مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

دوست اعجوبه من! هدی!

دیشب هدی اس ام اس داده که قاصدک گرفته تا سر اذان مغرب فوت کنه ولی یادش رفته!  منم تو خواب و بیداری یسری پیشنهادات ارائه دادم که بلافاصله هدی زنگ زد و صحبت رو اینطور شروع کرد که دلش میخواد تنها نمیره!!!! 

 ازونجا که شروعش خیلیییییییی خوب بود میشه حدس زد بحث کجاها کشیده شد! 

خلاصه من پیشنهاد دادم که تصور کنه جاشو وسط اتاق انداختن ،تمام نوه ها و بچه ها هم دورشن و دستشو گرفتن و اینطوری به دیدار ایزد یکتا می پیونده که ایشون ناگهان! خودشو لو داد و با خنده گفت نه بابا بچه چیه!نوه چیه!!!! (صدای آب شدن 1کیلو قند تو دلشو هم شنیدم!)

منم که دوزاریم زیادی از حد صاف و صوفه گفتم: بچه و نوه از شوهر میاد! چطور اونا رو میگی چیه! بعد شوهر رو نمیگی!!! آقا یک حالی کرد هدی که نگو!!! حالا داره می خنده و خودشو میزنه به اون راه که نه من منظورم اون نبود (که دقیقا هم بود! )

خلاصه ! جونم برات بگه منو به سکوت دعوت کرد و جو رو رومانتیک کرد ... منم تو رختخواب ، چراغ خاموش با چشمای بسته داشتم به این خیال بافیهای سراسر تخیلی عشقم گوش میدادم که یهو گفت:

دوست دارم تنها نمیرم ولی شوهر حال نمیده! بهتره یه عاشق و معشوقی باشه که بهم نرسیده باشن و کلی زجر کشیده باشن بعد تو اون لحظه پیشم باشه!!!!!

قیافه من  یهو چشام باز شد! گوشی رو نگاه کردم و از اعماق تهم گفتم 

هدی خاااااااااک تو سرت!!!!!!!!!!! 

یعنی این آدم اعجوبه ایه واسه خودش! عاشق خود زجری! ازونا که اگه تی وی یچیز نشون میده که بدش میاد،میشینه بادقت تر بهش نگاه میکنه تا بیشتر زجر بکشه!(البته بجز مار یا به قول خودش Snake) ازینا که اگه زمان فردوسی بود حتما یه بخشی از شاهنامه رو میپوشوند!!! (بخش بزرگی!) ازینا که جون میده 12 شب زنگ بزنه یه کلوم یچیز بگه که تو یاد همه بدبختیات بیفتی و راحت 3 ساعت گریه کنی و شب نخوابی! ازینا که... من عاشقشم 


-------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ ن 1: دوستی ما اینطور شروع شد که ترم 1 تو خوابگاه دم در وایسادم بهش گفتم دوست! و اون زل زد تو چشام و گفت دوست؟؟؟؟ مگه ما دوستیم!!!؟؟؟  که من   از همونجا با تمام شوک 200 ولتی که بهم وارد شد، فهمیدم آدمیه با تعاریف خاص خودش از تک تک موجودات عالم هستی و این طور شد که تصمیم گرفتم هرطور شده بشیم دوست!


پ ن 2: دیشب تمام شب استرس داشتم کابوس های همیشگیم بیاد سراغم و خواب ببینم یه عزیزیرو از دست دادم! اون قدر که ساعت 5 از خواب پاشدم که مطمئن شم هنوز خواب بد ندیدم! و ترجیح دادم دیگه نخوابم!


پ ن 3: امروز تهران عجیب شماله!!!! عجییییب!




نظرات 6 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:22 ب.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

هر دوتاییتون در نوع خودتون بی نظیرید.

قربونت آبجی... قابل شمارو نداریم

farshad چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:43 ب.ظ http://just2say.blogfa.com

از نوشته هاتون لذت بردم..زیبا مینویسید و خودمونی...لینکتون کردم..میبینین این اطراف من رو بیشتر(اگه آپ کنین البته)

ممنون

روزهای بی بازگشت سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:22 ب.ظ

بی نهایت سپاس از این روایت زیبا! :*

معذرت می خوام بد خوابت کردم.

در ضمن.. دم در واینستاده بودیم.. داشتیم از پله های طبقه اول به دوم می رفتیم. :)

ممنون از دقت نظرت به چشمام. :*

یا حافظه من تخته سنگ خورده یا تو! دم در واحدهامون بودیم!!!!!! اصلا چه معنی داره بزرگتر رو حرف کوچیکتر حرف بزنه؟!!! هان؟! راست میگن آخرالزمون شده هااا
راستی برو نظرات پست "زجر همیشگی" رو بخون...
آنجا..کسی...چیزی...نوشته که به خودشیفتگیت کمک بیشتری می کنه

را ش دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:19 ب.ظ

هدی کجایی که ببینی یواش یواش دارم با شخصیت واقعیت آشنا میشم؟
خب مهسا ی دوتا از این پستا بذاری دیگه نیاز به جلسه آشنایی نیست و شوما به همین سادگی باید بستنی ماااااست رو تو خواب ببینی

از دست شما دوتاااااااااااااااااااااااااا
خیال کردی!!! من گل هندونه رو نگه داشتم توی دوریکا بگم! اصلا تا اونو ندونی شخصیت هدی رو نشناختی!!!
نه واقعا راشین فکر کردی من انقدددددددددررررررر سادم؟!!!

فالگیر دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:34 ب.ظ

سلام
فهمیدن اینجور آدمها از رد کردن یه کامیون با ده تن بار از گردنه حیران سخت تره. البت چون دوست صمیمیتونه نخواستم چیزی بگم باعث آزار شما بشم. یه گریزی زدیم که نتیجش پات باشه.
هیچم لهجه نداره اینم از عجایب دیگشه.بعد وقتی حرف میزنه آدم فکر میکنه یه معلم داره از رو کتاب چیزی رو میخونه!

آره راست میگید! اتفاقا همه تو دانشگاه وقتی می خواستن باهاش آشنا شن بلااستثنا! میگفتن تو تهرانی ای؟ و هدی با اون چشای خوشگلش زل میزد تو چششونو می خندید می گفت نه! و اون بدبخت هرچی با لبخند به نگاه کردن تو چش هدی ادامه میداد که خودش بگه پس مال کجاست! بی نتیجه و ضایع شده و خنده ماسیده شده رو لب مجبور میشد راهشو بکشه و بره و من اینجور مواقع میمردددددم از خنده
در مورد صحبت کردن که واقعا یدونست! من اولش سختم بود ولی بعد خیلییییی دلم خواست کاش هممون اینطور حرف میزدیم...
مثلا هدی بجای بی تربیت میگه نامودب
بجای گفتم میگه عرض کردم
بجای خیلی چیزا یچیز دیگه میگه
و واسه همه این خصوصیت ها کنار هم میشه یه آدم متمایز از بقیه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد