بقول یکی تو پست قبل،زمستون زور آخرشو زد! فقط همه جا سفید شده...
صبح بابام اومد گفت پاشو ببین چه برفیه! منم که دیشب تا 12 داشتم اتاقمو اتاق تکونی می کردم ، از خستگی با صورت چسبیده بودم به بالش.. گفتم باباااااااااااااا! بذار بخوابم! خودمم می دونستم اگه بیدار شم دیگه خوابم نمیبره ... ولی خوب چاره ای نبود، بیدار شده بودم یعنی بهتره بگم بیدارم کرده بودن! نمی دونم چه صیغه ایه این مامان بابا ها 6 صبحم بیدار شن حس می کنن باید همه رو بیدار کنن و الا روز شروع نمیشه واسشون
ازونجا که تختمو چسبوندم به پنجره ، پتو پیچ نشستم رو تخت پرده رو زدم کنار و وقتی پنجره رو باز کردم خم شدم و با همچین صحنه ای مواجه شدم :
خیلی ناراحت درختام.... اونهمه شکوفه الان چی میشه؟! تازه دیروز بود داشتم به بچه هام
میگفتم داره بهار میشه!!!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ ن 1: از وقتی آبان میرفتم پارک واسه ورزش و می دیدم چقدر آدم رو صندلی خوابیدن، وقتی برف و بارون میشه حس عجیبی بهم دست میده...حس قاطی بودن غم و شادی... خنده و گریه... اونا الان کجان؟...
یه گندی میشه مخلوط این حسا که خدا نصیب غول چراق جادو هم نکنه...
سلم مرسی که سر زدی
من که نمی تونم از خودم شعر یا نوشته ی نو بگم اونم به سبک جدید چیزایی که می نویسم حتما اشتراکاتی با چیزایی که قبلا خوندم دارن
درهرصورت قشنگ بود
آخی شما چقدر مهربونی
فکر همه این هارو کردی
تازه فکر بچه ای که رو پل هوایی سیدخندان بغض کرد گفت خاله،توروخدا یه جوراب بخر رو هم کردم...ازون روز تصمیم گرفتم تو کیفم چندتا شیر بذارم و جای پولی که معلوم نیست کجا میره بهشون بدم...