مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

و عشق...تنها عشق.... مرا کشاند به بابل!

بالاخره به عشقم رسیدم...

وقتی می خواستم برم پیشش داشتم از ذوق میمردم! تمام راه داشتم فکر می کردم چیکار کنم! چطور از لحظه لحظش استفاده کنم... از طرفی هم ناراحت بودم که بعد 1 ساعت باز باید از هم جدا شیم... بازم جدایی.. بازم دوری.. بازم صبر...

9 ماه بود همدیگرو ندیده بودیم ولی من تمام این 9 ماه کارم این بود به عکساش که تنها چیزی بود که برام مونده نگاه کنم و حسرت اون روزایی که هروقت دلم می خواست می تونستم برم و ببینمشو بخورم...

دیدمش... و اون لحظه ها رو باهاش زندگی کردم!



و این هم عشق من... معرفی می کنم...



بستنی ماااااااااااااااااست دوریکااااااا 


------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ ن 1: بعد 9ماه رفتم شهر دانشجوییم ، بابل و پیش  هدی... خیلی ناگهانی جور شد و واسه همین خیلی چسبید مخصوصا با مهمون نوازیهای همیشه عالی هدی که باعث میشه آدم ناخودآگاه چتر شه و دلش بخواد هفته به هفته بره پیشش و ماه تا ماه بمونه   اما استثناعا!! 1 شب موندم...

پ ن 2: سبب خیر شدیم و راشین و هدی کمی تا قسمتی به شناخت شخصیت واقعی هم پرداختن... نمیدونم والا چرا دخترای این دوره زمونه انقدر خجالتی شدن! دوره ماکه اینطور نبود! من که شخصا 1 ساعته به شخصیت مخفی طرفمم پی میبرم ولی این دخترا.... چه میدونم والا لابد اینا هم یه نوع در حال منقرض شدنن! پسرا دست بکار شن فقط 2 تا مونده! بدو بدو حراجشششش کردممممممم 

پ ن 3: انگار نه انگار 9 ماه گذشته بود! انگار همین دیروز بود من تک تک کوچه های این شهر رو راه رفتم... جای چند نفر بدجوری خالی بود...

پ ن 4: اون قد بلند خوشگل خوش تیپ خوش هیکل مال منه... به عکس مراجعه کنید 

نظرات 9 + ارسال نظر
farshad شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:17 ب.ظ http://just2say.blogfa.com

باخوندن پست بسی نشاط رفت :))
یاد یک حدیث افتادم با این مضمون که بر ملتم از شکم پرستی و یک چیز دیگه بیم دارم..حالا ما کجاییم؟{خودم البته 24*7 پلاس این آبمیوه ها و.. هستم و اسپنسرشیپ بعضی هاش مال منه اصلا...}

بله! حدیث رو حفظم!
شما هم اگه این بستنی رو بخورید سعی می کنید کمتر به قسمت اول این حدیث فکر کنید البته فقط بستنی دوریکا خوبه ها.. تهران سال سال بام تهرانشم به خوبی اون درست نمیکنه واسه همین من انقده خاطرشو می خوام

farshad شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:13 ب.ظ http://just2say.blogfa.com

:)..شاید...واسه همینه که من هیچ نمیخوام کسی بفهمه من کیم...ناشناخته بمونم...آدم اینطوری میتونی اونچه فکر میکنه رو به زبون بیاره..
و البته قویا با برداشت شما از این جمله مخالفم...آخه حرف داریم تا حرف..این حرف ها رو باید زد..ولی هیچ کس نمیزنه..و نزدن همین حرف هاست که باعث سوئ برداشت میشه..چون به شدت خودمون رو سانسور میکنیم...همو نمیفهمیم..شاید اگه همو میفهمیدیم خیلی از مشکلات تو اطرافمون نبود..شاید اگه خودموون رو میفهمیدیم..
ولی ایتکه برداشت من از این جمله چیه بحث متفاوتیه..به شخصه این رو معدل حرف اون بزرگی میدونم که گفته علم رو به اهلش یاد بده...آدم هر حرفی رو با هر کسی نباید بزنه..و چون پیدا کردن مخاطب برای بعضی حرف ها ناممکنه بهتر هیچ وقت به زبون نیاره...
@روز های بی بازگشت..:ماتریکس زیاد نگاه میکنی ها:دی..{رجوع شود به صحنه داخل شدن نئو به اتاق اصلی در قسمت دوم}..ولی به شخصه باهات موافق نیستم..خودمونیم که نقش داریم تو سرنوشتمون..اگرچه یک سری چیزا دیکته شده..ولی یک مقدار عظیمیش دست ماست..

هیجان کارو کم کردیدا! جواب کامنت من جاش تو وبلاگ خودتونه نه اینجا که! الان خوبه من برم ببینم کامنتم بی جوابه بعد غصه بخورم؟!
من هم ضعیفا با نظر شما موافقم :) ولی شما قویا اشتباه متوجه نظر من شدید و برداشت کردید... و بازم قویا موافقم که ضعیفا نظرمو بیان کردم.. نیاز به توضیح بیشتر بود :)
جواب روزهای بی بازگشتم من نمی دم.. میذارم خودتون با شخصیت واقعی هم آشنا بشید

روزهای بی بازگشت شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:20 ب.ظ

جمله ام ناقص موند:
بعد رفتن تون دلم گرفت... Tel داشتم.. چند سطری نوشتم و بعد به خواب عمیق 3 ساعته فرو رفتم. بیدار شدم با دلتنگی کنار اومدم.
رو مبل تنهایی نشستم.. نگاهم افتاد به ساعت های خونه. دیواری و پایینش روی قفسه کتابا، ساعت رو میزی. یاد حرفت افتادم که « چقدر جالبه.. ساعتات روی 7 و خرده ای به خواب رفتن » . خودمم قبلا متوجه این قضیه شده بودم. و نخواستم واسه شون باتری تهیه کنم. آخه به خواب رفتن ساعت ها هم مثل نبودن آینه، واسه خودش فلسفه خودش رو داشت. یادم افتاد قبلنا وقتی می رفتم بیرون چقدر راه به راه به ساعت مچیم نگاه می کردم. شاید باورت نشه زیر هر دو دقیقه. حالا ساعت ها به خواب رفتن و من می خوام فکر کنم زمان متوقف شده.
مورد جالب دیگه ای که به ذهنم خطور کرد که تا به حال بهش دقت نکرده بودم: شاید من بین این دو زمان بمیرم. یعنی بین ساعت 7:2:38 و 7:21:52 (زمان هایی که به ترتیب ساعت رو میزی و ساعت دیواری نشون میدن). با خودم گفتم من که نمی فهمم اما این رو جایی ثبت کنم تا آدم هایی که بعد از من بودن، ببینن آیا واقعا همین طور میشه!؟ (اتفاق احتمالی جالبیه). همین افکار باعث شد توی ذهنم جرقه بزنه شاید سرنوشت آدم ها در دوره های مختلف داره تکرار میشه!!! جالبه.. نه!؟ فکر کن صد ها آدم باشن که رویدادهای زندگی تو و سرنوشت تو عین اونا بوده باشه. نه.. نتونستم خوب توضیح بدم. منظورم اینه که خدا چند تا سناریو نوشته (زیاد)... حالا هر کدوم رو تعیین کرده واسه نه یک آدم بلکه گروهی از آدم ها در طول سپری شدن قرن ها. داشتم دیوونه می شدم از تصور این که ده ها/صد ها آدم به فرم من بودن یا شاید باشن، که سناریوی زندگی ما عییییینننن همه. اما ما چون نمی تونیم تو این خیل عظیم، افراد دیگه ی هم سناریوی خودمون رو پیدا کنیم، نمی تونیم جوابی به عجالت درون مون در خصوص این که ته سرنوشت من به کجا ختم میشه، بدیم. اما فکر کن... حالا اگه واقعا همین طور باشه؟ یعنی خدا تنبلی کرده باشه واسه 7 میلیارد نفر (و تعداد احتمالا غیر قابل شمارشی قبل از این تعداد) ، 7 میلیارد سناریو منحصر به فرد ننوشته باشه.... . (حالا کنارش این رو هم بذار که میگن شب قدر، تقدیر/سرنوشت شون تا یک سال بعد تعیین میشه).

آره جالب میشه ولی به شرطی که خودت تو اون تایم بمیری !!!
به نظرم خدا از قصد یه قسمتی از مغز تورو که مربوط میشه به فهم مرگ! خالی گذاشته...
میدونی ما یه بخش کارمون تسته...یعنی یه کار تموم شده رو انقدر به چالش می کشیم تا یه سوراخی پیدا کنیم که کارو به مشکل بکشونه... احتمالا توهم اون بخش تست خدایی که گذاشته انقدر مرگو به چالش بکشی تا همه گیر و گورای کار دربیاد... اگه اینطوره که هیچی، اگه نه لطفا دیگه فکر مرگو از کلت بیرون کن و الا خودم میام کلتو میکنم هدی!
حرفت راجع به سناریو ها جالب بود.. قبلا بهش فکر کرده بودم...

روزهای بی بازگشت شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 ق.ظ

حیف که خیلی کوتاه بود... یک دنیا حرف رو دلم موند.

:*

یاد شب افتادم تو حرف میزدی من به زور چشامو باز نگه داشته بودم خداییش نسکافه ای که بهم دادی خوووووب آدمو خواب می کرد! خووووووب!
نسکافه هم نسکافه های قدیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد