی کمرنگ میشه... ولی قول قول قول میدم همیشه تو خاطر و قلبم باشی چه تو مهسا یادت بمونه چه فراموش کنی...
راستش یه دلیلی که عکس همه رو به عنوان یادگاری درست کردم دادم دستشون ، ترس از فراموشی بود... خواستم به زورم که شده بغل عکسشون عکس بقیه هم بزارم که اگه نگاهی به خودشون کردن یه نیم نگاهی هم به دوستای قدیمیشون داشته باشن.
خلاصه که دمت گرم ! :)

student دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:18 ب.ظ http://mbluew.blogsky.com

سلام مهسای(بابی معرفت)
هنوز خیلی کوچولوم که بگم دانشگاه و خاطراتش چجوریه اما چه قشنگ نوشته بودی انگار صداتو توی نوشته هات میشنیدم
امیدوارم موفق تر از دیروز باشی عزیزم
به چیزای قشنگ نگاه کن
دیدی چقد زیادن حواسست نبود بهشون؟
مثل من یه هفته حواسم به هیچ کدوم از چیزای قشنگی که کنارم بود نبود اما حالا بهترم میبینم دنیا همون قشنگه که من ازش میخوام
دنیای من امروز داره تموم میشه امروز من قشنگ تموم شو فردا خیلی قشنگه درسته؟ قشنگی سلام!
مهسا خوبه؟قهره؟حوصله حرف زدن با کوچولوهایی مثل منو نداره؟مهسا خوبی؟

سلام خانم واقعا با معرفت
توروخدا این حرفو نزن خیلییییی خجالت کشیدم! اتفاقا تو نشون دادی بزرگی من کوچولو... ببخشید ، فکر کردم توهم یکی هستی که از بیکاری اومده چیزی گفته و رفته..
ولی جدی امروز ظهر اومدم وبلاگ گردی با خودم گفتم student کجاست؟ باور کن... راستی میلتو ندیدم که بدونم اسم قشنگت چیه..
آره دنیا قشنگه.. ولی راستش هرچی آدم بزرگ تر میشه انگار بخاطر بار گناه یا هر دلیل دیگه دنیا سر ناسازگاریش باهات بیشتر میشه. انگار تا یه روز نفس عمیق میکشی و میگی آخیییش چقدر همه چی خوبه ، چقدر دنیا قشنگه! تا نفس بره پایین بالا نیومده یه پتک میخوره تو سرت که : غلط کردی به من میگی قشنگ!!! :) البته امیدوارم دنیای تو مثل قلب قشنگت روز به روز قشنگ تر شه و ازیتکه ازش تعریف میکنی غیرتی نشه :*
خوشحالم که هستی و یه دوست جدید و با معرفت پیدا کردم
:)

مهتاب دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:30 ب.ظ http://motherly.blogsky.com

چه جالب ... منم لیسانسمو مازندران بودم .. البته بابلسر..پردیس... منو بردی یه ۹ سال پیش.. تمام راه و گریه کردم.. وقتی خوابگاهمو می دیدم که پشت سرم کوچیک و کوچیکتر میشه...می گذره.. مهم خاطرهای خوبه

چه جالب!!! پس حالمو درک میکنی...
میدونی درسته میگذره ولی عادت شدیدی کردم به اینجا ، خونم ،اتاقم... اینجا آرومم.. اینجا راحت تر میتونم خودمو آروم کنم.. 2سالی هست وقتی برمیگردم تهران خونمون حس میکنم مهمونم...! هربار می خواستم برگردم بابل سختم بود ولی بعد که میرسیدم بابل کلید مینداختم و قفل دریو وا میکردم که فقط منتظر من بود... آروم میشدم. جدی باورم نمیشه حالا دوباره سبک زندگیم قراره عوض شه..
سعی میکنم با خودم تکرار کنم "مهم خاطرات خوبه :) "
ممنون مامان گل پسر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد