مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

گاهی فقط میشه نگاه کرد ...

امروز اینجا بارون اومد اما من هیچ لذتی نبردم...

صبح 6 بیدار شدم و 6:10 اتوبوس میرفت... مامان هم خواب موند...فقط لباس پوشیدمو زدم بیرون. کل کوچه رو زیر بارون دویدم یهو دیدم جلو پام یه چیزیه.. از روش پریدم برگشتم دیدم یه گربه له شدست...فقط نگاش کردم...

دوباره دویدم تا رسیدم به ایستگاه، اتوبوس رفت...فقط نگاش کردم...

 زیر بارون تو سرما وایسادم تا اتوبوس بعدی بیاد... توی اتوبوس همه خواب یا ناراحت بودن... و من فقط نگاشون کردم...

دوستم اس ام اس داد نمیاد شرکت حالش بده و من فقط به صفحه گوشی نگاه کردم...

بهشتی پیاده شدم و اولین لبخند رو از مرد معلول ذهنی ای دیدم که هرروز میاد تو اتوبوس فال میفروشه و طوری همیشه یه لبخند کشیده رو لبشه که گاهی حس می کنم اینم بخاطر معلولیتشه ...ولی نه... اون با اراده می خنده و من نمی دونم چرا میترسم ازینکه جواب لبخند هرروزشو حتی با خرید یه فال بدم... چه برسه به یه لبخند... و دوباره امروز اون بهم لبخند زد و من فقط نگاش کردم...

تو ایستگاه بهشتی دو تا دستشویی هست که دم در یکیش نوشته سرویس بهداشتی" خواهران " و اون یکی نوشته سرویس بهداشتی " آقایان "... و من هرروز میخندیدم به اینکه چرا یکی خواهر یه آقاهه ولی اون برادر اون خواهر نیست و آقاشه!  ولی امروز نخندیدم و فقط نگاش کردم...

اتوبوس انقلاب 15 دقیقه دیر اومد و من از سرما میلرزیدم ..کتاب "عشق و عرفان " ابن عربی رو دراورم که یکم حال و هوام عوض شه و یادم بیفته خدا بنده هاشو عاشقانه دوست داره ولی اصلا حسش نبود و من فقط کتابو نگاش کردم...

بالاخره اتوبوس اومد... حتی بارونم سمت بالاشهر قشنگتره تا مرکز و پایین... اونجا درختا برق میزنن زیر بارون ، ساختمونا نماشون چندبرابر میشه ولی امروز تو اتوبوس انقلاب دیدم بارون انگار داره گند میزنه به همه چی... ساختمونای بلند قهوه ای بدرنگ داشتن کثیفیه هوارو با بارون به خودشون می چسبوندن و چندش آورتر میشدن... و من فقط نگاشون می کردم...

امروز از بارون بدم اومد چون اون مرد صندلیش خیس بود که بخواد روش بخوابه و معلوم نبود الان کجاست... و من فقط به صندلی خالیش نگاه کردم...

یاد اس ام اسی افتادم که موقع زلزله اردبیل اومد : " یروز یه ترکه میره سر کار ، وقتی بر میگرده میبینه زن و بچش زیر آوارن " و با گریه خندیدم که الان خونشون آماده شده یا از سرما دارن زیر بارون ذکر خدایا شکرت رو میگن...

داشتم به این فکر میکردم چی شد امروز اینطور شد... و چرا بعضی روزا ، ماه ها ، سال ها ..انقدر زجرآور شروع میشن و انقدر دیر تموم میشن ...


مینا میگه بستنی بخوری خوب میشی :) کاش امروزم آقای یوسفی بیاد دم در و داد بزنه کییییی بستنییییییییی می خوااااااااااد؟ و من قول میدم فقط نگاش نکنم و با تمام وجود بگم :

" ممممممممممممممممممممممممممممممممممننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن "


نظرات 4 + ارسال نظر
marham سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:40 ق.ظ

salam
khob in ye nemate ke mitoni faghat nega koni
bazi vaghta khoda in hese ghashang o mide be adam
ke fekresh o aghlesh o hesesh o goshesho bebande o faghat nega kone
faghat nega kone
too in nega kardana ye etefaghei miofte ke to oon lahze shayad nafahmi
bad yejaei ye roozi yechizi yadet miofte ke behet komak mikone
faghat be khatere hamon negah khali ke mikardi
lazeme bazi vaghta be khandi
lazeme bazi vaghta gerye koni
lazeme bazi vaghta ehsase badbakhti koni
va bazi vaghta hes e ghashange o lezat bakhshe khoshbakhti
ma to in donya nayomadim ke khosh bakht bashim
say kon to in negahat manie vaghei zendegi o peida koni
onmoghast ke yad migiri zandegi o
zendegi mikoni zendegi o
az hameye lahzehat estefade kon
omidvaram tabdil be ye javahere geroon gheimat tabdil beshi o az rade biroonet nandazan

آره ... قبول دارم حرفاتو..
گاهی از خودم دلگیر میشم. ازینکه خوشبختم ولی احساس خوشبختی نمی کنم... ازینکه حس می کنم چون یسری چیزا نیست و تا بدست نیاد من نمی تونم خوشبخت باشم...
و این خیلی زجرآوره که بدونی داری اشتباه می کنی و نتونی راهتو عوض کنی...
می دونی ترسش از چیه... ون کمبودا هم برطرف شه و باز احساس خوشبختی نکنم اون وقت ... !

الهام پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:30 ق.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

می بینی مهسا.کمتر کسی رو میتونیم پیدا کنیم که اتفاقای خوب روش اثر عمیق و طولانی مدت گذاشته باشه ولی تا دلت بخواد دور و برمون کسایی هستن که مثل خودمون یک اتفاق بد اثر عمیق و طولانی مدت روش گذاشته.
انگار ما فقط غصه خوردن رو یاد گرفتیم.حتی جرات گفتن "گور بابای غم و غصه "رو هم توی خودمون نمی بینیم.
چند سال این حسی بی حسی رو داشتن کسی رو به جایی نرسونده.هیچ کس به این کار آفرین نمی گه ؛ توی دنیا دوست داشتنی های زیادی هست برای دوست داشتن و لذت بردن.
حتی همون بارونی که دوستش ندارین!
بارون برای شمال شهر شاید قشنگ باشه ولی برای پایین شهر زندگی بخشه،اگه پایین شهر بخاطر کثیفی آسمونش با بارون قهر بکنه دیگه نخوادش و چتر روی سرش بگیره ، خیلی زود می میره !!!
می دونی امروز که اتوبوس رفت فرصت داشتی زیر بارون باشی تا خیس بشی چیزی که شاید کمتر پیش بیاد.سرما مهم نیست مهم دوستی با آسمونه.

راستی چرا باید برات خنده دار باشه زلزله زده ای توی سرما شکر خدا رو بگه؟
این یعنی بندگی.
مهسا جونم آدم همیشه نباید تو راحتی و آسایش و آرامش ، زمان هایی که همه چی بر وفق مرادشه ، اون طوری که اون دوست داره پیش میره،شکر خدا رو بگه.
خدا آسایش و سختی رو با هم آفریده.شادی و درد رو کنار هم گذاشته.راضی به رضای او بودن،شکرش رو کردن یعنی هر چی که تو سر راهم بذاری ازت ممنونم.
اگه یه روز یه همچین آدمی رو با چشمات دیدی که در اوج ناراحتی و سختی روزگار خدا رو شکر می کنه ،هیچ وقت بهش نخند.



مهتاب دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:20 ب.ظ

سلام گلم... من چند سالیه که این حس رو دارم می ش گفت دقیقا از ۸۸ ...خوشبختانه مقدار زیادی از این حس ها با فلوکسیتین تخفیف پیدا می کنه... اتفاقا منم امروز همین حرفای تو رو جوره دیگه ای نوشتم... واقعا احساس ما به هم شبیه


چی بگم... نمی تونم بگم چه خوب ، چون حس خوبی نیست... حسی نیست که آدم خوشحال شه ازینکه دوستش باهاش هم حسه...
امروز پای تلفن به دوستم می گم میدونی دعا کردنام چجوری شده؟
" خدایا تحریما کمرمونو نشکونه
خدایا قیمت ارز و سکه بیاد پایین
خدایا مردم به حروم خوری معتاد نشن
خدایا جوونا بتونن خونه بخرن ،ازدواج کنن ،پدر مادرا درک کنن..آرامش بیشتر شه
خدایا.... "
و شاید آخرش یه دعایی واسه افزایش صبر خودم بکنم :)
راستی ... موقع نوشتن این پست خیلی یادت بودم! چرا؟ :)

را ش سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ب.ظ

این متن خیلی عجیب بود...عجیب بخاطر اینکه خیلی چیزای مشترک با من داشت و کاملا برام قابل درک بود...اینکه منم 2سال پیش نزدیک بود تو خیابون خرمشهر رو یه گربه مرده لگد کنم...اینکه از بارونای تهران بدم میاد...اینکه تفاوت بالای شهر حتی با وسطای شهر از زمین تا آسمونه و تقریبا چیزایی که ذهن منو هم خیلی در گیر می کنه...
تفاوتش تو این بود که من یکی دوماهی هست که کمتر به چیزی می خندم...کمتر از اتفای خوب خوشحال میشم و در کل عکس العمل هام داغون شده و اینکه بیشتر از قبل به خودم میگم... بیخیال بابا درست میشه فردا هم روز خداست
نمیدونم ما داریم زیادی زندگی رو جدی می گیریم یا واقعا اتفاقای دور و برمون بیشتراش بدن...مث همین سیل بهشهر و زلزله اردبیل و کلی اتفاقای بد که امروز مردم باهاش درگیرن!!!...

چه جالب...
می دونی چیه راشین؟ به نظرم این فکرا و حسارو همه آدما لااقل یکبار تجربه می کنن.. بعضیا مثل ما که کرم دارن بیشتر بهش پر و بال میدن و باعث میشه مدتی نتونن بخندن یا هرچیز دیگه ... بعضیا هم که با این حس حال نمی کنن میندازنش کنار و میزنن به بی خیالی یا انقدر خودشونو درگیر روزمرگیهای زندگی می کنن که حتی اگه بخوان دیگه نمی بینن و حس نمی کنن... یجورایی بی حسی عضلات فکری می گیرن...
خلاصه که ... هیچی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد