من عینکی رو یادته؟
یادته چقدر نگران چشام بودی؟
...
راستشو بخوای سوی چشام کم شده
ماه به ماه شیشه عینکم قطور و قطورتر میشه و دلم نازک و نازک تر
...
همیشه زل زدن به چشماتو دوست داشتم
واسه دیدن غم نگاهت نیازی به عینک نبود
نگات همیشه پر بود از حرف ،کلمه ،خواهش ،مهربونی ...
...
15 بهمن 1390 و من ماه هاست خیره به چشمات منتظر یه حرفم!
بشکن سکوت چشماتو تا دیر نشده
سوی چشام کم شده
خیلی کم...
دیگه با عینکم خوب نمیبینم
دیگه خودمم به زور میبینم!
چشمانم برای تو...
برای جست و جوی رویایت . هدیه ایست ناقابل
به خدا می سپارمت
اینهمه مهربونیتو من چیکار کنم؟ ...
رویای من دیگه چشم نمی خواد.
رویای من صبر می خواد، یه دل بزرگ با یه عالمه توکل!
یعنی اوی منهی من! که میشه همه خوبیها...
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند!