دیشب خوابم بوی پیراهنت را زنده کرد...
تمام شب مست نگاهت بودم
و تمام روز درگیر نگه داشتن بغض کهنه
...
دیشب در پس تنهایی خیالت را به آغوش کشیدم
و ناباورانه نگاهت می کردم که چطور انقدر نزدیکی!
چطور انقدر خوشحالم
چطور همه خوشحالند؟!
چطور می خندم و با تو از تمام گریه های نکرده و بغض های جمع شده ای که در انتظار تو بودند حرفی نمی زنم
...
حرفی نمیزنم تا حواسم پرت نشود؟
تا فراموش نکنم بوی پیراهنت را آنقدر در خاطر نگه دارم تا...؟
تا فراموش نکنم مهربانی نگاهت را در خاطر هک کنم تا...؟
تا فراموش نکنم لبخند آرامش بخشت را تا...؟
تا شاید باید همیشه با همین ها زندگی کنم؟
...
دلتنگم
روز ها و شب های دیگر
خنده های مسخره
تنهایی ها
بی تو بودن ها و خواب های سیاه و سفید دیگر را چه کنم...
کاش هرشب در خوابم بودی ...
خیلی قشنگ بود خیلی خیلی.
چو خواهم غم دل با تو بگویم جایی نمی یابم
اگر جایی شود پیدا تو را تنها نمی یابم
اگر یابم تو را تنها و جایی هم شود پیدا
ز شادی دست و پا گم می کنم خود را نمی یابم.
مرسی عزیزدلم ...
همیشه از بچگی دوست داشتم وقتی چیزی مینویسم تو نظر بدی چون نظرت واسم واقعا مهمه :*
مرسی
بسیارعالی عزیزم
این جور خواب ها خوب است.. شیرین است.. زیباست..
آدم دلش می خواهد بیدار هم که شد چشمانش را ببندد و ذهن مرور کند آنچه را که در خواب دیده است؛ بارها و بارها.. و این از آن تکرارهایی ست که خسته ات نمی کند.
باشد که تکرار یک رویا کمی از سر تلخی واقعیت بزند.