مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

منم ببین...

خدایا مطمئنی هستی؟ 

اصلا من هستم؟ 

یا من هستم تو نیستی؟ 

نگو که تو هستی من نیستم! 

من هستم! همین جام! پای این قلم که بهش قسم خوردی! 

ولی تو کجایی؟! 

شایدم توهمه که من هستم! 

تورو که نیستی، میگن همه جا هستی!! 

پس منی که هستم ، لابد هیچ جا نیستم... 

هیچ جا نبودن یعنی نیست بودن... 

پس منم نیستم؟! 

... 

مثل همیشه تا میام گله کنم که پس تو کجایی که دردهامو ببینی 

همه دنیا می پیچه بهم که آخرش بگم، 

آهان! 

خدایا تو هستی! منم که نیستم... 

عجب ... !!!

یا حسین...

 هاااا... چقدر سرده! 

چند سال بود شبای تاسوعا،عاشورا،شام غریبان یه حس خاص داشتم... 

محرم برام یه حال و هوای دیگه داشت... عشق میکردم کفشای عزادارای حسینی رو جفت کنم، تو سینی خاک بریزم بچه ها دورش جمع شن شمعاشونو روشن کنن... 

 هاااا...

وقتی هیئتو جارو میکردم همش تو ذهنم اسم اونایی که دستشون ازین دنیا کوتاست رو مرور میکردم... " خدایا ثوابش برسه به روح بی بی، مامان جون، حاج درویش،دایی علی، عمو محمد،مامان صدف،داداش الماس،خانم قدیری...." چقدر یادم بود امسال استاد بختیاری هم اضافه کنم.... 

هااا... 

چند سال بود دیگه زور نمیزدم گریه کنم واسه حسین... به یاد اینکه" هر کس قطره ای اشک بریزد برای حسین آنگاه...! " اشک میریختم چون جیگرم میسوخت...  زینب ، وای که چه عظمت و صبری داره! 

هااا...

چند سال بود یه درخت پر برکت به چه عظمت سایه رو خونمون انداخته بود... ولی امسال جای همه اینکارا من نشستم تو اتاقم.. کتاب شبکه کنار دستم و اشک تو چشام وول میخوره و دل دل میکنه که بریزه؟ یا نریزه؟.... 

دلم میخواست خونه داشتم، همراه داشتم، نمیذاشتم هیئت بخوابه... 

هااا... 

دلم میخواست الان غذا هم میزدم و جای همه سر دیگ دعا میکردم... همش میگفتم خدا بیاد یروزی که اتنا هم غذای فیریزری این شب رو نخوره و خودش سفره بندازه...  

هاااا...

365 روز سال دور خودمون الکی الکی میگردیم، خدایا من رو سیاهی کردم که دیگه لیاقت انجام این کارارو ندارم؟!  

خواستم 3 روز تواین حال و هوا غرق شم ولی گویا تو دریای مسخره ای که واسه اب بازی رفتم توش دارم خفه میشم... قرارمون این نبود... 

هاااا...

هااا...یا حسین... هااا... چند سال بود فکر میکردم فهمیدمت ولی الان فهمیدم که همش کشک بود... همه حرفام بهونست...  

بزار دلم به جفت کردن کفشا خوش باشه... 

بازم محرم اومد و میره و من فقط زل زدم به شیشه.... 

 

هااااااا... چه شب تاریکی... بخار رو شیشه مرسی که به حرفام گوش دادی... 

توهم مثل همه زود محو میشی... فرقش اینه دهنت بستست و آدم میتونه دل سیر باهات حرف بزنه   

هاااا... بسه دیگه، نفسم گرفت.... 

آسمون.. ببار دیگه... این شبا باید بباری! اگه بخوای میتونی به حال منم بباری... 

منتظرتم 

 

یا لطیف، ارحم عبدک ضعیف

...

امشب اولین لرزونکمو می خوام بنویسم...13 آذر 90 مصادف با شب تاسوعا...

نمیدونم به نحسی سیزدش فکر کنم یا به عظمت شب تاسوعا بودنش..!

در هر صورت، ورودمو به جامعه وبلاگ نویسان تبریک میگم.. چون همیشه میگفتم اوناییکه وبلاگ نویسن یا افسردن! یا بیکارن! یا خیلی تنهایی بهشون فشار اورده! یا یکسری عقده های بچگیشون دوباره دهن باز کردن!

چیزیکه جالبه اینه که الان من اینجام!

چه بلایی سرم اومده " الله اعلم"


آسمون خوشگل.. امشب کاریت ندارم ولی قول بده زودی یه شیش و هشتی واسه ابرات بزاری که یه تکونی بخورن

دارم ازین سکون،تنهایی،غصه خفه میشم...


یا لطیف،ارحم عبدک ضعیف