مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

رجب ماه خداست

بعد از مدت ها به خدا وقت دادم بشینه باهام صحبت کنه... ازم خواست آرزو کنم. اصرار اصراااار که بنده من آرزو کن که تا چشم برهم گذاری برآورده اش کنم!

"خدایا با من روراست باش... تا حالا چندبار گفتم این شما گفتی نه اون! گفتم نمی خوام گفتی بخواه! گفتم زوره؟ سکوت کردی!

دیگه با چه امیدی آرزو کنم وقتی تا خواسته ای به ذهنم میاد هزار تا اما و اگر پشتش صف میکشه تو سرم و آخرم پشیمونم میکنه از گفتنش بهت...چقدر بگم تو می دونی من نمی دونم ، چقدر بگم هرچی تو بگی هرچی تو بخوای چون تو میدونی خیر من تو چیه نه خودم... آخه چی بگم به شماااااااا وقتی دلم خونه از آرزو برآورده کردنات! چقدر زجه زدم چقدر دعا کردم! نگو که همش یادت رفته!! "

خدا سکوت کرد. و من هرچی سعی میکردم حرفای سکوتشو بشنوم عاجزتر میشدم. آخه این بازی منو خداست... اون سکوت کنه و من سعی کنم بشنوم حرف حسابش چیه... دوباره قلبم درد گرفت! میدونستم دارم چرت میگم و بازم با چرت گفتن هام اذیتش کردم...

ناراحت شدم.. زیاده روی کرده بودم ، ولی اون طوری نبود تا بوسش کنم، بغلش کنم ، بگم منو ببخش، نمی خواستم ناراحتت کنم...

"وضو گرفتم... وضو آماده شدن واسه جلو رفتن و بخشیده شدنه"

"نماز خوندم... نماز بغل کردن و آرامش گرفتنه"

"گریه کردم... گریه بوسیدن و عذر خواستنه"

" نمی خواستم ناراحتت کنم . تو که از دلم خبر داری ، به خودت قسم دوست دارم"

و اون حتی مهربون تر و دل پاک تر از بچه هاست...

"آرزو کن. مهسا آرزو کن که آرزو منو به تو نزدیک میکنه ، نزار ازت دور شم..."

منو به گریه انداخت... خدا سکوت کرد.

همیشه من بودم که می خواستم و میدونستم ممکنه دیگه روزی نیاد که جامون عوض شه و خدا اینطور با من باشه..

چی بگم؟ چی بخوام؟

"..."

"...."

" ؟! "

"

خدا خندید ، منم خندیدم ...

خدا بوسید ، منم بوسیدم ...

موقع رفتن فرشته ها که مات و مبهوت این گفتگو شده بودن،  با چشای گردشده داشتن جمع می کردن برن که یکیشون اومد کنارم نشست و گفت : " به فرمان خدا تا صبح آمین گوی آرزوهایت میشوم "  

و من دیگه چیزی برای خودم نمی خواستم... تا صبح دعا گوی همه عزیزانمم... 

دلتنگی

دل+تنگی واژه ایست که گاه و بیگاه دچارش میشوم...


دلتنگی برای کودکی ، که همه خانواده دور هم بودیم

دلتنگی برای بیدار کردن های آرش و خر کردن هاش واسه اتو کردن لباس هاش که شلواراش اشکمو در میاورد

دلتنگی واسه روزنامه دیواری و ساختن کار دستی و حساب باز کردن رو کمک های الهام هنرمندمون

دلتنگی واسه غذا دادن مامان و قصه گفتن هاش که همیشه قصه پینوکیو نصف کاره می موند واسه وعده بعدی!

دلتنگی واسه انباری ای که خالی کرده بودن و اتاق من بود و همیشه خرکیف بودم که اتاق تنهایی دارم ولی الهام آتنا هردو توی یه اتاقن

دلتنگی واسه با دست غذا دادن مامان به سه تاییمون و گفتن جمله معروف به ما که " دست مامان خوشمزست"

دلتنگی واسه ماهانه گرفتن از بابا که اندازه خواهرام بهم میداد و اونا حرص می خوردن

دلتنگی واسه آرش که هرچی می خواستم بخورم نصفشو می خورد می گفت نکنه یه وقت مسموم باشه!

دلتنگی واسه انباری زیر پله که درش تو آشپزخونه بود و هیجان انگیزترین قسمت خونه واسه منو خراب کاریهام

دلتنگی واسه طبقه سوم کمد الهام و عکس شهید آوینی و حال و هوای غریب اون طبقه و برانگیخته شدن حس فوضولی من که اون تو چی داره!

دلتنگی واسه اکباتان و خونه دوبلکس و صدای جیرجیرک فرم پله اول که از مهیج ترین بازیهای من و پرستو بود

دلتنگی واسه جا شدن تو بغل نرم مامان و بوسیدن هاشو قصه "یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود سه تا پری نشسته بود " گفتن هاش

دلتنگی واسه نگاه کردن به بدمینتون بازی کردن آتنا و هستی و حسرت اینکه من کی بزرگ میشم

دلتنگی واسه پیراهن آبیه مامان که بابا واسه آشتی واسش خریده بود

دلتنگی واسه درس خوندن های آتنا الهام و باور نکردن اینکه این چیزای عجیب رو کاغذ رو منم یه روزی میتونم یاد بگیرم غافل از اینکه اون چیزای عجیب همون سینوس کسینوس خودمون بود!

دلتنگی واسه آرش وقتی شبا مارو می برد ماشین سواری و بهمون ازون چیپس ها که تو پلاستیک های دراز بود میداد و بعدا هم که مگنوم می خرید برامون

دلتنگی واسه وقتیکه مامان بابا آشتی میکردن و من از خوشحالی هی میدوییدم و نمیدونستم چه جوری خودمو خالی کنم ، اون وقتا حس میکردم وااااای من چقدر خوشبختم!

دلتنگی واسه اداره مامان ، خانم بقایی ، خانم اسحاقی... 

دلتنگی واسه دم در مدرسه وایسادن و بازی با خودم که حدس بزنم مامان میاد دنبالم یا یکی از خاله ها

دلتنگی واسه بغل کردن عروسکم نیلوفر و های های گریه کردن و شریک شدن حس تنهاییم با اون 

دلتنگی واسه کرمان ، بالای درخت رفتن و چاقاله خوردن

دلتنگی واسه با ماشین مسافرت رفتن و ولو بودن رو پای بقیه و گه گاهی پشت شیشه عقب ماشین خوابیدن

دلتنگی واسه خوندن شعر "خداااوندااا خدااونداا تویی پناه بی پناها " از دهن الهام که همیشه سعی میکردم خودمو جا کنم و باهاش بخونم به این امید که منم صدام خوبه

دلتنگی واسه آرش که با ناز و نوازشاش خواب صبح تابستون رو ازم میگرفت که پاشم براش صبحونه تخم مرغ بزنم و پوستشو توی کیسه بزارم تا بندازه سر کوچه و بعد ظرفشو بشورم تا مامان از اداره میاد نفهمه!

دلتنگی واسه آتنا وقتی بهش گفتم ریاضی 16 شدم و از استرس بابا داشتم می مردم ولی کمکم کرد و همه چی بخیر گذشت

دلتنگی واسه وقتی معلم صدام کرد انشا بخونم و من از روی دفتر سفید فلبداهه! انشامو خوندمو بیست شدم!

دلتنگی واسه یک دنیاااااا خاطره که داره میاد تو ذهنم و اشکم و لبخندم داره همراهیش میکنه

بیشتر از همه واسه خانوادم دلتنگم... 

وقتی فکر میکنم میبینم اختلاف سنی خیلی بده! من سیر نشدم! من از تو خونه بودن خواهرام سیر نشدم. از آرش و محبت های بی حد و مرزش سیر نشدم. از شبا دور هم بودن و شام خوردن سیر نشدم.

خدارو صدهزار مرتبه شکر همشون هستن و رابطمون خیلی خوبه .سالم و سر خونه زندگیشونن با بچه های خوشگل و ناز... ولی بخدا من از باهم بودن سیر نشدم... 

من خلا های زیادی توی خودم حس میکنم


دلتنگی واژه ایست که گاه و بیگاه به آن دچار میشوم...